تاكسي نوشت چارم، قصه هاي بر باد رفته

داخل موتر گرم بود، مرد راننده راديو آزادي را گرفته بود و مجري برنامه گمشده ها با آن لهجه ي عجيب و غريبش  حرف ميزد . شماره برنامه را ميداد. صداي راديو پايين بود و زن هاي كناريم آرام آرام گب ميزدند. بيرون باران شره كرده بود و موترها يكي از ديگري پيش ميشدند. نميدانم چرا هر وقت باران ميگيرد موترها آنقدر سراسيمه ميشوند به طرف مقصد . دستكولم را روي پايم ماندم و يك بندش هم به شانه ام، ميدانستم كه خوابم ميبرد.

زن كناري خيلي آرام داشت با همراهش ماجراي زني را تعريف ميكرد. صدايش لابه لاي شرشر باران و برنامه ي راديو داخل موتر كمرنگ ميشد، صداي قصه كردنش آرام و يكنواخت بود و گوش كردنش انگار خواب مي آورد به چشم آدم. ميشنيدم كه درباره ي زني گب ميزد كه جوان بوده مثل يخ و مرده بود انگار،‌گفت خيلي جوان و لاغر بوده و خيلي متين و آرام. گفت احتمالن مريض هم  بوده و اينكه اين اواخر خيلي سفيد و لاغر شده بوده و وقت راه رفتن مجبور بوده گاهي بايستد و نفس تازه كند با آن سن كم.

خيلي داستان را دنبال نميكردم. مردي در راديو به لهجه ي بدخشي نام و نشانه هاي برادر گمشده اش را مي گفت ،صدايش ميلرزيد،  انگار تا حالا رسمي گب نزده بود،  مردم  زنگ ميزدند و تيز تيز نام و نشانه و شماره تلفن ميدادند. بيشتر گمشده ها يا ايران رفته بودند و از مرز ديگر احوالشان نرسيده بود يا اروپا يا  عسكر اردوي ملي بودند و چند ماه ميشد كه مرده و زنده شان معلوم نبود. بيشتر دلم بود كه چشم هايم را ببندم و بخوابم ، وقتي زن كناريم  گفت اما زن بيچاره را كشتند  و چند تا يتيم بدبخت بي مادر جايش ماند گوشهايم تيز شد. ميگفت زن  چاي صبح ميماند پيش شوي و اولادهايش و شكمشان را سير ميكرد و  خودش ميرفت پشت كار خانه تا ساعت ده  كه خودش چاي و نان ميخورد و مينشست سر قالين، كار ميكرد تا نزديك چاشت و باز نان اولادها را ميداد و كار ميكرد. زن قصه گر آهي كشيد و گفت بدبخت ما زن هاييم! سياسر سيا بخت! تمام قرض شويش را خلاص كرد اما آخرش كشته شد زن برادرشوهرش كشتش، شوهرش گفت قسمتش بوده هيچ نكرد.  سر اولادا صدايشان بالا شد كه تيلا داد جوانمرگ سياه بخت را. سرش خورد به آهن زير دروازه فقط يك لحظه ! دم نكشيد! زن ديگر كه گوش ميداد گفت :هي مظلوم! شايد قسمتش همين بوده. بيچاره خودش ره خانه ي شوي نيم كاله كد به خاطر هيچ! اگر زور و بنيه ميداشت شايد با يك تيلا نميمرد.

قصه گر آه كشيد كه امروز دفن خاك شد و اولادهاي خردش هنوز نفهميده اند! ميگفت وقتي مرده بوده اولادهايش دور و برش خوابيده بوده اند به اين خيال كه مادرمان اينجا خوابش برده. زن هاي ديگر خانه هم فكر كرده اند كه زن از مكارگي خودش را دم در انداخته و شور نميدهد. ميگفت نيم ساعتي كه مانده آمده اند ديده اند خلاص شده زن بيچاره.

دلم بد فشرده شد از تصور اينكه اولادهاي دو سه ساله ي زن دور وبر مرده ي مادرشان  مادر مادر ميگفته اند و خوابيده اند كنار مادرشان به خيال اينكه  خواب است. تصوير زن و اولادهاي نادان جلو چشمم ميامدند صدايشان و صورت هاي كوچكشان. هر چه چشم ميگرداندم دور نميشدند.

باران آرام شده بود، اولاد و پدر و مادر و شوهر گم كرده ها شماره تلفن ميدادند و گاهي وعده ي  مژدگاني و از مردم ميخواستند هر كس خبري دارد از گم شده شان زنگ بزند. زن ها هنوز قصه داشتند آرام آرام. گوش نميدادم، صدايشان انگار در باد ميپيچيد و از كوه و دشت ميگذشت و به گوشم ميامد زن ها ميان حرف هايشان آه ميكشيدند و آه ميكشيدند.

گوش هايم را تعطيل كردم كاش موبايلم بود آهنگ ميشنيدم، قصه هاي تلخ بد آدم را تلخ ميكنند. سرم را تكيه دادم به شيشه و چشم هايم را بستم.

به ارث برده ايم و مانده ايم

من در ميانه ي دو جنگ متولد شده ام و مهاجرت . زماني كه مجاهدين جنگشان را عليه روس ها شروع كردند و كودتا پشت كودتا اتفاق افتاد، پدر كلان مادري و پدركلان پدري ام تصميم گرفتند بروند ايران. سال پنجاه و سه. پدر و مادرم آن وقت ها نوجوان بوده اند چهارده ساله پانزده ساله شايد. من در جنگ متولد شدم. يادم ميايد كه مادرم كالاهاي اضافي را جمع ميكرد خوب و بد ميكرد و درست و درمان تر هايش را ميفرستاد براي جنگ زده ها. نميدانم چطور ميفرستاد احتمالن  از طريق كميته اي جايي. گاهي ميوه ي خشك، گاهي كالا گاهي به جنگ زده هاي ايران گاهي افغانستان. حتي يادم است يك مقنعه ي بزرگ چانه دار خريده بود و اسم نوشته بود به عنوان  پرستار داوطلب اگر بيمارستان هاي مشهد نياز به  كمك داشتند.

ما جنگ بازي ميكرديم. من و بچه هاي قوم و خويش و همسايه ها. من شوهرم را ميفرستادم جبهه با خوشحالي طوري كه تلويزيون نشان ميداد آب ميپاشيدم پشت سرش. گاهي عليرضا مرد همسايه بود كه شهيد ميشد.

من يادم نمي آيد كه جنگ كي تمام شد فقط يادم مي آيد كه جنگ بود و هميشه در بازي هاي ما، در قصه هايمان، در انشاهاي مكتبمان حضور داشت بدون ذره اي تغيير. هميشه بود و ما ميجنگيديم. باباي قربان كه شهيد شده بود جنازه اش بعد از سالها پيدا شد. غضنفر كه همه فكر ميكردند اسير شده اسمش در ليست هاي بلند بالاي اسرا نبود و گفتند مفقود الاثر شده.

رفتيم هرات، سال هفتاد و چهار. گفتند جنگ تمام شده در افغانستان و بايد برگشت. اتوبوس هاي بزرگ سازمان ملل ما را بردند تا مرز و بعد خاك بود و دشت تا دور دست.مادر ميگفت اگر جنگ نباشد وطن زود آباد ميشود همه ي اين سنگلاخ هاي شوره، سبز و پر گل ميشوند.  خزان همان سال بچه هاي يكي از همان فاميل هاي مهاجر كه از ايران آمده بودند با بقاياي پوكه هاي راكت و ماين ضد نفر از بين رفتند. بچه ها ريز ريز شده بودند و مادرشان مثل ديوانه ها خودش را به خاك ميكوفت. جنگ تمام نشده بود.

حالا در كابل بعد از آن همه سال، دوباره برگشتن به ايران و بازآمدن به افغانستان. هر روز جنگ روي ديگري از خودش را نشان ميدهد. فوج انتحاري ها  و راهزني ها و سر بريدن و جوي خون راه افتادن.

بعد، حادثه ي دهمزنگ، تا نهايت تصور مرگبار، تا آنجايي كه فكر كني جانسوز.  هشتاد نفر يك باره كشته شدند. همين ديروز دو تا جسد را از كانال آب كنار ميدان پيدا كردند. هنوز هفت پا و دو سر بي وارث مانده است در سردخانه. احتمالن دانشجو يا كارگر بوده اند  كه فاميلي نداشته اند در كابل و خانواده شان ساكن ولايت هستند. احتمال زيادي وجود دارد كه بدني در چند محل دفن شده باشد. هر جاي با بدني ديگر.

دوستم روزهاست كه ميگريد هر روز چند ساعت وقتي به عكس ها نگاه ميكند به آن همه صورت خندان و جوان. به استاتوس هاي فيس بوكي رفته ها كه دوستانشان لايك ميكنند با ضجه هايي كه زده مي شود. با اخبار، با خانواده هايي كه با كمر خميده عزيزشان را تحويل ميگيرند از شفاخانه،با بچه هاي كوچكي كه باور نميكنند پدرشان ديگر برنميگردد. هر كدامشان بس است كه آدم فرو بريزد و هيچ وقت دوباره آباد نشود. اصلن ممكن است تو ديده باشي آن همه جان را كه در ثانيه اي تكه تكه پرتاب شده اند هر طرف و باز همان آدم باشي؟ چطور ممكن است تو بچه اي را ببيني كه بعد از چند روز باور نمي كند آني كه  دفنش كردند پدرش بود و سرسختانه منتظر است و آن آدم سابق باشي؟ چطور ممكن است آدم از درون آتش نشود خاكستر نشود چطور ميشود فرو نريزد؟

ما هنوز هستيم!

ننوشتن آدم را تنبل ميكند. وقتي نمينويسي كم كم تعهد به نوشتنت كم ميشود و روزها ميگذرند بدون اينكه كلمه اي بنويسي. مثل من كه مدت هاست ننوشته ام بيشتر از دو ماه. اولش نميتوانستم، ذهنم بي نهايت درگير بود مشكلاتي بود كه نميتوانستم ببنويسمشان و چيزهايي بود كه ميتوانستم اما نميشد، فرصتش پيش نمي آمد، حوصله اش نبود، گاهي هم سكوت ميكردم حتي روي كاغذ.
اين سكوت واكنش من است نسبت به سطحي از مسايل و مشكلات بعضي ها گريه ميكنند، حرف ميزنند، درد دل ميكنند من سكوت ميكنم. آن كارها خسته ام ميكنند مثل دست و پا زدن بيهوده. نميتوانم. براي سطح بالاتر نظري ندارم. شايد جيغ و داد بكشم، پرخاش كنم، گريه كنم نميدانم… اما براي سطحي از گرفتاري ها فقط سكوت ميكنم .
حالا خوبم. عيد فطر براي سه روز باميان رفتيم. خانه ي پدري هميشه حالم را خوب ميكند. سه روز بي اخبار، سه روز به دغدغه، سه روز پر از شادي. شايد خيلي خنده دار باشد اما گاهي ميشود كه در كابل خبرهاي بد تو را آنقدر فشار ميدهند كه احساس ميكني استخوان هايت دارند ميروند توي هم. خاله كه هر روز كنارم مينشيند و شروع ميكند به گريه و از برادر شهيدش ميگويد گاهي آنقدر شانه هايم را سنگين ميكند كه به زور ميبرمشان خانه.
اين روزها اوضاع امنيتي بد تر شده است خيلي بدتر و معلوم نيست چه خواهد شد. انفجار ها بزرگ تر و خونين تر و و بي محاباتر شده اند. آن شب كه دو تا انفجار مهيب پشت سر هم در دو نقطه ي شهر شد و برق تمام شهر براي دو ساعت قطع بود فكر كردم شايد دولت سقوط ميكند، ترسيده بودم و در دلم ميگفتم همين نيمچه دولت پينه پتره ي فاسد و مترسك بهتر از هيچ است. آن سال يادم است هرات هم در شب سقوط كرد و به دست طالبان افتاد از فردايش موتر هاي تويوتاي سفيد بود و بيرق هاي سفيد برافراشته بر آنها و مردهاي جوان موي و ريش بلند با چشم هاي سرمه كشيده. احتمالن اگر كابل سقوط كند باز هم موترهاي گران قيمت خواهد بود و اين بار بيرق هاي سياه و مردان جوان ريش و موي بلند و سرمه كشيده كه صدبرابر وحشي ترند و آدم خوار تر.
فقط اميدوارم كه در آرام شدن افغانستان نفعي براي كشورهاي همسايه و دولت هاي بزرگ جهان باشد تا كشور زنده بماند نه براي اين حكومت بي در و پيكر، براي مردمي كه ميخواهند زندگي كنند. براي مردمي كه عروسي ميكنند، ختنه سوران بچه شان را ميگيرند، نذر ميكنند براي اولين دندان بند دلشان،درس ميخوانند ، دانشگاه ميروند… براي مردمي كه نمرده اند هنوز.

پ.ن ميخواستم براي نوشتن دوباره شروع شكوهمندي داشته باشم اما نشد. منتظر يك واقعه ي شكوهمند بودم تا اينكه ديدم چه چيزي شكوهمند تر اينكه من بنويسم و زندگي را لااقل در قلمم جاري كنم و هر چقدر تلخ باشد يا تكراري يا ملال آور اما مهم اينست كه نوشتن چيزي را در من زنده نگه ميدارد!

مريم عذرا بي نهايت باكره است!

حرف هايش خوراك راننده اند. مخصوصن وقتي دارد از زمين و زمان انتقاد ميكند، ازحكومت، ملاهاي خرافاتي، تلويزيون اما پر آب و تاب ترين و جذاب تربن قسمت حرفهايش درباره ي حقوق بشر و حقوق زن و نظر اسلام دراين باره است. هنوز ازدواج نكرده بيست و شش هفت ساله است. چهره اش بيشتر نشان ميدهد و آن طور كه قصه ميكند وقت جنگ ها و مهاجرت ها را خوب به ياد مي آورد.ميگويد با شروع جنگ هاي مجاهدين رفته اند پاكستان و آن موقع دختر نه ده ساله اي بوده اگر آنطوري حساب كنيم ميشود همسن من، اما خودش ميگويد تازه رفته توي بيست و شش سال . از آن با حجاب هايي است كه در آرايش كم نميگذارند رنگ لب و شال ست، رنگ ناخن و كيف ست. اوايل زياد با من گب ميزد من حوصله اش را نداشتم فقط سرم را تكان ميدادم اهوممممم آها بله … شايد.. گاهي اظهار نظري ميكردم گاهي كه نظرياتش از چوكات خارج ميشد. حالا مخاطبش راننده است. راننده هم با ورودش شادي ميدود زير پوستش قصه ميكنند تا وقت پياده شدن.
يك جوري مريم عذرا وار گب ميزند از موضع يك دختر بي نهايت عاقل و بي نهايت پاكدامن و البته بي نهايت باكره و خودم هم نميدانم بي نهايت باكرگي يعني چقدر! اما مطمينم خودش عاشق اينست كه باكره بودنش بينهايت باشد مثلن تا حالا ناخن مرد نامحرم نخورده باشد به ريشه ي شالش. من هم كه زن! از اين معمولي ها از اين بي معلومات ها و ساكت ها كه برايش مهم نيست علماي سعودي تجليل از روزهاي خاص حتي مذهبي را حرام اعلام كرده اند، براي همين مريم عذرا ترجيج ميدهد با راننده حرف بزند.
امروز ميگفت حقوق بشر و تبليغات حقوق زن، جامعه ي مارا به فساد كشانده است آن وقت ها زن ها در خانه ي شوهرشان لت ميشدند اما مادر و پدرشان خبر نميشدند- صبر ميكردند- حالا با يك سيلي ميروند خانه ي پدرشان. ميزد توي سر خانه ي امن كه فسادخانه است به قول خودشان لابد فاحشه خانه اما شرمش آمد بگويد گفت فسادخانه. راننده هم ديد تنور داغ است حرف اول صبحش را چسباند: زن هايي كه ميروند خانه ي امن گوساله به بغل برميگردند خانه ي شوهرشان. راننده عنان اختيار را گرفته بود به دست، داشت با لهجه ي ايراني اداي زنهايي را در مياورد كه ميروند از شوهرشان شكايت ميكنند. ميگفت در كوچه ي ما يكي با تيشه زده توي سر زنش، اما زن حاضر نشده از خانه برود بيرون كه كسي خبر نشود. دوا خواسته توي خانه سرش را بسته. بعد با افتخار گفت از ما شكر تا كوته سنگي را هم ياد نداره بي موتر پايش را ده سرك نميمانه باز با حسرت ميگفت شوهرها دست زنشان را ميشكستند زن ها آخ نميگفتند مبادا كسي بفهمد. كناريم كه چادري سر ميكند گفت آن وقت ها اصليت بود آدم ها بي ريشه و اصل نبودند. يكي ديگر گفت بي تربيتي نبود ادب بود زن ها حرمت نام پدرشان را نگه ميداشتند زن ها خون ميخوردند و دم نميزدند اما حالا! چند نفر با هم آه كشيدند. خيلي حسرت بار بود كه زن هاي جوان جيغ ميزنند وقتي دستشان ميشكند داد ميكشند و خودشان را در مياورند از زير چوب و لگد. چيزي نميگفتم لزومي نميديدم براي آدم هايي دليل بياورم كه عاشق دست و سر شكستن و خون باد كردن روي ديوارند. فقط وقتي داشت با لهجه ي ايراني اداي زن هايي را درمياورد كه جواب شوهرشان را ميدهند گفتم خوب خدا را شكر كه حالا هر كس ميخواهد وحشيگري كند و با تبر بزند توي سر زنش يادش مي افتد كه زنش ميتواند شكايت كند. هنوز خيلي مانده مردم به آن سطح شعور برسند كه زن هم آدم است و اگر بخواهد بزند تاوان دارد. مريم عذرا نگاه كرد و چيزي نگفت راننده از آينه يشت سر را ديد و گفت البته مه طرفدار خون راه انداختن نيستم اما ميشه گاهي جنگ، خانه است ديگه مرد خسته است مانده است يك سيلي يا يك گب سخت. موبايلم را درآوردم و خودم را مشغول نشان دادم.
مريم عذرا در يك موسسه خارجي كار ميكند يكي از موسساتي كه از طرف آمريكا تمويل ميشود هنوز ازدواج نكرده و ته تغاري و گفته ي خودش دردانه ي ننه و بابايش است. در دلم گفتم لابد ميخواهد تا آخر همين طوري مريم عذرا بماند و شوهر نكند. اگر ميخواست شوهر كند شايد يك ذره دلش براي خودش ميسوخت كه قرار است فردا اگر شوهرش كتكش زد دم برنياورد.

معلمي عشق ميخواهد و اين يك شعار نيست!

من معلم خوبي نخواهم شد گرچه چند تا دوره ي سه ماهه ي تربيت معلم را با نمره ي عالي در ايران گذرانده ام. و يك عالمه تمرين عملي در كلاس، وقت هايي كه بايد ميرفتيم روبروي بقيه و معلم بازي ميكرديم و يك مفهوم را با رعايت اصولي كه يادگرفته بوديم و مراحلي كه بايد پشت سر هم طي ميكرديم تا بچه ي هفت ساله مثلن حرف ب را ياد بگيرد هميشه جزو بهترين ها بودم هميشه لبخند داشتم و اگر اتفاق غير منتطره اي وسط تدريسم رخ ميداد خيلي خوب و با حوصله ميتوانستم مديريتش كنم. يك بار يادم است استاد وسط حرفهايم داد كشيد بچه ها گربه آمده توي كلاس و دخترهاي كلان كه انگار شاگردهاي من بودند و يك جوري باورشان شده بود بچه ي هفت ساله اند شروع كردند به جيغ زدن و دويدن و اخلال كلاس. من به عنوان يك معلم خيلي خونسرد و با لبخند هميشگي ام رفتم جلو و مثلن از پشت گردن بچه گربه گرفتم و گفتم ببينيد بچه ها چقدر اين گربه ترسيده و يك جوري ربطش دادم به درس و مسايل بهداشتي كه بچه ها وقتي به گربه دست ميزنند بايد رعايت كنند. آن موقع ها معلم كوچولوي خوبي بودم چون تمام موضوع نمايش بود و من هرگز بيشتر از همان نمايش ها پيش نرفتم و هرگز معلم يك كلاس واقعي نبودم و در واقع تمام آن ايده هاي خلاقانه اي كه ميدادم براي يادگيري بهتر دانش آموزان پايه ي محكم و تجربي نداشت و صرفن به گرفتن نمره ي بهتر براي پايان كورس ختم ميشد.
يادم است براي برادرهايم هم معلم خوبي نبودم. آنها از من كوچكتر بودند و گاهي از من براي ديكته، رياضي يا نوشتن انشا كمك ميخواستند و من روش تدريسم مبتني بر جديت و سخت گيري بود. خشن بودم و آن موقع به هيچ يك از روش هاي تدريس كه ازشان نمره ي خوب گرفته بودم فكر نميكردم. آن روش ها را مانده بودم براي وقتي كه يك معلم واقعي شدم و رفتم سر يك كلاس كه ميز و نيمكت و تخته داشته باشد و وسايل كمك آموزشي و بچه هاي آرام و تر و تميز و مرتبي كه پشت نيمكت ها نشسته باشند و آماده ي يادگيري باشند. يك بار يكي از برادرهايم كتاب رياضي اش را آورد و سوال پرسيد برايش توضيح دادم اما نفهيمد و براي دفعه ي دوم صدايم را بالاتر بردم و مداد را محكم تر كشيدم روي كاغذ و گفتم فهميدي؟ گفت يك كم فهميدم اما… مجبورش كردم كه تكرار كند بچه ي حرف گوش نكن و خنگي است تا دوباره برايش توضيح بدهم و او هم مجبور شد تكرار كند . او آن وقت يازده سالش بود و من شانزده. خيلي بزرگ نبودم دختر نوجوان چاق و كمي افسرده اي بودم كه حوصله ام نميشد خيلي با برادرهايم سر و كله بزنم اما هنوز هم هر وقت يادم ميايد از خودم بدم ميايد.

هر وقت هم خواسته ام به بچه ام چيزي ياد بدهم مجبور شده ام چند بار آموزش را رها كنم چون زود عصباني ميشوم و خشن ميشوم و حوصله ام تنگ ميشود. پريشب داشتم برايش كلمه اي ياد ميدادم. مرتب حواسش پرت ميشد هر دو دقيقه بايد حواسش را جلب ميكردم و باز هم تمام آن اموخته ها درباره ي بچه هاي نوآموز و مبتدي و آستانه ي تمركزشان يادم رفته بود و ميخواستم سرسختانه بعد از دو بار تكرار كاملن ياد بگيرد و عين يك آدم بزرگسال تكرارش كند و خيلي درست بنويسدش.
برايش سرخط دادم و گفتم تا فردا كه از سركار برميگردم بايد نوشته باشي و شب كه برگشتم ديدم نوشته و ياد گرفته و دفترش را با خوشحالي نشانم داد. پدرش تعريف كرد كه با هم يك بازي اختراع كرده اند كه مشق هم دارد و خيلي خوش گذشته است وقتي نوشته اند. و با خودم گفتم چرا من به فكرم نرسيد كه يادگرفتن بچه ها بايد همراه با بازي باشد چرا من يادم نميماند آن همه روش آن همه مثال كه آقاي موسوي براي آموزش بچه هاي نوآموز ميداد و من فقط براي امتحان حفظشان ميكردم؟
من معلم خوبي نخواهم شد با آن همه روش با آن كاغذهاي مهر و امضا دار دوره ي تربيت معلم و آن همه وسايل كمك آموزشي كه ساخته بودم. معلمي آدم خودش را ميخواهد جنم خودش را.
عشق ميخواهد يك جور خاص نه اينكه فقط عاشق بچه ات باشي يا خانواده ات يا اينكه دلسوز باشي. معلمي چيزي بيشتر از اينها ميخواهد يك جور عشق بزرگ هم به آدم ها و هم به ياددادن.

براي خبرنگاري كه پرسيد چه چيزي شما را به عنوان يك زن در جامعه رنج ميدهد؟

بيست و دو ساله كه بودم براي دو ماه در ولسوالي كهمرد باميان كار ميكردم. رخصتي تابستان آمده بودم خانه و اين كار پيدا شده بود و من براي در آوردن خرج دانشگاه رفته بودم آنجا. ماهي سيصد دلار ميدادند و براي من خيلي بود. با دو ماه معاش ميتوانستم يك سال دانشگاهم را خيلي خوب بگذرانم . روز اول رييس دفتر خودش را معرفي كرد محمد اختر بيست و هشت ساله از وردك ، ازدواج كرده ام و سه تا اولاد دارم و من هم خودم را معرفي كردم سوده سال دوم دانشگاه قزوين. بيست و دو ساله، نامزد دارم.
از اينكه كار داشتم خيلي خوشحال بودم و وقتي ميديدم آدم هاي اطرافم دلسوز و خندان اند بيشتر خوش ميشدم. رييس از روز دوم اصرار زيادي داشت كه من و برادر كوچكترم كه آن وقت هفده سالش بود نزديك دفتر خانه بگيريم. فكر ميكردم به خاطر اينكه دفتر برق دارد و امنيتش بهتر است و نان چاشت و شبم بر عهده ي دفتر خواهد بود اصرار ميكند كه چسبيده به دفتر خانه بگيريم. خيلي جوان بودم و همه ي آدم هايي كه در تعامل باهشان بودم به نظرم مهربان و خوب ميامدند . اما با خواهر يكي از دوستان برادرم خانه گرفتيم . صديقه با شوهرش امده بود و شوهرش آدم پخته اي بود قريه درست وسط ولسوالي بود. خيلي سرسبز و خيلي زيبا. درست روبروي خانه ي ولسوال.,شوهر صديقه ميگفت اينجا بهتر است چون ولسوال نماينده دولت است و بيشتر در امانيم. گرچه تا دفتر يك ساعت راه بود آن هم با موتر، اما او ميگفت نزديك دفتر امنيت نداري.
در تمام قريه هاي اطراف ، من و صديقه دو زني بوديم كه صورتمان ديده ميشد. تمام زنان بالاي سيزده و زير شصت سال چادري ميپوشيدند كه صورتشان ديده نشود. يك روز غلام پسر كلان كاكا رجب مرا گفته بود نام خدا چه خوب دوست روي است و من فكر كرده بودم خيلي حرف خوبي زده و خنديده بودم بعدن شوهر صديقه به زنش گفته بود به سوده بگو زياد نخندد. آدم بايد اين ملك را گشته باشد كه از رويه ي حرف آدم ها به درونش نفوذ كند. من نديده بودم و با حرف هاي خنده دار همكاران مرتب ميخنديدم . ميگفتم دلم براي بچه هاي باميان تنگ شده. آن وقت آنها ميگفتند براي كدام بچه ها؟ من ميگفتم شما نميشناسيد. نميدانستم اينجا بچه يعني پسر و مرد جوان و اگر دختري بگويد دلش براي بچه ها تنگ شده يعني براي چيز خاصي در بچه ها دلش تنگ شده. و اختر خيال ميكرد ميتواند روز جمعه با لندكروزر دفتر بيايد دنبالم و از تمام قريه بپرسد خانه ي سوده دختري كه روي لوچ ميگردد و همراه برادرش زندگي ميكند كجاست؟ آن جمعه من متوجه امدنش نشدم و چون در حويلي كوچك پشت سر لباس ميشستم صداي در زدن و هارن كردنش را نشنيده بودم. اگر متوجه ميشدم احتمالن با او ميرفتم دفتر. چون خيال ميكردم لابد وقتي رييس خودش امده بايد بروم و اگر نروم اخراجم ميكند. شب ها وقت چاي خوردن من براي صديقه و شوهرش تعريف ميكردم حرف هاي همكارهاي دفتر را. شوهر صديقه ميگقت اينها زن نديده اند. وقتي يك مرد پشتون بيست و چند ساله شش ماه به شش ماه نميتواند برود خانه اش بايد ازش ترسيد. بعد صديقه توضيح ميداد چطوري خودم را حفظ كنم چه بگويم چطور جوابشان را بدهم. نخندم. هيچ وقت در هيچ جايي تنها نباشم. صديقه ميگقت سعي كن دفتر تشناب نروي. مخصوصن كه تشناب دفتر دروازه نداشت و يك كيسه گوني پرده اش بود. ميگفت هيچ وقت نرو حتي اگر برادرت نگهباني بدهد.
صديقه يك چادر كلان روي روسريش ميپوشيد و مانتواش تا قوزك پايش بود. من هم روي روسري ام چادر كلان ميپوشيدم و حتي داخل دفتر پشت ميز هم ميپوشيدمش صديقه خيلي ميدانست چون در افغانستان كلان شده بود جوان شده بود و عروس شده بود.
اختر انگشتر طلاي خيلي بزرگي داشت يك روز گفت: سوده بيا اين انگشتر مال تو. گفتم تشكر از لطف تان من نميخواهم. گفت نه بگيرش مال تو و بعد حرف هاي ديگري زد كه ترسيدم. شب براي صديقه قصه كردم كه رييسمان چه گفته است و صديقه گفت ديگر نمان و با من برگرد باميان. صديقه داشت برميگشت با شوهرش. قراردادش تمام شده بود. ساكم را بستم و برگشتم.
سالهاي بعد بزرگ تر بودم و بيشتر محيط را شناخته بودم. وقت امتحان ورودي براي كار سعي ميكردم قبل از اينكه آخرين نفر باشم از سالن خارج شوم و برگه ام را تحويل بدهم. يك بار يادم است آخرين نفر بودم كسي كه مراقب بود و سوال ها را توضيح ميداد بعد از خروج همه برگه ام را تحويل نميگرفت. برگه اي را روبرويم گرفته بود و ميگفت از روي اين جواب هايت را چك كن. گفتم تشكر فكر نميكنم احتياجي باشد. جلوي دروازه را گرفت و در را قفل كرد. پشت دروازه سالن بود و همهمه ي كارمندها را ميشنيدم كه وقت چاي خوردنشان بود. دلم حمع شد و بلند گفتم لطفن اجازه بدين كه بيرون شوم. پشتش را به در زده بود و نميدانستم ميخواهد چه كار كند. دست بردم و خيلي سريع دستگيره را چند بار محكم تكان دادم. در را باز كرد. آمدم بيرون.

خفه كرديم دنيا را با اين انتخاباتمان!

اين روزها تمام فضاي اينترنتي و صحبت مردم و حرف هاي خاله زنكي و در كل اكثر قريب به يقين جمع شدن هاي بالاي دو نفر را حرف انتخابات و دو تا نامزد باقيمانده و شايعه ها و تبليغات هر رقمه پر كرده است. از اين طرف اين دو تا نامزد محترم صبر از كف داده اند و شروع كرده اند به كنايه و اتهام بستن به همديگر و كار به تمسخر و فحش و دشنام و عصباني شدن پشت تريبون و اداي ديگري رو درآوردن براي خنده ي حضار رسيده.
دو نفر سوار تاكسي ميشوند شروع ميكنند به بحث و جدل درباره نامزدها و كارهايشان و جد آبايشان و زن و بچه شان و دين و ايمانشان. همه اش را ميريزند وسط تاكسي و دانه دانه (تك) زده از پنجره ي تاكسي بيرون مي اندازند.
همين امروز دو تا آقاي محترم كه فكر ميكنم استاد دانشگاهي چيزي بودند سوار شدند. راديو روشن بود و حرف انتخابات. راننده گفت فلاني گفته فلان نامزد مسلمان نيست. يكي از مسافرها گفت اين خيلي بده كه وقتي ميخواهند يكي را تبليغ كنند به يكي ديگر افترا ميبندند و بايد كاركرد و پيشينه ي كاري فرد را بررسي كنند چه كار دارند به دين و ايمانش و از اين حرف ها كه خوب معقول و منطقي بوو به نظر من. راننده مرتب ميگفت من نگفتم فلاني گفت فلاني هم آدم كلاني است از همين ريش تا كمرها. مسافرها هم هي ميگفتند بله بله اما همان فلاني ريش تا كمر خيلي حرف اشتباهي زده و اينقدر خودش را ملا و آخوند ميداند بايد بداند تهمت به بي ديني بعني چه و جرم دارد و از اين حرفها. من ميدانستم كه راننده از خودش درآورده يا شايعه است و راننده هم عاشق اين حرف ها و دلش خواسته باور كند و بيشتر خاطرش را به خاطر طرفداري از كانديد محبوبش جمع كند، وقتي پياده شدند راننده با غيض ادايشان را درآورد و گفت حالا كه راي نمي آره نفرتان سوختي شده ايد بسوزيد بسوزيد.
حال و روز همه همين است. از بادرنگ فروش سر گاري بگير تا آن بالا وبالاها كه معاون هاي اين دو تا كانديد محترم هستند همه اهل تمسخر و فحش و سياست بازي هاي پر از شايعه و دروغگويي. اين طرفي ها لاغري آن طرفي ها را مسخره كرده اند و حرفي زده اندو فكر كرده اند اينجوري طرف ضايع ميشود و تضعيف، بعد ديده اند كه يك عده اي بلند شده اند و هي اين حرف زشت اينها را در بوق و كرنا كرده اند و دارد آبروي خودشان ميرود، فاش كرده اند كه فلاني در فلان مجلس به يكي فحش داده بوده و فحشش هم خيلي بدتر از حرفي است كه اينها زده اند و بنابراين اگر شما ميخواهيد انتقاد كنيد از حرف ما برويد اول آن طرف را هم ببينيند و بعد ببينيد كي بارش سنگين تر است.
بازار شامي راه افتاده خلاصه. بد تر از خود اينها حاميانشان هستند اين دو سه روزه اينقدر اين دو تا حرف نامناسب و مسخره را كه منسوب به نامزدهاست شنيده ام كه حالم دارد بد ميشود. عكس زن و بچه ي يكي از نامزد ها را انداخته اند در فيس بوك كه هاي ملت شهيد پرور و با غيرت افغانستان ببينيد اين دو تا سر لخت و پاي لخت در ممالك خارجه زن و بچه ي فلاني اند واي برشما! يك عده هم در كامنت ها موي سرو كله شان را كنده اند و خودزني كرده اند. يكي ديگر عكس آن يكي را انداخته و اسناد نميدانم از كجا گير آورده از كرايه ي اتاق در يكي از هتل هاي گران دبي و عكس نامزدرياست جمهوري و يك خانم جواني كه نوشته اند معشوقه اش است دست به گردن و زير عكس نوشته اند كه اي واي ديديد مجاهد محبوبتان چه كرده! اين هم سند!
خدا به خير كند كه خون راه نيفتد. من نه به آنش كار دارم نه به اين. يعني خيلي هايمان همين طوري هستيم. فقط خدا كند آرامي بماند و باز خون راه نيفتد در اين ملك.

براي همه ي مان كه تنهايي گريسته ايم

بايد براي بيست و پنج نوامبر چيزي مينوشتم حتي نوشته ام را آماده كرده بودم ، ماه ها قبل نوشته بودمش وقتي دوستم برايم تعريف كرد از اينكه  روزهاي اول ورودش به كابل چطور به گند كشيده شد با مردي كه دستش را برده بوده توي شلوارش و تمام كوچه ي طولاني و خلوت حلب سازي را دنبالش دويده  بوده، اما پستش نكردم. امروز هم اول صبح ميخواستم عكس بگيرم از روزنامه هايي كه  درباره ي قانوني شدن  سنگسار نوشته بودند،  يا عكس شكيلا و سحرگل را بگذارم عروس هاي شانزده و هفده  ساله ي بدبختي كه خانه ي بخت، جهنم شان شد. يكي با صورتي كه نصفش نيست و يكي كابوس هر شب شكنجه گاهش.

خشونت ، اينجا دست و پاي شكسته است. دندان پريده  و سر كفيده، وقتي ميشنوند خشونت،  يادشان از عايشه مي آيد كه شوهرش بيني اش را بريد و ولش كرد در صحرا كه بميرد.

پايين تر از اين حد را خشونت به حساب نمي آورند  و اين چقدر دردناك است. درد ناك است كه به  مرگ گرفته باشندت  تا به درد راضي شوي، خوشحال باشي كه شكيلا و عايشه و سحر گل نيستي خوشحال باشي كه مثل فايزه دهانت را تا بناگوش پاره نكرده اند تا از خونريزي بميري و فاجعه چقدر به ما نزديك است، همين جاهاست احتمالن دور و برمان و ما خودمان را دلداري ميدهيم ، ما همه ي زنهايي  كه اينجاييم. دلداري ميدهيم كه فاجعه فقط به ما نزديك است.

همه ي ما يك روز وقتي رفته بوده ايم براي مصاحبه ي كاري يكي ميخواسته آزارمان بدهد، وقتي رفته بوده ايم مسافرت و محرم و همسفرمان  رفته بوده دستشويي مثلن ، يكي  به بهانه ي پيدا كردن وسايلش دستش را رسانده به بدنمان تا لمسمان كند، همه ي ما كه دم بر نياورده ايم و در خود فرو ريخته ايم و گريسته ايم.

كاش فاجعه اينقدر نزديك نبود…