به ارث برده ايم و مانده ايم

من در ميانه ي دو جنگ متولد شده ام و مهاجرت . زماني كه مجاهدين جنگشان را عليه روس ها شروع كردند و كودتا پشت كودتا اتفاق افتاد، پدر كلان مادري و پدركلان پدري ام تصميم گرفتند بروند ايران. سال پنجاه و سه. پدر و مادرم آن وقت ها نوجوان بوده اند چهارده ساله پانزده ساله شايد. من در جنگ متولد شدم. يادم ميايد كه مادرم كالاهاي اضافي را جمع ميكرد خوب و بد ميكرد و درست و درمان تر هايش را ميفرستاد براي جنگ زده ها. نميدانم چطور ميفرستاد احتمالن  از طريق كميته اي جايي. گاهي ميوه ي خشك، گاهي كالا گاهي به جنگ زده هاي ايران گاهي افغانستان. حتي يادم است يك مقنعه ي بزرگ چانه دار خريده بود و اسم نوشته بود به عنوان  پرستار داوطلب اگر بيمارستان هاي مشهد نياز به  كمك داشتند.

ما جنگ بازي ميكرديم. من و بچه هاي قوم و خويش و همسايه ها. من شوهرم را ميفرستادم جبهه با خوشحالي طوري كه تلويزيون نشان ميداد آب ميپاشيدم پشت سرش. گاهي عليرضا مرد همسايه بود كه شهيد ميشد.

من يادم نمي آيد كه جنگ كي تمام شد فقط يادم مي آيد كه جنگ بود و هميشه در بازي هاي ما، در قصه هايمان، در انشاهاي مكتبمان حضور داشت بدون ذره اي تغيير. هميشه بود و ما ميجنگيديم. باباي قربان كه شهيد شده بود جنازه اش بعد از سالها پيدا شد. غضنفر كه همه فكر ميكردند اسير شده اسمش در ليست هاي بلند بالاي اسرا نبود و گفتند مفقود الاثر شده.

رفتيم هرات، سال هفتاد و چهار. گفتند جنگ تمام شده در افغانستان و بايد برگشت. اتوبوس هاي بزرگ سازمان ملل ما را بردند تا مرز و بعد خاك بود و دشت تا دور دست.مادر ميگفت اگر جنگ نباشد وطن زود آباد ميشود همه ي اين سنگلاخ هاي شوره، سبز و پر گل ميشوند.  خزان همان سال بچه هاي يكي از همان فاميل هاي مهاجر كه از ايران آمده بودند با بقاياي پوكه هاي راكت و ماين ضد نفر از بين رفتند. بچه ها ريز ريز شده بودند و مادرشان مثل ديوانه ها خودش را به خاك ميكوفت. جنگ تمام نشده بود.

حالا در كابل بعد از آن همه سال، دوباره برگشتن به ايران و بازآمدن به افغانستان. هر روز جنگ روي ديگري از خودش را نشان ميدهد. فوج انتحاري ها  و راهزني ها و سر بريدن و جوي خون راه افتادن.

بعد، حادثه ي دهمزنگ، تا نهايت تصور مرگبار، تا آنجايي كه فكر كني جانسوز.  هشتاد نفر يك باره كشته شدند. همين ديروز دو تا جسد را از كانال آب كنار ميدان پيدا كردند. هنوز هفت پا و دو سر بي وارث مانده است در سردخانه. احتمالن دانشجو يا كارگر بوده اند  كه فاميلي نداشته اند در كابل و خانواده شان ساكن ولايت هستند. احتمال زيادي وجود دارد كه بدني در چند محل دفن شده باشد. هر جاي با بدني ديگر.

دوستم روزهاست كه ميگريد هر روز چند ساعت وقتي به عكس ها نگاه ميكند به آن همه صورت خندان و جوان. به استاتوس هاي فيس بوكي رفته ها كه دوستانشان لايك ميكنند با ضجه هايي كه زده مي شود. با اخبار، با خانواده هايي كه با كمر خميده عزيزشان را تحويل ميگيرند از شفاخانه،با بچه هاي كوچكي كه باور نميكنند پدرشان ديگر برنميگردد. هر كدامشان بس است كه آدم فرو بريزد و هيچ وقت دوباره آباد نشود. اصلن ممكن است تو ديده باشي آن همه جان را كه در ثانيه اي تكه تكه پرتاب شده اند هر طرف و باز همان آدم باشي؟ چطور ممكن است تو بچه اي را ببيني كه بعد از چند روز باور نمي كند آني كه  دفنش كردند پدرش بود و سرسختانه منتظر است و آن آدم سابق باشي؟ چطور ممكن است آدم از درون آتش نشود خاكستر نشود چطور ميشود فرو نريزد؟

ما هنوز هستيم!

ننوشتن آدم را تنبل ميكند. وقتي نمينويسي كم كم تعهد به نوشتنت كم ميشود و روزها ميگذرند بدون اينكه كلمه اي بنويسي. مثل من كه مدت هاست ننوشته ام بيشتر از دو ماه. اولش نميتوانستم، ذهنم بي نهايت درگير بود مشكلاتي بود كه نميتوانستم ببنويسمشان و چيزهايي بود كه ميتوانستم اما نميشد، فرصتش پيش نمي آمد، حوصله اش نبود، گاهي هم سكوت ميكردم حتي روي كاغذ.
اين سكوت واكنش من است نسبت به سطحي از مسايل و مشكلات بعضي ها گريه ميكنند، حرف ميزنند، درد دل ميكنند من سكوت ميكنم. آن كارها خسته ام ميكنند مثل دست و پا زدن بيهوده. نميتوانم. براي سطح بالاتر نظري ندارم. شايد جيغ و داد بكشم، پرخاش كنم، گريه كنم نميدانم… اما براي سطحي از گرفتاري ها فقط سكوت ميكنم .
حالا خوبم. عيد فطر براي سه روز باميان رفتيم. خانه ي پدري هميشه حالم را خوب ميكند. سه روز بي اخبار، سه روز به دغدغه، سه روز پر از شادي. شايد خيلي خنده دار باشد اما گاهي ميشود كه در كابل خبرهاي بد تو را آنقدر فشار ميدهند كه احساس ميكني استخوان هايت دارند ميروند توي هم. خاله كه هر روز كنارم مينشيند و شروع ميكند به گريه و از برادر شهيدش ميگويد گاهي آنقدر شانه هايم را سنگين ميكند كه به زور ميبرمشان خانه.
اين روزها اوضاع امنيتي بد تر شده است خيلي بدتر و معلوم نيست چه خواهد شد. انفجار ها بزرگ تر و خونين تر و و بي محاباتر شده اند. آن شب كه دو تا انفجار مهيب پشت سر هم در دو نقطه ي شهر شد و برق تمام شهر براي دو ساعت قطع بود فكر كردم شايد دولت سقوط ميكند، ترسيده بودم و در دلم ميگفتم همين نيمچه دولت پينه پتره ي فاسد و مترسك بهتر از هيچ است. آن سال يادم است هرات هم در شب سقوط كرد و به دست طالبان افتاد از فردايش موتر هاي تويوتاي سفيد بود و بيرق هاي سفيد برافراشته بر آنها و مردهاي جوان موي و ريش بلند با چشم هاي سرمه كشيده. احتمالن اگر كابل سقوط كند باز هم موترهاي گران قيمت خواهد بود و اين بار بيرق هاي سياه و مردان جوان ريش و موي بلند و سرمه كشيده كه صدبرابر وحشي ترند و آدم خوار تر.
فقط اميدوارم كه در آرام شدن افغانستان نفعي براي كشورهاي همسايه و دولت هاي بزرگ جهان باشد تا كشور زنده بماند نه براي اين حكومت بي در و پيكر، براي مردمي كه ميخواهند زندگي كنند. براي مردمي كه عروسي ميكنند، ختنه سوران بچه شان را ميگيرند، نذر ميكنند براي اولين دندان بند دلشان،درس ميخوانند ، دانشگاه ميروند… براي مردمي كه نمرده اند هنوز.

پ.ن ميخواستم براي نوشتن دوباره شروع شكوهمندي داشته باشم اما نشد. منتظر يك واقعه ي شكوهمند بودم تا اينكه ديدم چه چيزي شكوهمند تر اينكه من بنويسم و زندگي را لااقل در قلمم جاري كنم و هر چقدر تلخ باشد يا تكراري يا ملال آور اما مهم اينست كه نوشتن چيزي را در من زنده نگه ميدارد!

اينجا هزاران كلمه براي مرگ وضع كرده اند يك كلمه براي زندگي!

نه عسكر بود كه در جنگ كشته شود، نه شكار انتحاري شده بود ، نه برابر شده بود به كاروان نظامي ها و نه سفر رفته بود تا در جاده ها اسير و كشته ي طالب و دزد و داعش شود، داشت برميگشت خانه حدود ساعت نه كه كشته بودندش فير كرده بودند به قلبش و گريخته بودند و معلوم نشده بود كي بوده اند، درست سر كوچه شان شايد پنجاه متري خانه شان همان حدودها. خواهرش ميگفت صداي فير آمد گفتيم لابد بازعسكرها فير هوايي كرده اند -زياد ميكنند- اما يكي آمد كه بياييد بيرون، دويديم و ديديمش…
برادر خاله ي نظافت چي بود همين كه هر روز با موتر ما ميايد دفتر، يك ماه پيش داشتند ميرفتند جايي خواستگاري برايش و بيست روز پيش هم شيريني خوري اش بود و قرار بود بعد از ماه رمضان سور و سات عروسي را بگيرند و عروس را بياورند. هيچ وقت عكسش را نديدم اما تصوير جوان بيست و سه چهار ساله ي بلند قدي توي ذهنم است. براي دوست هايم تعريف كردم حتي آنهايي كه دور بودند برايشان در وايبر نوشتم كه چقدر شوكه شده ام تا سبك شوم.
ميدانم كه با تمام اينها زندگي جريان دارد و روزي ده ها جوان عسكر پرپر ميشوند روزي چند نفر برابر ميشوند به انتحاري هاي سطح شهر در حال خريد، در حال گرفتن معاششان از بانك در حال خريدن آيس كريم براي بچه هايشان،و روزي چند نفر را ظالبان و داعش و دزد ها در راه سركيسه ميكنند و سرميبرند، آدم همه ي اينها را ميداند و نميداند.

سيزده سالگي معصوم

سيزده سالگي براي من بار احساسي متفاوتي دارد. بيشتر سيزده سالگي پسرها ، يك جوري فكر ميكنم سن مابين بزرگي و كودكي است يك جور اوج بحران. يك شعر هم صد سال پيش گفته بودم درباره ي سيزده سالگي، سيزده سالگي معصوم، وقتي دانشجو بودم در ايران و خانواده ام باميان بودند وبه اصطلاح اينجا، «نو آمده» بودند. دوستي برايم گاهي عكس ميفرستاد از خانواده ام. ايميل ميزد و من در كافي نت خوابگاه كارت ميخرديم و با عشق دانلودشان ميكردم و شايد ساعت ها نگاهشان ميكردم. يك بار عكس يكي از برادرهايم را فرستاده بود برادر سيزده ساله ام را كه پشت بايسيكلش پنج تا بشكه ي بيست ليتري و ده ليتري را بسته بود تا برود و آب بياورد. از شدت سرما پوستش آنقدر سياه شده بود كه سفيدي چشمهايش مشخص بود در عكس. خيلي شيك به يك طرف نگاه كرده بود و ژست گرفته بود و دوست عكس كنده بود و براي من روان كرده بود. وقتي ديدمش براي سيزده سالگي معصومي كه هر روز پنج شش بار اينطوري از جوي آب مياورد و سرو گردنش از سرما آفتاب تيز كوهستان و احتمالن به اندازه ي كافي حمام نرفتن سياه شده بود شعر گفتم. نشستم و به عكس نگاه كردم مدت ها شايد چند روز، هر روز مدتي را نگاه ميكردم به عكس و فكر ميكردم به كودكي كه هنوز بزرگ نشده است اما دارد قد ميكشد و قلبش مثل يك گنجشك هفت ساله است هنوز.
حسين هم الان سيزده سالش است و هر وقت ميبينمش با دفعه ي قبل فرق كرده و سر كوچكش آن بالا روي شانه هاي لاغري كه دارند فراخ ميشوند بالاتر ميرود. حسين هم كودكي است كه دلش پيش بازيهاي كوچه است اما قدش دارد به بابايش نزديك ميشود. شاگرد نانوايي شده است و از مكتب ميرود آنجا. نانش را با نانواها ميخورد. نان و قيماق بازاري و چاي. گاهي نان گرم و چاي شيرين. و شب نان خانه را هم ازنانوايي ميبرد خانه.
يك شنبه اي كه گذشت وقتي دو روز ميشد رفته بود نانوايي. پدر و مادرش از هم جدا شدند. حسين بي خبر نبود دو سال بود كه هر روز حرفش بود هر شام هر صبح هر چاشت اما آنقدر گفته شده بود كه ديگر بيخود شده بود. حسين باباي هروييني اش را دوست نداشت اما هر چند باري كه بابايش تصميم گرفته بود برود براي ترك همراه مادرش ميرفت براي ثبت نام و كارهاي بستري شدن. هر وقت هم كه بابايش پول ميخواست حسين بود كه همراهش ميرفت دنبال قرض. چند بارهم پشت دروازه ي ما آمد يك بار بابايش ميخواست لپ تاپ دخترها را بفروشد كه قايمش كرده بودند خانه ي ما، اما او فهميده بود و حسين را فرستاده بود دم دروازه كه كامپيوتر را بياورد. مشتري پيدا كرده بود ميگفت پنج هزار ميخرد پنچ هزار تاي ديگر هم قرض ميكند و موتور ميخرد و ميرود سركار. كارش معلوم نبود. بعد هم كامپيوتر را فروخت و هيچ نخريد و پول را خرج كرد.
شب كه خانه آمد ديد بابايش نيست. دو تكه فرش روي خانه هم نيست و بابايش راضي به طلاق شده به شرطي كه فرش ها را بفروشند و پولش را بگيرد و برود يك شهر ديگر و اينجا نباشد. نشستند سر جُل كلاني كه مادرش براي زير انداز جور كرده بود، نانشان را خوردند و حرفي نزدند با هم و مثل هميشه سرشان را گذاشتند تا بخوابند . آن شب حسين بيدار بود تا خروس خوان. فكر ميكرد بابايش رفته زيرپل و وقتي بخوابد معتادهاي زيرپل تمام پولش را ميزنند و بابايش ميشود يكي مثل آنها. فكر كرد اگر فردا بابايش نشسته باشد كنارنانوايي تا مردم نصفه ناني بدهند دستش چه كار كند. اگر دلش را داشت ميرفت زيرپل اما نداشت از آن زير بد بو و وحشتناك ميترسيد.
ننه اش صبح چاي را دم كرد و نان را گذاشت سر بخاري چوبي تا گرم شود . از شب كچالو مانده بود گذاشتند سر بخاري. حسين كتاب هايش را برداشت دو قاشق كچالو و لعابش را لاي نيم نان انداخت و پيچيد . چايش را سركشيد و راه افتاد. ننه پشت سرش صدا زد اگر بابايت را ديدي و پول خواست نده. حسين نانش را چك زد و گفت اگر پيسه هايش را دزديده باشن چي؟
ننه گفت نميدزدن بابايت پيسه را از خودش بيشتر دوست دارد. حسين دويده دور شد. نميخواست باز ننه اش شروع كند.
تمام روز را منتظر بود كه بابايش را ببيند، با خودش ميگفت اگر پول خواست نميدهم اما نان ميدهم كه گشنه نماند. بابايش نانوايي را بلد نبود اما نانوايي نزديك خانه بود و فكر ميكرد اگر روزي بيايد دور و بر خانه حتمن او را خواهد ديد. يك پاكت قيماق بازاري خريد و يك گوشه ماند پشت دخل. براي وقتي كه ببيندش و نان و قيماق را بدهد دستش.

وجود آدم هاي خوب را انكار نميكنم اما…

دختر است يا بچه؟ بچه است. قواره ش دخترواري است. دستش را ميرساند به صورت بچه ام. بچه ام را ميكشم به طرف خودم. ميچسبانمش به خودم و مرد ميرود پي كارش. خيلي اين برخورد را ديده ام.اكثر اوقات مردها، زن ها هم هستند البته! با موذي گري نزديك ميشوند و ميپرسند و به بچه توجه نشان ميدهند اينها بيشتر اوقات سارق اند و منتظر فرصت كه به يكي نزديك شوند.
وقت هايي كه ايستاده ام تا نان بگيرم و بچه كنارم است، يكي دلش ميخواهد دستش را به سر و گوش بچه برساند و ناز و نوازشي كند. اين كه چوچه ي هر چيزي قشنگ است و خواستني قبول دارم شايد بعضي ها مثل آدميزاد وقتي چوچه ي آدم را ميبينند دوستش ميدارند و دلشان ميخواهد با يك كلمه ي محبت آميز يا ناز كردن يا مثلن گفتن اين كه نام خدا بچه تان مقبول است ابراز احساس كنند. معمولن مادر اين موارد را تشخيص ميدهد و خيلي از خودش واكنش سخت نشان نميدهد اما گاهي هم پيش مي آيد كه مادرنميتواند تشخيص درست بدهد و اينها را هم با همان چوب هميشگي ميزند.
گروه مردهاي توجه كننده دو دسته اند: دسته بزرگترشان از طريق ناز كردن بچه ، خودشان را به مادر بچه نشان ميدهند. مثلا آخر شب كه مردم هجوم ميبرند طرف موترها و مجبوري با بچه ات سوار ميني بوس شوي يكي هي به بچه ات تفقد ميكند مثلا پيشنهاد ميكند فلاني كه روي چوكي است بچه را روي پاي خودش بنشاند يا شال گردن بچه را باز ميكند كه اينجا گرم است و عرق ميكند و عرقش را باد ميگيرد و همزمان آن يكي دستش كه ميله را چسبيده نزديك تر ميشود به دست خودت يا خودش را كم كم نزديك تر ميكند به تو و ميفهمي كه قضيه از چه قرار است و با دست آزادت بچه را تا حد ممكن به خودت نزديك ميكني و اجازه نميدهي كسي دست بزند به بچه و با آخرين درجه ي تحكم ميگويي بيادر دستته پس كو! گاهي هم ميشود مثلن توي راهي داري با بچه ات ميروي جايي يا برميگردي خانه، بچه نق ميزند كه خسته شده ام و راه نميرود و لج ميكند و مينشيند و تو ميخواهي كه بچه بفهمد كه بايد راه بيايد و لج نكند و چند قدم بدون توجه دور ميشوي آن وقت ميبيني يكي دارد بلند بلند با بچه حرف ميزند و لهجه ي نيمه ايراني افغانيت را ناشيانه تقليد ميكند، به سرعت برميگردي و دست بچه را ميگيري و مجبور ميشوي واكنش تربيتي ات را در قبال لجبازي بچه بيندازي يك وقتي كه از اين موجودات دلسوز نباشند دور و برت.
عده ي ديگري هم هستند كه بدترند و وحشتناك تر چون از بچه خوششان مي آيد و يك جوري بچه را به عنوان طعمه ميبينند. يكي از دوستانم تعريف ميكرد با دختر شش ساله ي تپلش ميرفته اند خريد. تابستان بوده و مادر به دخترك بلوز حرير بي آستين و دامن پليسه ي صورتي داده بوده. جورابش ساق كوتاه بوده و بخشي از پاي دخترك به اصطلاح «لخت» بوده و موجب تحريك مردان ميشده لابد. دوستم ميگفت مسير كوتاهي را پياده روي كرده بودند تا به ماركت برسند و چندين بار شنيده بود از مردان كه عجب چيزي است قندولك! يا بعضي اصوات خاص و بعضي ها ميخواسته اند همين طوري بچه را بغل كنند.
اين وقت ها مادرها مثل ماده گربه ها ميشوند كه يكي به بچه شان دست ميزند يا اگر ديده باشيد شبيه مرغي كه تازه جوجه هايش از تخم سربرآورده و وقتي به محل جوجه ها نزديك شوي درست و حسابي وحشي ميشود و مثل خروس حمله ميكند طرفت. اما با اين تفاوت كه آدميزاد مجبور است اولش فكر كند كه واكنشش براي آينده ضرري نداشته باشد. نكند اين مرد تعقيبت كند و يا روزي بچه اش را تنها گير بياورد و بخواهد انتقام بگيرد يا روزي بخواهد بلايي سر خودت بياورد بالاخره اينجا ملك بي پرسان است و هر چيزي ممكن. براي همين مادرك بيچاره يك جوري بي سرو وصدا بچه را و خودش را حفظ ميكند و صحنه را ترك ميكند.

زندگي در شهري كه هر روز يك گوشه اش منفجر ميشود چگونه است؟

عنوان دوم: يك تكه از صبح اين طرف شهر كه هنوز منفجر نشده است.
عنوان سوم: وقتي براي چهارده روز بيشتر از چهارده تا انتحار و انفجار رخ ميدهد.
داشتم كتري را پر ميكردم كه صداي انفجار آمد معلوم بود محل انفجار خيلي دور نيست. شيشه ها هم خفيف لرزيدند. چاي دم كردم و يك پياله سركشيدم ، لباس پوشيدم و آماده ي رفتن شدم. در خيابان همه چيز عادي بود مردم ايستاده بودند منتظر موتر. قهوه خانه ي كوچك و نمور، تازه باز شده بود و صاحبش كه پيرمرد كوچك اندام و خميده ايست داشت چاي جوش هاي كوچك و دود گرفته ي لعابي اش را در يك سطل آب غوطه ميداد و در ميآورد. سماوار كلان چوبيش كمي كوتاه تر از قدش بود و ميان آب كشيدن پياله هاي كلان و چايجوش هاي خردش دو سه تكه چوب ميده شده را مينداخت ميان آتشدان سماوار. بوي چوب و نان تازه كارگرها را يكي يكي ميبرد داخل قهوه خانه ي تاريك و تنگ.
منتظر موتر بودم و دخترها و زن هاي هميشگي با چند تا آدم نو آمدند ايستادند. با آن زن هميشگي سلام و عليكي كردم از بس همديگر را صبح ها اينجا ميبينيم بد است كه سلام و احوالپرسي كوتاهي نكنيم. زن سوار ميني بوس كارمندان دولتي شد و رفت.
دخترها خندان و خوشحال بودند منتظر موتر و يك ريز حرف ميزدند و كيف هاي روي دوششان را جابه جا ميكردند. روسري يك ذره وسط سرشان را گرفته بود و من همش فكر ميكردم پيشاني و گوش و گردن اينها را باد ميبرد الان. بعضي هايشان هنوز جوراب را هم لازم نميدانستند در اين سرما و تنها از ماه قوس بالاپوش بافتني نازكي داشتند بدون دكمه و زيپ، من تا دندان مسلح بودم و وصله ي ناجور كنار دخترهايي كه خيلي خوش و راحت بودند و هيچ سرما بر جانشان كارگر نبود.
سوار شديم و رفتيم و راديوي موتر داشت غيژ و ويژ كنان خبر انتحاري امروز صبح را اعلام ميكرد.

سي ثانيه قبل از انتحار

ديشب فيلمي را كه دوربين هاي مداربسته ي قومانداني امنيت از ورود فرد انتحاركننده به دفتر رييس قومانداني امنيه ي شهر كابل گرفته بودند از تلويزيون ديدم. مردي حدود سي و چند ساله مرتب و با كت و شلوار سورمه اي در حالي كه دوسيه اي را زير بغل دارد از پله ها بالا مي آيد. تلويزيون هي دارد با يك دايره ي سرخ رنگ جاهايي را كه مشخص است مرد با خودش چيز مشكوكي زير لباسش حمل ميكند نشان ميدهد مجري روي تصوير حرف ميزند و ميگويد به گفته ي مسوولين امنيتي مرد بدون بازرسي بدني از دروازه هاي امنيتي گذشته است و سوار موتر بوده و احتمالن آدم قابل اعتمادي كه موترش تلاشي نميشود او را با خود به داخل آورده.
مرد انتحاري همين طور روبروي دوربين هاي امنيتي از پله ها بالا مي آيد و تلويزون مرتب ناحيه ي كمر مرد را با دايره ي سرخ نشان ميدهد. مرد از مقابل چند پليس موظف رد ميشود. چند زن از روبرويش ميايند. دوربين ها مرد را نشان ميدهند كه به همراهي و راهنمايي يك پليس روبروي دروازه ي اتاق رييس اداره رسيده است. مرد در ميزند و منتظر ميشود تا رييس بگويد بيا داخل. مرد ميرود داخل اتاق. دوربين سالن را نشان ميدهد كه خالي است. مُراجع قبلي از دفتر رييس خارج ميشود و پشت لباسش را تكان ميدهد . مُراجع نزديك پله ها ميرسد كه در با شدت بازميشود و خاك باد ميشود جلوي دوربين. همه در حال گريزند. پليس ها ميروند داخل اتاق رييس و…
تمام حرف ها و تحليل ها به كنار، چيزي كه براي من تكان دهنده بود آرامش عجيب مرد انتحار كننده بود. مرد عادي و آرام از سالن و ميان مردم عبور كرد و جلوي دروازه ي رييس با نهايت آرامش در زد و منتظر ماند كه رييس اجازه بدهد .چهره اش هيچ چيزي را نشان نميداد، آرام بود درست مثل يك مراجع معمولي. هيچ نشاني از ترس دروجودش نبود. اضظراب يا حتي ياس، نه چشم ميدواند به اطراف، نه بي قرار بود نه در خود فرورفته. انگار نميدانست كه ميرود تا خودش را منفجر كند.
فكر ميكنم چقدر ايمان بايد داشته باشي به چيزي كه آخرين سي ثانيه ي زندگيت هم با قبلش هيچ فرقي نكند و نميخواهم بگويم چطور ايماني، منظورم فقط ايمان است يعني چيزي كه تو در آن نبايد شك را راه بدهي و يقين خالص است به كاري كه ميكني و تورا خيلي راحت واميدارد به اينكه بتواني پشت دروازه ي رييس بايستي و دستي به ريشت بكشي و بروي داخل و ضامن را بكشي.

خيلي ها هستند در اين خاك كه با همين ايدئولوژي بزرگ ميشوند و بچه هايشان را بزرگ ميكنند ، پير ميشوند و درونشان يك انتحار كننده ي بالقوه نفس ميكشد براي روز مبادا.

تاكسي نوشت چهار، در شب آدم ها به اندازه ي سگ ها خطرناك ميشوند.

پل سوخته تكه اي از شهر است تكه اي پر از آدم، آشغال، تعفن و بوي شاش. ميوه فروش ها مدام در بلندگوهاي دستي شان داد ميزنند و بسياري شان يك جمله را در آن ضبط كرده اند و بلندگو تمام روز به جاي آنها گلو پاره ميكند. سيب سيري سيصد كچالو چاركي پنجاه ، بادنجان سياه… رومي.. كلم … انار.
مردم لابه لاي موتر ها راه ميروند مردهاي كارگر كه منتطر ميني بوس هاي برچي اند، زن هايي كه ميخواهند هر چه زودتر خودشان را بيندازند داخل يكي از اين موترها و بروند تا خانه شان.
معتادها هر كنج چند تا چند تا كنار هم نشسته اند دو سه نفري پارچه اي كتي روي سر دود ميكنند چند تا گدايي ميكنند و چند تا صبور و سمج روبروي نانوايي صف كشيده اند كه مشتري ها يا نانوا نصفه ناني از سر دلسوزي به دستشان بدهد. گوسفند فروش ها وسط بلوار خاكي آشغال سبزي و ميوه ريخته اند و گوسفندهايشان سبزي و آشغال ميخورند. چند روز بعد كه محرم شروع شود اين وسط چادرهاي فروش پرچم و زنجير و كتابچه هاي نوحه برپا ميشود و بلندگوهايشان صبح تا شب نوحه سرايي ميكنند.
من هر روز بايد از اينجا عبور كنم. تنها راه عبورم همين جاست و هر روز در شلوغي و راه بندان وحشتناك اينجا گير مي افتم و از شيشه ي موتر مرداني را ميبينم كه رو به ديوار شاش ميكنند و بعد سر آلتشان را به ديوار ميمالند تا پاك شود. مرداني هم همان جاها نماز ميخوانند سر وقت، زير بيل بوردهاي بزرگ رهبران خندان مردم كه بر فراز چتلي ها انگار دارند به بدبختي مردم ميخندند.
نميدانم چرا اين پل را پل سوخته ميگويند اما نامش هميشه در ذهنم بوي سوخته ي تپه هاي بزرگ زباله ها ي زير پل را تداعي ميكند. و بوي غليظ چرس كه با بوي تشناب خانه هايي كه راه باز كرده اند به زير پل در هم آميخته.

ساعت نزديك هفت است و من هنوز همين جا هستم در تاكسي. اگر هوا تاريك نشده بود مي زدم بيرون و پياده ميرفتم تا خانه. راه دوري نيست. حدود بيست دقيقه پياده روي است. اما شب شده است و در شب آدم ها به اندازه ي سگ ها خطرناك ميشوند.

كوته سنگي بادرنگ چاريكاري مي فروشند به چه تازگي!

استاتوس نوشته است مريضم. تب دارم و اين وآن. يكي نوشته شفاي عاجل. يكي نوشته استراحت، يكي نوشته داكتر يكي نوشته خدا بد ندهد، يكي هم نوشته آب دوغ خيار بخوريد هوا گرم است شايد گرما زده شده ايد. جواب داده در اين ملك آب دوغ خيار گيرآوردن هم به اين سادگي ها نيست (كه فكرش را ميكني). طرف كامنت گذار هم احتمالن چون مدت مديدي است فرانسه زندگي ميكند هيچ جوابي نداده و با خودش گفته لابد پيدا نميشود آنجا افغانستان است و به قول مثلي كه همين چند سال اخير ميان خارجي ها و افغان هايي كه با آنها كار ميكنند باب شده: اينجا افغانستان است و هيچ چيزي بعيد نيست، يا همه چيز ممكن است. بنا به ميزان مهارت انگليسي فرد گوينده. نميدانم فرد استاتوس گذار روي چه اساسي اين را نوشته بود كه ماست و بادرنگ پيدا نمي شود در اين كابل خراب شده. شايد چون فرد استاتوس گذارنده اينجاست كابل و كامنت گذارنده پاريس ميخواسته بگويد افغانستان اوضاعش خيلي خراب تر از اينهاست كه تو برايم نسخه پيچيده اي و خجالت نميكشي از آنجا كه بهشت برين است و بي غم نشسته اي براي من كه دارم بار غم مملكت را به جاي همه ي شما خارج نشسته ها ميكشم و در اين خاك زجر ميكشم نسخه ميپيچي؟ ( همان حسي كه خيلي از ماهايي كه اينجا در افغانستان زندگي ميكنيم نسبت به آنهايي كه خار ج از افغانستان اند داريم ) خودم هم يكي از همين ها هستم و تا حالا چند بار شده جواب آنهايي را كه از انجا ها مثلن لندن و پاريس و تورنتو و سيدني نظري درباره ي مملكت از خودشان صادر ميكنند داده ام به شديدترين لحن مثلن گفته اند فلاني ها كه در وطنيد بشوريد بر ظلم دولت حيف كه من نيستم من نوشته ام خيلي دلت ميخواهد بشوري بلند شو بيا و سينه ات را سپر كن انتحاري كه خودش را پاره كرد وسط تجمع تان آن وقت يادت ميايد چطور بايد شوريد و از اين چيزها كه الان خجالت ميكشم بنويسم.
نگارنده ي استاتوس را ميشناسم كه بالاخره دستش به دهانش ميرسد لااقل براي خريدن يك كيلو بادرنگ و يك سطل پنجاه روپگي ماست. نوشتم فلاني ديگه نيم كيلو ماست و يك كيلو بادرنگ خريدن شايد اوقدر سخت نباشه. دنباله اش ميخواستم بنويسم چرا اينقدر ناله ميزني. چرا اينقدر عادت كرده ايم كه مرتب و منظم ناله بزنيم و داد و فغانمان از هر چيزي سر به فلك برسد حتي براي يك پياله ماست و خيار ناقابل! اما ننوشتم طرف توجيه ساز ذهنم گفت ديوانه شايد منظورش اين بوده كه پيدا كردن ماست صحي و مطمئن يك كمي سخت است بعد ديدم سخت نيست و ابرهاي فكر مسخره را از بالاي سرم كنار زدم. بعد طرف توجبه ساز باز هم آمد گفت دخترجان حتمن با نويسنده ي كامنت حرفي و شوخي و مزاحي دارد كه تو خبر نداري چه كار داري؟ ديدم يك ذره كه منطقي است ساكت شدم و هيچ نگفتم.
بگذريم از اين داستان. اما ما عادت كرده ايم كه نق و ناله بزنيم و هي بناليم از همه چيز. يكي بيشتر يكي كمتر و فكر ميكنيم چون اينجا زندگي ميكنيم مجازيم كه هميشه بناليم. چون اينجا افغانستان است و هيچ چيزي بعيد نيست. يك سال پيش من هميشه نق ميزدم كه اينجا زيرپوش زنانه ي خوب پيدا نميشود و هي سفارش ميدادم دختر دايي ام از ايران برايم بفرستد. خمير پيراشكي نيست و من نميتوانم پيراشكي درست كنم. شيرهاي اينجا بدمزه است و من شير نميخورم. خياط درست و حسابي نيست. آرايشگاه نيست كه مويم را رنگ كنم(حالا فكر كن من تا حالا چند بار مويم را رنگ كرده ام حتي همان وقت هم كه ايران بودم هيچ بار) و همين طور نق ميزدم و به اقصا نقاط عالم صادرشان ميكردم. حالا براي هر كدامشان جايگزين دارم براي هركدامشان دليلي دارم كه ديگر نق نزنم و البته بعضي ناله زدن هاي جديد جايشان را گرفته و دارم درباره شان فكر ميكنم به اينكه چقدر به مرض نق زني مربوطند و چقدر واقعي اند البته ميفهمم خيلي چيزهاي بدي وجود دارند كه آدم مجبور است نق بزند لااقل كمي از سنگيني ذهنش بابت آن كمتر شود حتمن همه فهميده اند حرفم با آن نق ها نيست. فكر ميكنم گاهي هم بد نيست به آن طرف مثبت مثل من دراوردي توجه كنم كه اينجا افغانستان است و همه چيز ممكن است.

بي رنگ نباشي كابل!

كابل شهر رنگ هاست. مد ندارد و همه هر چيز كه بخواهند و به نظرشان مناسب باشد ميپوشند. دختران كابلي نمونه ي خوبي براي بازي رنگ ها هستند. لباس هايشان، آرايششان، رفتارشان و ناز و عشوه هاي رنگارنگشان.
آن وقت ها يعني چند سال پيش وقتي طالبان تازه شهر را رها كرده بودند و دولت تشكيل شده بود. زن هايي كه سال ها در خانه ها حبس بودند اصلن نميدانستند چه بايد بپوشند براي بيرون. ايده اي نداشتند. كابل تازه جان گرفته بود و زن ها با همان كت و دامن يا شلوار هاي دوران نجيب ميامدند بيرون و مرد ها با كت و شلوار هاي قديمي و راه و راه بيست سال پيش، همه سعي ميكردند خيلي مرتب و شيك باشند. خيابان ها و ايستگاه هاي اتوبوس مملو از رنگ هاي سرخ پر رنگ روي لب ها بود و ادكلن هاي ارزان قيمت پاكستاني. كار به ناگهان زياد شده بود و امنيت برقرار بود و مهاجران برميگشتند.
دختراني كه از ايران ميامدند تا مدت ها مد تهران را دنبال ميكردند. مدل مانتو از اينترنت پيدا ميكردند و ميدادند خياط عين همان را برايشان بدوزد. شال را ايراني ميپوشيدند و دلشان ميخواست حالا از هر شهرستاني كه آمده باشند تهراني حرف بزنند. دخترهايي كه از پاكستان ميامدند پنجابي ميپوشيدند و صندل بدون جوراب. تزيينات و دستبند هاي پاكستاني داشتند و خيلي دوست داشتند نشان بدهند چقدر خوب انگليسي حرف ميزنند. اين وسط كابلي هاي شهري مد نداشتند و هر چه دوست داشتند ميپوشيدند بلوز و دامن كت و دامن و كت و شلوار و پنجابي . آنهايي كه از ولايات ميامدند و كابل نشين ميشدند هم به سرعت جذب لباس هاي شهري ميشدند. اما با كمي تغيير. اوايل بلوز و دامن را با شال هاي خيلي كلان ميپوشيدند و سعي ميكردند بخش كمي از صورتشان پيدا باشد. يا مانتو شلوارهاي مشكي گشاد ميپوشيدند با شال هاي كلان و گلدوزي شده ي يك رنگ .
چادري دار ها هم بودند، برقع هاي آبي و زن هاي جواني كه زير برقع لباس هاي رنگارنگشان را ميپوشيدند وقتي داخل دكان ها ميشدند يا سوار موتر چادر را بالا ميدادند و ابروهاي بلند و چشمان سرمه كشيده شان با موهاي انبوه مشكي شان نمايان ميشد. من آن اوايل متعجب ميشدم فكر ميكردم پوشيدن برقع با اين همه مشفتي كه دارد بيشتر بايد بر پايه ي ارزش هاي آدم درونش باشد. اما بعد ها فهميدم بيشتر از روي عرف است و عادت و جبر اجتماعي.
كابل شهر لايه لايه ايست پوسته پوسته و مردماني كه كم كم دارند در هم ميآميزند دارند مثل هم ميشوند و رنگ يكديگر را ميگيرند .
دخترها و پسرهاي جوان دنبال شادي و رنگ اند و دارد تعصبشان ميريزد براي پوشيدن و خنديدن و ناز كردن، مثل خودشان ميخندند و حرف ميزنند و ناز ميكنند.
مردم هم چشمشان به ديدن همديگر عادت كرده است ميتوانند با هم حرف بزنند راحت باشند و بخندند … البته اگر بگذارند با اين همه بلبشو.