تاكسي نوشت چارم، قصه هاي بر باد رفته

داخل موتر گرم بود، مرد راننده راديو آزادي را گرفته بود و مجري برنامه گمشده ها با آن لهجه ي عجيب و غريبش  حرف ميزد . شماره برنامه را ميداد. صداي راديو پايين بود و زن هاي كناريم آرام آرام گب ميزدند. بيرون باران شره كرده بود و موترها يكي از ديگري پيش ميشدند. نميدانم چرا هر وقت باران ميگيرد موترها آنقدر سراسيمه ميشوند به طرف مقصد . دستكولم را روي پايم ماندم و يك بندش هم به شانه ام، ميدانستم كه خوابم ميبرد.

زن كناري خيلي آرام داشت با همراهش ماجراي زني را تعريف ميكرد. صدايش لابه لاي شرشر باران و برنامه ي راديو داخل موتر كمرنگ ميشد، صداي قصه كردنش آرام و يكنواخت بود و گوش كردنش انگار خواب مي آورد به چشم آدم. ميشنيدم كه درباره ي زني گب ميزد كه جوان بوده مثل يخ و مرده بود انگار،‌گفت خيلي جوان و لاغر بوده و خيلي متين و آرام. گفت احتمالن مريض هم  بوده و اينكه اين اواخر خيلي سفيد و لاغر شده بوده و وقت راه رفتن مجبور بوده گاهي بايستد و نفس تازه كند با آن سن كم.

خيلي داستان را دنبال نميكردم. مردي در راديو به لهجه ي بدخشي نام و نشانه هاي برادر گمشده اش را مي گفت ،صدايش ميلرزيد،  انگار تا حالا رسمي گب نزده بود،  مردم  زنگ ميزدند و تيز تيز نام و نشانه و شماره تلفن ميدادند. بيشتر گمشده ها يا ايران رفته بودند و از مرز ديگر احوالشان نرسيده بود يا اروپا يا  عسكر اردوي ملي بودند و چند ماه ميشد كه مرده و زنده شان معلوم نبود. بيشتر دلم بود كه چشم هايم را ببندم و بخوابم ، وقتي زن كناريم  گفت اما زن بيچاره را كشتند  و چند تا يتيم بدبخت بي مادر جايش ماند گوشهايم تيز شد. ميگفت زن  چاي صبح ميماند پيش شوي و اولادهايش و شكمشان را سير ميكرد و  خودش ميرفت پشت كار خانه تا ساعت ده  كه خودش چاي و نان ميخورد و مينشست سر قالين، كار ميكرد تا نزديك چاشت و باز نان اولادها را ميداد و كار ميكرد. زن قصه گر آهي كشيد و گفت بدبخت ما زن هاييم! سياسر سيا بخت! تمام قرض شويش را خلاص كرد اما آخرش كشته شد زن برادرشوهرش كشتش، شوهرش گفت قسمتش بوده هيچ نكرد.  سر اولادا صدايشان بالا شد كه تيلا داد جوانمرگ سياه بخت را. سرش خورد به آهن زير دروازه فقط يك لحظه ! دم نكشيد! زن ديگر كه گوش ميداد گفت :هي مظلوم! شايد قسمتش همين بوده. بيچاره خودش ره خانه ي شوي نيم كاله كد به خاطر هيچ! اگر زور و بنيه ميداشت شايد با يك تيلا نميمرد.

قصه گر آه كشيد كه امروز دفن خاك شد و اولادهاي خردش هنوز نفهميده اند! ميگفت وقتي مرده بوده اولادهايش دور و برش خوابيده بوده اند به اين خيال كه مادرمان اينجا خوابش برده. زن هاي ديگر خانه هم فكر كرده اند كه زن از مكارگي خودش را دم در انداخته و شور نميدهد. ميگفت نيم ساعتي كه مانده آمده اند ديده اند خلاص شده زن بيچاره.

دلم بد فشرده شد از تصور اينكه اولادهاي دو سه ساله ي زن دور وبر مرده ي مادرشان  مادر مادر ميگفته اند و خوابيده اند كنار مادرشان به خيال اينكه  خواب است. تصوير زن و اولادهاي نادان جلو چشمم ميامدند صدايشان و صورت هاي كوچكشان. هر چه چشم ميگرداندم دور نميشدند.

باران آرام شده بود، اولاد و پدر و مادر و شوهر گم كرده ها شماره تلفن ميدادند و گاهي وعده ي  مژدگاني و از مردم ميخواستند هر كس خبري دارد از گم شده شان زنگ بزند. زن ها هنوز قصه داشتند آرام آرام. گوش نميدادم، صدايشان انگار در باد ميپيچيد و از كوه و دشت ميگذشت و به گوشم ميامد زن ها ميان حرف هايشان آه ميكشيدند و آه ميكشيدند.

گوش هايم را تعطيل كردم كاش موبايلم بود آهنگ ميشنيدم، قصه هاي تلخ بد آدم را تلخ ميكنند. سرم را تكيه دادم به شيشه و چشم هايم را بستم.

مريم عذرا بي نهايت باكره است!

حرف هايش خوراك راننده اند. مخصوصن وقتي دارد از زمين و زمان انتقاد ميكند، ازحكومت، ملاهاي خرافاتي، تلويزيون اما پر آب و تاب ترين و جذاب تربن قسمت حرفهايش درباره ي حقوق بشر و حقوق زن و نظر اسلام دراين باره است. هنوز ازدواج نكرده بيست و شش هفت ساله است. چهره اش بيشتر نشان ميدهد و آن طور كه قصه ميكند وقت جنگ ها و مهاجرت ها را خوب به ياد مي آورد.ميگويد با شروع جنگ هاي مجاهدين رفته اند پاكستان و آن موقع دختر نه ده ساله اي بوده اگر آنطوري حساب كنيم ميشود همسن من، اما خودش ميگويد تازه رفته توي بيست و شش سال . از آن با حجاب هايي است كه در آرايش كم نميگذارند رنگ لب و شال ست، رنگ ناخن و كيف ست. اوايل زياد با من گب ميزد من حوصله اش را نداشتم فقط سرم را تكان ميدادم اهوممممم آها بله … شايد.. گاهي اظهار نظري ميكردم گاهي كه نظرياتش از چوكات خارج ميشد. حالا مخاطبش راننده است. راننده هم با ورودش شادي ميدود زير پوستش قصه ميكنند تا وقت پياده شدن.
يك جوري مريم عذرا وار گب ميزند از موضع يك دختر بي نهايت عاقل و بي نهايت پاكدامن و البته بي نهايت باكره و خودم هم نميدانم بي نهايت باكرگي يعني چقدر! اما مطمينم خودش عاشق اينست كه باكره بودنش بينهايت باشد مثلن تا حالا ناخن مرد نامحرم نخورده باشد به ريشه ي شالش. من هم كه زن! از اين معمولي ها از اين بي معلومات ها و ساكت ها كه برايش مهم نيست علماي سعودي تجليل از روزهاي خاص حتي مذهبي را حرام اعلام كرده اند، براي همين مريم عذرا ترجيج ميدهد با راننده حرف بزند.
امروز ميگفت حقوق بشر و تبليغات حقوق زن، جامعه ي مارا به فساد كشانده است آن وقت ها زن ها در خانه ي شوهرشان لت ميشدند اما مادر و پدرشان خبر نميشدند- صبر ميكردند- حالا با يك سيلي ميروند خانه ي پدرشان. ميزد توي سر خانه ي امن كه فسادخانه است به قول خودشان لابد فاحشه خانه اما شرمش آمد بگويد گفت فسادخانه. راننده هم ديد تنور داغ است حرف اول صبحش را چسباند: زن هايي كه ميروند خانه ي امن گوساله به بغل برميگردند خانه ي شوهرشان. راننده عنان اختيار را گرفته بود به دست، داشت با لهجه ي ايراني اداي زنهايي را در مياورد كه ميروند از شوهرشان شكايت ميكنند. ميگفت در كوچه ي ما يكي با تيشه زده توي سر زنش، اما زن حاضر نشده از خانه برود بيرون كه كسي خبر نشود. دوا خواسته توي خانه سرش را بسته. بعد با افتخار گفت از ما شكر تا كوته سنگي را هم ياد نداره بي موتر پايش را ده سرك نميمانه باز با حسرت ميگفت شوهرها دست زنشان را ميشكستند زن ها آخ نميگفتند مبادا كسي بفهمد. كناريم كه چادري سر ميكند گفت آن وقت ها اصليت بود آدم ها بي ريشه و اصل نبودند. يكي ديگر گفت بي تربيتي نبود ادب بود زن ها حرمت نام پدرشان را نگه ميداشتند زن ها خون ميخوردند و دم نميزدند اما حالا! چند نفر با هم آه كشيدند. خيلي حسرت بار بود كه زن هاي جوان جيغ ميزنند وقتي دستشان ميشكند داد ميكشند و خودشان را در مياورند از زير چوب و لگد. چيزي نميگفتم لزومي نميديدم براي آدم هايي دليل بياورم كه عاشق دست و سر شكستن و خون باد كردن روي ديوارند. فقط وقتي داشت با لهجه ي ايراني اداي زن هايي را درمياورد كه جواب شوهرشان را ميدهند گفتم خوب خدا را شكر كه حالا هر كس ميخواهد وحشيگري كند و با تبر بزند توي سر زنش يادش مي افتد كه زنش ميتواند شكايت كند. هنوز خيلي مانده مردم به آن سطح شعور برسند كه زن هم آدم است و اگر بخواهد بزند تاوان دارد. مريم عذرا نگاه كرد و چيزي نگفت راننده از آينه يشت سر را ديد و گفت البته مه طرفدار خون راه انداختن نيستم اما ميشه گاهي جنگ، خانه است ديگه مرد خسته است مانده است يك سيلي يا يك گب سخت. موبايلم را درآوردم و خودم را مشغول نشان دادم.
مريم عذرا در يك موسسه خارجي كار ميكند يكي از موسساتي كه از طرف آمريكا تمويل ميشود هنوز ازدواج نكرده و ته تغاري و گفته ي خودش دردانه ي ننه و بابايش است. در دلم گفتم لابد ميخواهد تا آخر همين طوري مريم عذرا بماند و شوهر نكند. اگر ميخواست شوهر كند شايد يك ذره دلش براي خودش ميسوخت كه قرار است فردا اگر شوهرش كتكش زد دم برنياورد.

براي گفتن و نوشتن!

از من پرسيد چرا وبلاگ مينويسي؟ گفتم خوب چون فكر ميكنم اينطوري بهتر ميتوانم چيزي را كه در دلم است به بقيه بگويم. براي اينكه حرف هايم را زده باشم. گفت من از نوشته هايت اينطوري برداشت كرده ام كه تو بيشتر براي زن ها مينويسي و نوشته هايت بيشتر رنگ و بوي فمنيستي دارند گفتم من چيزي را كه فكر ميكنم بايد بنويسم يا احساس ميكنم يا حرفي را كه اگر نزنم در گلويم گير خواهد كرد مينويسم قصدم شايد اين نباشد كه حتمن براي زنها بنويسم. شعاري هم نمي نويسم خيلي وقت ها حتي قضاوت هم نميكنم بيشتر شرح ميدهم و ميگذارم هر كسي ميخواند خودش بعدش را جور كند در ذهنش و يا قضاوت كند. حرفهايمان كه تمام شد فكر كردم من فقط مينويسم حتي نميتوانم خوب حرف بزنم و نزده بودم ! با كسي كه از من سوال ميكرد. نتوانسته بودم دليل بياورم شرح بدهم و هدفم را بگويم. چون در واقع من هدفم خود نوشتن است نه بيشتر از اين يا چيزي آرماني. من فعال اجتماعي نيستم يا مدني يا فعال حقوق زن يا كودكان يا هر چيز ديگر. خيلي وقت ها براي مناسبت ها نوشته اي ندارم. حتي براي هشت مارچ هم مطلبي نداشتم چون اين روزها خيلي به اين فكر ميكنم كه پرگويي آدم را به تكرار مي اندازد وخيلي ها همان روز از زنان مينويسند و بعدش همه چيز تمام ميشود و اينطوري موضوع خيلي لوث ميشود. اين روزها خيلي ميپيچم به اصالت حرف ها به ايمان كامل داشتن بهشان و بعد نوشتن. اگر درباره ي خودم بنويسم كه چطور احساس ميكنم و رابطه ام با آدم ها چطور است يا اينكه آدم ها را چطور ميبينم يا داستان هايشان را نوشته كنم خيلي كمك بيشتري به شنيده شدن زنان ميكنم تا اينكه بنويسم امروز هشت مارچ بود و الخ. از زنانه نويسي و خودسانسوري هم گفتم اينكه كوشش ميكنم كمترش كنم و اينكه حتي آدم هاي بزرگي مثل سيمين دانشور هم حتي گاهي در گير چيزي به نام حياي زنانه بوده اند كه گاهي وقتي داستانش را ميخواني فكر ميكني ميتوانست بيشتر زنانه بنويسد بيشتر شرح دهد حالاتي را اما نگفته. شايد هم من چون خامم و زياد نخوانده ام اينطوري فكر ميكنم و آن پرسشگر كه آدم با فضل ومعلوماتي بود -از حرف زدنش معلوم بود- اينجا فكر ميكنم كمي حساس شد به خاطر سيمين. بعدش خودم هم فكر كردم پر گفته ام تو را چه به سيمين به آن بزرگي كه گاهي دچار چيزي به نام حياي زنانه بود كه خوب خودت هم خيلي خالي نيستي از آن و الان هم نميتواني منظورت رابرساني كه آن حياي زنانه نه چيزي است كه ممكن در ذهن بگردد و منظورت اصطلاحي است كه جامعه داده است براي خودسانسوري زنانه. خودسانسوري حالا هر چي از جيغ نكشيدن در راهروهاي بيمارستان وقت درد زايمان تا ننوشتن چيزهايي كه در ذهنت ميگردد و نميتواني بنويسي چون ميترسي انگي بسته شود به شخصيتت و مجبوري حرفت را نيمه و نصفه بنويسي و ناقصش كني كه مناسب حال بقيه باشد و بعد خودت بماني در حسرت اينكه نگفتي و راه را به دست خودت به بيراهه بردي.

سرمه دان شكسته ي چهارده سالگي!

تمام آرشيوي را كه داشتم ديليت كردم. همه ي چيزهايي كه دانلودشان كرده بودم، آهنگ ها، كليپ ها ، كتاب ها، مقاله ها، عكس ها و تمام نوشته هايم را كه فقط همين جا داشتمشان در كامپيوتر محل كارم. همان روز كه يك دانه خافظه ي اكسترنال با خودم آورده بودم و ميخواستم تمام اطلاعات شخصي ام را بريزم تويش و كامپيوتر دفتر را از تمام آن چيزهايي كه مال خودم است و خصوصي است خالي كنم. همان روز مجبور شدم تمامشان را نابود كنم. چون حافظه ويروس داشت و همين كه به كامپيوتر وصل كردمش پيغام داد كه ويروس جديد شناسايي شد و دو دقيقه هم طول نكشيد كه آي تي افتان و خيزان از منزل پايين خودش را رساند. كاغذي كه ذستش بود را نشانم داد كه گزارش ويروس مكشوفه در كامپيوتر من از آن سر دنيا از مقر اصلي سازمان بود . بدون اينكه نفس تازه كند گفت از يك هارد درايو اكسترنال ويروس وارد سيستم كرده ايد و خوشبختانه سيستم امنيتي طوري است كه ويروس كشف شده فورن در جايي اسير ميشود و نميتواند همه جا پخش شود و جان كلامش اين بود كه خدايت را شكر كن كه آنتي ويروس نميگذارد اين ويروس همه جا پخش شود وگرنه كارت زار بود. و من چيزي براي توضيح دادن نداشتم چون از مدت ها پيش مكتوب رسمي دريافت كرده بوديم كه هيچ اطلاعات شخصي و عير اداري نبايد در كامپيوترهايتان باشد ولي من داشتم و همه شان مال دوران قبل از سخت گيري هاي اينترنتي دفتر بودند. ميخواندمشان، گوششان ميكردم و نوشته هاي خود م را اصلاح ميكردم هر از گاهي. در جواب تمام جوش و خروش هاي آي تي و عصبانيت و توضيح هاي بي پايانش در مورد اينكه اگر ويروس وارد سيستم شود تمام دنيا كن فيكون ميشود فقط هي ميگفتم بله درست است شما درست ميگوييد ديگر اين كار را نخواهم كرد، نه تكرار نميشود. درست است .. درست است… توضيح دادم كه ميخواستم اطلاعات شخضي ام را منتقل كنم به هارد و ببرمشان خانه كه آي تي دستور داد فورن تمامشان را ديليت كن و هيچ چيزي نبايد باقي بماند. گفتم چشم حتمن همين الان.
رفتم سراغشان، هيچ فكري توي سرم نبود و فقط به اين فكر ميكردم كه الان گزارش ميدهد و از دفتر مركزي كه بيشتر از ده ساعت با طياره راه است يكي كامپيوتر مرا چك ميكند كه چه ميكنم. همه شان را ديليت كردم يكي يكي. خوشحال بودم كه قبل تر ها يك سري از آهنگ هايم را منتقل كرده بودم به موبايلم. كتاب ها و مقاله ها را هم تند و تند ديليت كردم و عكس هايي كه داشتمشان تا تصوير اسكرين را عوض كنم و با عكس كمي حالم عوض شود.
بعد كه قلع و قمع تمام شد و چيزي نمانده بود فكر كردم چه احساسي دارم الان. در واقع احساس خاصي نداشتم نه بد نه خوب البته كمي رو به بدي اما نه آنقدر بد كه بسياري ها دارند اين وقت ها. خيلي چيزها را كه جمع كرده بودم از دست دادم اما خوب برايم خيلي مهم نبود. يادم آمد كه مدت هاست دو تا دفترچه ي كلان خاطراتم را هم از دست داده ام و يك سر رسيد كه تمامش شعرهاي دوران شاعري ام بود. مال نوجواني بيشتر، كه آدم خيلي شاعر ميشود وخيال ميكند بالاخره راه زندگيش را پيدا كرده و قرار است شاعر شود حتمن. يادم آمد آنها خيلي مهم تر بودند و من دورشان انداخته بودم و شايد هم بعضي هايشان را گم كرده ام و خودم را دلداري ميدهم كه نه خودم بوده ام كه دورشان انداخته ام و اعتراف ميكنم الان كه مينويسم دلم براي شعرهاي ساده لوحانه ي پانزده سالگيم گرفت.
نميدانم از كي خاصيت كلاغي ام را ازدست دادم و اينطوري شدم، انگار گذشته و خاطرات غير از آنچه در مغزم هستند تجلي بيروني شان را در چيزها، نوشته ها، عكس ها و صداها از دست داده اند. شايد گرمم هنوز و وقتي آنقدر تنها شدم كه چيزها، عكس ها و نوشته هاي قديمي همنشينم باشند نبودشان را احساس كنم. نميدانم هنوز.

وجود آدم هاي خوب را انكار نميكنم اما…

دختر است يا بچه؟ بچه است. قواره ش دخترواري است. دستش را ميرساند به صورت بچه ام. بچه ام را ميكشم به طرف خودم. ميچسبانمش به خودم و مرد ميرود پي كارش. خيلي اين برخورد را ديده ام.اكثر اوقات مردها، زن ها هم هستند البته! با موذي گري نزديك ميشوند و ميپرسند و به بچه توجه نشان ميدهند اينها بيشتر اوقات سارق اند و منتظر فرصت كه به يكي نزديك شوند.
وقت هايي كه ايستاده ام تا نان بگيرم و بچه كنارم است، يكي دلش ميخواهد دستش را به سر و گوش بچه برساند و ناز و نوازشي كند. اين كه چوچه ي هر چيزي قشنگ است و خواستني قبول دارم شايد بعضي ها مثل آدميزاد وقتي چوچه ي آدم را ميبينند دوستش ميدارند و دلشان ميخواهد با يك كلمه ي محبت آميز يا ناز كردن يا مثلن گفتن اين كه نام خدا بچه تان مقبول است ابراز احساس كنند. معمولن مادر اين موارد را تشخيص ميدهد و خيلي از خودش واكنش سخت نشان نميدهد اما گاهي هم پيش مي آيد كه مادرنميتواند تشخيص درست بدهد و اينها را هم با همان چوب هميشگي ميزند.
گروه مردهاي توجه كننده دو دسته اند: دسته بزرگترشان از طريق ناز كردن بچه ، خودشان را به مادر بچه نشان ميدهند. مثلا آخر شب كه مردم هجوم ميبرند طرف موترها و مجبوري با بچه ات سوار ميني بوس شوي يكي هي به بچه ات تفقد ميكند مثلا پيشنهاد ميكند فلاني كه روي چوكي است بچه را روي پاي خودش بنشاند يا شال گردن بچه را باز ميكند كه اينجا گرم است و عرق ميكند و عرقش را باد ميگيرد و همزمان آن يكي دستش كه ميله را چسبيده نزديك تر ميشود به دست خودت يا خودش را كم كم نزديك تر ميكند به تو و ميفهمي كه قضيه از چه قرار است و با دست آزادت بچه را تا حد ممكن به خودت نزديك ميكني و اجازه نميدهي كسي دست بزند به بچه و با آخرين درجه ي تحكم ميگويي بيادر دستته پس كو! گاهي هم ميشود مثلن توي راهي داري با بچه ات ميروي جايي يا برميگردي خانه، بچه نق ميزند كه خسته شده ام و راه نميرود و لج ميكند و مينشيند و تو ميخواهي كه بچه بفهمد كه بايد راه بيايد و لج نكند و چند قدم بدون توجه دور ميشوي آن وقت ميبيني يكي دارد بلند بلند با بچه حرف ميزند و لهجه ي نيمه ايراني افغانيت را ناشيانه تقليد ميكند، به سرعت برميگردي و دست بچه را ميگيري و مجبور ميشوي واكنش تربيتي ات را در قبال لجبازي بچه بيندازي يك وقتي كه از اين موجودات دلسوز نباشند دور و برت.
عده ي ديگري هم هستند كه بدترند و وحشتناك تر چون از بچه خوششان مي آيد و يك جوري بچه را به عنوان طعمه ميبينند. يكي از دوستانم تعريف ميكرد با دختر شش ساله ي تپلش ميرفته اند خريد. تابستان بوده و مادر به دخترك بلوز حرير بي آستين و دامن پليسه ي صورتي داده بوده. جورابش ساق كوتاه بوده و بخشي از پاي دخترك به اصطلاح «لخت» بوده و موجب تحريك مردان ميشده لابد. دوستم ميگفت مسير كوتاهي را پياده روي كرده بودند تا به ماركت برسند و چندين بار شنيده بود از مردان كه عجب چيزي است قندولك! يا بعضي اصوات خاص و بعضي ها ميخواسته اند همين طوري بچه را بغل كنند.
اين وقت ها مادرها مثل ماده گربه ها ميشوند كه يكي به بچه شان دست ميزند يا اگر ديده باشيد شبيه مرغي كه تازه جوجه هايش از تخم سربرآورده و وقتي به محل جوجه ها نزديك شوي درست و حسابي وحشي ميشود و مثل خروس حمله ميكند طرفت. اما با اين تفاوت كه آدميزاد مجبور است اولش فكر كند كه واكنشش براي آينده ضرري نداشته باشد. نكند اين مرد تعقيبت كند و يا روزي بچه اش را تنها گير بياورد و بخواهد انتقام بگيرد يا روزي بخواهد بلايي سر خودت بياورد بالاخره اينجا ملك بي پرسان است و هر چيزي ممكن. براي همين مادرك بيچاره يك جوري بي سرو وصدا بچه را و خودش را حفظ ميكند و صحنه را ترك ميكند.

از مادر بودن…

دو هفته است كه هر شب ميخواهد سر كار نروم. ديشب دلش نميخواست برود بخوابد. گفتم برو بخواب معلوم است كه خيلي خوابت ميايد. گفت نه دوست ندارم بخوابم. هر وقت تو خوابيدي من هم ميخوابم. بعد رفتيم كه بخوابيم. وقت خوابيدن گفت وقتي صبح شد پيش من ميماني؟ گفتم نه مامان جان بايد بروم. ديگر نميپرسد چرا و ميداند كه ميروم چون بايد كار كنم و پول دربياورم و اگر نروم نميتوانيم چيزي بخريم و ازين حرف ها. گفت حالا كه پول داريم نرو. هر وقت پولمان تمام شد باز برو. گفتم نميشود قانونش اينست كه هر روز بروم. اگر هي سر كار نروم و بنشينم خانه ديگر راهم نميدهند سر كار. روز جمعه و شنبه پيشت هستم.
اما وقتي هم خانه ام به كار خودم ميرسم. متاسفانه از آن مامان هاي خيلي خوبي نيستم كه بنشينند و روزهاي تعطيل هي كتاب قصه بخوانند براي بچه شان. هي بازي كنند با بچه شان. من به كار خودم ميرسم. جارو، پاك كاري، شست و شو و بچه براي خودش بازي ميكند و گاهي دنبالم راه ميافتد و حرف ميزند از آشپزخانه به اتاق ها به سالن به بالكن و حرف ميزند و به قول خودش قصه ميكند.
پريشب ميگفت من به كاكاي دفتر ميگويم مامانم بايد خانه باشد (منظورش رييس مان است) گفتم جان مامان تو كه رييس ما را نميشناسي. گفت ولي او مره ميشناسه. گفتم نه او هم تو را نميشناسد بعد با خودش فكر كرد و گفت آره الكي گفتم.
ديشب ميگفت كاكاي دفترتان به من گفت مامانت سر كار نيايه. بايد پيش بچه خو بشينه. گفتم راستي؟ گفت آره كاكايش گفته بايد يك روز، دو روز، سه روز پيش بچه خو بشينه بعد بوره سركار.
ميدانم اين را هم فراموش ميكند، چند روزي گير ميدهد و بعد از يادش ميرود. مثل چسبيدن به عروسك آلوين كه بالاخره فراموشش كرد. مثل لوبيا كاشتنش و خيلي كارهاي ديگر…اما ياد من ميماند.
هر وقت كه ميگويد پيش من بمان و نرو هم خيلي خوشحال ميشوم كه برايش هنوز عادي نشده است كه نباشم و همان قدر ناراحت ميشوم كه بالاخره عادي خواهد شد و چقدر بد كه نميتوانم كنارش باشم و باز خوشحال ميشوم كه لااقل شب ها هستم و اين هم غنيمتي است.
خيلي وقت است شايد بيشتر از دو سال كه خسته شده ام از كار. برايش تلاش نميكنم. براي پيشرفت تلاش نميكنم. زده ام به خط روزمرگي و بدجور گير كرده ام و تنها چيزي كه از روزهاي رفته ميفهمم جمعه ها و شنبه هاست و كرايه تاكسي و معاش كه آخر ماه ميگيرم. وقتي اصرار ميكند و شب ها هي حرف ميزند و همه چيز را نشانم ميدهد از حس بيهودگيم كاسته ميشود و سعي ميكنم مادر بهتري باشم و موتورم انگار روشن ميشود.

براي خبرنگاري كه پرسيد چه چيزي شما را به عنوان يك زن در جامعه رنج ميدهد؟

بيست و دو ساله كه بودم براي دو ماه در ولسوالي كهمرد باميان كار ميكردم. رخصتي تابستان آمده بودم خانه و اين كار پيدا شده بود و من براي در آوردن خرج دانشگاه رفته بودم آنجا. ماهي سيصد دلار ميدادند و براي من خيلي بود. با دو ماه معاش ميتوانستم يك سال دانشگاهم را خيلي خوب بگذرانم . روز اول رييس دفتر خودش را معرفي كرد محمد اختر بيست و هشت ساله از وردك ، ازدواج كرده ام و سه تا اولاد دارم و من هم خودم را معرفي كردم سوده سال دوم دانشگاه قزوين. بيست و دو ساله، نامزد دارم.
از اينكه كار داشتم خيلي خوشحال بودم و وقتي ميديدم آدم هاي اطرافم دلسوز و خندان اند بيشتر خوش ميشدم. رييس از روز دوم اصرار زيادي داشت كه من و برادر كوچكترم كه آن وقت هفده سالش بود نزديك دفتر خانه بگيريم. فكر ميكردم به خاطر اينكه دفتر برق دارد و امنيتش بهتر است و نان چاشت و شبم بر عهده ي دفتر خواهد بود اصرار ميكند كه چسبيده به دفتر خانه بگيريم. خيلي جوان بودم و همه ي آدم هايي كه در تعامل باهشان بودم به نظرم مهربان و خوب ميامدند . اما با خواهر يكي از دوستان برادرم خانه گرفتيم . صديقه با شوهرش امده بود و شوهرش آدم پخته اي بود قريه درست وسط ولسوالي بود. خيلي سرسبز و خيلي زيبا. درست روبروي خانه ي ولسوال.,شوهر صديقه ميگفت اينجا بهتر است چون ولسوال نماينده دولت است و بيشتر در امانيم. گرچه تا دفتر يك ساعت راه بود آن هم با موتر، اما او ميگفت نزديك دفتر امنيت نداري.
در تمام قريه هاي اطراف ، من و صديقه دو زني بوديم كه صورتمان ديده ميشد. تمام زنان بالاي سيزده و زير شصت سال چادري ميپوشيدند كه صورتشان ديده نشود. يك روز غلام پسر كلان كاكا رجب مرا گفته بود نام خدا چه خوب دوست روي است و من فكر كرده بودم خيلي حرف خوبي زده و خنديده بودم بعدن شوهر صديقه به زنش گفته بود به سوده بگو زياد نخندد. آدم بايد اين ملك را گشته باشد كه از رويه ي حرف آدم ها به درونش نفوذ كند. من نديده بودم و با حرف هاي خنده دار همكاران مرتب ميخنديدم . ميگفتم دلم براي بچه هاي باميان تنگ شده. آن وقت آنها ميگفتند براي كدام بچه ها؟ من ميگفتم شما نميشناسيد. نميدانستم اينجا بچه يعني پسر و مرد جوان و اگر دختري بگويد دلش براي بچه ها تنگ شده يعني براي چيز خاصي در بچه ها دلش تنگ شده. و اختر خيال ميكرد ميتواند روز جمعه با لندكروزر دفتر بيايد دنبالم و از تمام قريه بپرسد خانه ي سوده دختري كه روي لوچ ميگردد و همراه برادرش زندگي ميكند كجاست؟ آن جمعه من متوجه امدنش نشدم و چون در حويلي كوچك پشت سر لباس ميشستم صداي در زدن و هارن كردنش را نشنيده بودم. اگر متوجه ميشدم احتمالن با او ميرفتم دفتر. چون خيال ميكردم لابد وقتي رييس خودش امده بايد بروم و اگر نروم اخراجم ميكند. شب ها وقت چاي خوردن من براي صديقه و شوهرش تعريف ميكردم حرف هاي همكارهاي دفتر را. شوهر صديقه ميگقت اينها زن نديده اند. وقتي يك مرد پشتون بيست و چند ساله شش ماه به شش ماه نميتواند برود خانه اش بايد ازش ترسيد. بعد صديقه توضيح ميداد چطوري خودم را حفظ كنم چه بگويم چطور جوابشان را بدهم. نخندم. هيچ وقت در هيچ جايي تنها نباشم. صديقه ميگقت سعي كن دفتر تشناب نروي. مخصوصن كه تشناب دفتر دروازه نداشت و يك كيسه گوني پرده اش بود. ميگفت هيچ وقت نرو حتي اگر برادرت نگهباني بدهد.
صديقه يك چادر كلان روي روسريش ميپوشيد و مانتواش تا قوزك پايش بود. من هم روي روسري ام چادر كلان ميپوشيدم و حتي داخل دفتر پشت ميز هم ميپوشيدمش صديقه خيلي ميدانست چون در افغانستان كلان شده بود جوان شده بود و عروس شده بود.
اختر انگشتر طلاي خيلي بزرگي داشت يك روز گفت: سوده بيا اين انگشتر مال تو. گفتم تشكر از لطف تان من نميخواهم. گفت نه بگيرش مال تو و بعد حرف هاي ديگري زد كه ترسيدم. شب براي صديقه قصه كردم كه رييسمان چه گفته است و صديقه گفت ديگر نمان و با من برگرد باميان. صديقه داشت برميگشت با شوهرش. قراردادش تمام شده بود. ساكم را بستم و برگشتم.
سالهاي بعد بزرگ تر بودم و بيشتر محيط را شناخته بودم. وقت امتحان ورودي براي كار سعي ميكردم قبل از اينكه آخرين نفر باشم از سالن خارج شوم و برگه ام را تحويل بدهم. يك بار يادم است آخرين نفر بودم كسي كه مراقب بود و سوال ها را توضيح ميداد بعد از خروج همه برگه ام را تحويل نميگرفت. برگه اي را روبرويم گرفته بود و ميگفت از روي اين جواب هايت را چك كن. گفتم تشكر فكر نميكنم احتياجي باشد. جلوي دروازه را گرفت و در را قفل كرد. پشت دروازه سالن بود و همهمه ي كارمندها را ميشنيدم كه وقت چاي خوردنشان بود. دلم حمع شد و بلند گفتم لطفن اجازه بدين كه بيرون شوم. پشتش را به در زده بود و نميدانستم ميخواهد چه كار كند. دست بردم و خيلي سريع دستگيره را چند بار محكم تكان دادم. در را باز كرد. آمدم بيرون.

شرح ما وقع في مزار الشريف

مزار مثل دفعه ي قبل بود. گرم و خلوت. نصف شب رسيديم و رفتيم خانه ي دايي شوهر. مثل دفعه ي قبل كه آمده بوديم زن دايي دو ترموز چاي دم كرده بود سبز و سياه و نشستيم و چاي خورديم و قصه كرديم. دو ساعتي خوابيديم و صبح شد. خانه ي دايي هميشه آغاز خوبي براي مزار است. آنها كمتر مزاري اند و بيشتر شبيه خودمان هستند و آدم با آنها راحت تر است و از همان اول با سوال هاي فراوان درباره ي همه چيز بمباران ات نميكنند. صبح رفتيم حمام نمره ي كنار سرك اصلي. سرك و موتر هاي در حال عبور و دكان هاي روستايي مانند مرا به ياد حومه ي اراك مي انداخت. فكر ميكردم آمده ام خانه ي بابابزرگ و با بي بي داريم ميرويم خانه ي محمد علي كطه بچه كاكاي بابا و بي بي هي توي راه دارد از زن محمد علي ميگويد كه بيسر و چشم سفيد است سر پيري.
مثل دفعه ي قبل براي يك محفل عروسي آمده بوديم مزار و اول صبحي ساعت هشت راه افتاديم حمام نمره كه آبش خيلي پر زور است و گرم و لازم نيست خانه ي مردم هي خجالت بكشي كه برق مصرف شد و آب كمتر مصرف كني. چون آب مزار لوله كشي است و ساعت هاي خاصي مي آيد و قطع ميشود تا روز بعد. حمام بوي شاش ميداد و زن حمامي و سه تا اولاد خردش وسط سالن رخت كن روي يك تكه جل دراز كشيده بودند و بچه ها مثل جوجه خرس روي شكم مادرشان ميلوليدند. هيچ كس غير از ما سه نفر داخل حمام نبود.آب حمام هماني بود كه فكر ميكرديم پر زور و گرم و فراوان. بعد از حمام خانه ي دايي و چاي فراوان و كارزار محفل عروسي كه داماد خيلش ما بوديم. تمام روز محفل بيشتر از سي گيلاس چاي خوردم و باز هم له له ميزدم از تشنگي. آب شور و گرماي مزار و بي برقي جانمان را ميكشيد. آنها ميزدند و ميرقصيدند و انگار به منبعي تمام نشدني از انرژي وصل بودند. عروس كه از آرايشگاه آمد يك عده جلويش رقصيدند بعد آمدند و روي ميز كيك و شربت و ميوه و شمعدان چيدند. كيك خيلي ساده و ابتدايي و كدر بود. با قلب هايي كه خيلي ناشيانه رويش با خامه ي رنگي نقاشي شده بود. شربت توي ظرف عجيب و غريب و خاصي شبيه قليان بود كه دهان باريك و كجي داشت. چاقوي كيك از اين خنجر هاي تزييني بود كه به ديوار مي آويزند با غلاف و دم و دستگاه. چند نفر با خنجر رقصيدند و از داماد خيل پول گرفتند.
رسم و رسوم فراوان شان را بلد نبودم براي همين آمدم داخل و به زن ها چاي تعارف كردم. خواهر عروس چمدان عروس را تزيين كرده بود ، بالاي سرش بلند كرد و رقصيد. بعد گفت بيا با بَكس برقص. خيلي سنگين بود و دو بار چرخ زدم و افتخارش را دادم به يكي از خواهر هاي عروس. خواهر عروس وسط رقص پرسيد بكس داماد را گل زده ايد؟ گفتم نه. گفت اصلن كو بكس داماد؟ گفتم داماد بكس ندارد فقط يك كوله پشتي دارد كه لباس ها و مسواك و خميردندانش داخلش است خلاص. گفت حالا چه كنيم؟ دورش چرخيدم و گفتم نميدانم. دختر پريشان شد و رقص را ول كرد و رفت خانه. مادر داماد داشت جوش ميزد كه حالا چه كنيم كه بكس نداريم. من داشتم ميرقصيدم و هي كمرم را دور ميدادم چون همين قسمت رقص را خوب بلد بودم خواهر داماد داشت آرايشش را تجديد ميكرد. رفتم داخل اتاق. كه چند نفر داشتند درباره ي اينكه چرا بكس نياورده ايد بحث ميكردند. بالاخره يك بكس پيدا كردند و رويش چند تا گل با روبان درست كردند و لباس هاي نو داماد را چيدند آن تو. من رسم و رسوم بلد نبودم و فكر كردم اميدوارم برادرهايم زن هايي پيدا كنند كه در قيد اين چيزها نباشند تا لازم نباشد من هم جوش بزنم و رسم و رسوم ياد بگيرم.
شب، باز هم دخترها رقصيدند، وسط آن همه سينه و كمر و باسن و پهلو و شكم كه بالا و يايين ميپريد ، وسط جيع و داد و هياهو به اين فكر كردم كه چقدر خنده دار است يكي خودش را تكان ميدهد آن وسط و بقيه دست و جيغ و سوت ميزنند از هر طرف با اينكه خودم هم يكي از همين ها بودم كه بالا و پايين ميپريدند.از تماشاخانه برآمدم و رفتم يك ليوان چاي خوردم و خوبيش اين بود كه چاي شور و بي مزه آنقدر زياد بود كه هر وقت ميخواستي ميتوانستي بخوري و دستت خالي نباشد.

تاكسي نوشت سه، من جايي براي بچه ها هم ميخواهم!

زن سوار تاكسي شد با دو تا بچه، دختر و پسر پنج و شش ساله. چادرش رفته بود و سرش نصفه و نيمه لخت بود. يكي از گوشهايش ديده ميشد و گوشواره ي مهره اي بدلي اش وقت سوار شدن تكان تكان ميخورد. از اول كه نشست با خودش حرف ميزد. جوان و لاغر و رنگ پريده بود و موهايش شانه نزده و بي حالت. بچه هايش تميز بودند اما معلوم بود كه لباسهايشان را از كهنه فروشي خريده است. بي رنگ و پرز پرز، اما سر و صورت هر دويشان پاك و تميز بود و موهايشان شانه كرده و مرتب. بچه ها حرف ميزدند و سوال ميكردند. مادر كجا ميرويم مادر اينجايي كه ميرويم سامان بازي هم دارد؟ مادرك كلافه مينمود و با خودش حرف ميزد. خيلي آرام به بچه هايش گفت ميرويم يك جايي مادر جان. ميرويم باز ميبيني. چرا اينقدر پرسان ميكني؟ دختركش پرسيد چرا نمانديم همان جا خيلي خوب بود بچگگ هم ادامه داد ها مادر بريم پس شار، خانه شان چقه خوب بود حالي كجا ميريم؟ مادرش صدايش را بالا برد: خوب ديگه چوب بشينين ميريم ديگه. ديوانه كدين مره. بچه ها چوب نشستند و گب نزدند. زن هم سن خودم بود اما خيلي سفيد. از راننده آدرس جايي را پرسيد راننده گفت تاكسي بگير دربست برو. زن گفت پيسه اش زياد ميشود نميتانم. به طرفم نگاه كرد چشم هايش خسته بود اما بي تشويش، به صورتش لبخند زدم گفت فلان جا چطور بروم گفتم بلد نيستم گفت تا حالا نرفته ام. كم كم شام ميشود. گفتم مهمان هستي؟ گفت ها. گفتم زنگ بزن از خودشان بپرس. گفت باش ميس كال كنم. زنگ زدند سلام نكرد و زود پرسيد كجا بيايم ياد ندارم يگان ره پشت مه روان كو سر سينماي پامير ايستاد هستوم باز رنگ بزن. بچه و دخترم هم هست. كدام چيز خوردني بريشان بگير. پيسه تكسي زياد ميشه و قطع كرد.
شايد جايي مهماني كلاني بوده و دوستي آنجا كار ميكرده و زن را گفته اند تو هم بيا كمك كن و پولت را بگير. شايد خودش داشت ميرفت جايي مهماني. شايد خانه ي خواهري برادري كسي ميرفت كه تازه خانه شان را تبديل كرده اند و اين آدرس دقيق ندارد. اما من خيال پردازم و كسي توي سرم مدام ميپرسيد يك زن فاحشه با دو تا بچه ي كوچك چطور كار ميكند؟ حتمن وقتي ميرود خانه ي آدم هايي كه صدايش ميزنند جايي هم براي بچه هايش ميپالد. .وقتي زنگ ميزنند حتمن ميگويد من دو تا بچه دارم بايد همراهم باشند جا داري براي اينها؟ اينها خودشان را سرگرم ميكنند شوخ و شر نيستند آرامند دو دانه سامان بازي دستشان باشد بازي ميكنند.
شايد هر روز برايشان كيكي چيزي بخرد براي جايزه كه شوخي نكنند. آرام باشند و مادر را هي صدا نزنند.
من خيال بافم و خيلي وقت ها دنياي خيالي و واقعي ام قاطي ميشوند. از ديروز به زن فاحشه ي سي ساله ي رنگ پريده فكر ميكنم كه چشمهاي مورب و خواب آلودي دارد با دو بچه و مشتري هايش را راضي ميكند كه جايي براي بچه ها داشته باشند.

اين روزها زياد فكري ميشوم.

بي بي ام يادش به خير چهل تكه زياد ميدوخت براي ملحفه ي كمپل ها و پوش پتوي كلان روي صندلي(كرسي) زمستان، براي روي اجاق گاز براي پاي خشك كن دم دروازه ي حمام و خانه. بي بي ام خيلي زياد وصله و پينه كردن را خوش داشت. مينشست و با صداي باريكش زونگ زونگ كرده و آواز خوانده جوراب پينه ميكرد، دامن هاي هميشه سوخته اش را وصله ميزد و ميان آوازش هميشه خيلي سوزناك آه ميكشيد و باز سوزن ميزد و سوزن ميزد. بي بي ام بسيار وقت ها توي فكر هاي دور و درازش بود و هي سوزن ميزد به تكه هاي رنگارنگ پارچه.
ميگفتم حوا چه ميخواني؟ ميگفت هيچ، دوبيتي و چار بيتي. ميگفتم خوب بلند بخوان ميگفت اگر بلند بخوانم فكرم پريشان ميشود و باز آه ميكشيد و سرش را ميبرد نزديك زانويش و سوزن ميزد. ميگفتم حوا چرا اينقدر زياد آه ميكشي؟ بعد ميخنديد از همان هايي كه من فكر ميكردم خيلي مصنوعي و غمگين اند و ميگفت چون خدا به من اولاد نداده مثل تو نواسه نداده و زود، به ثانيه اي صدايش ميلرزيد و اشكش جاري ميشد. بي بي اشكش لب مشكش بود گفته ي مردم به دَكه بند بود كه آب ديده هايش جاري شود. ميگفتم بچه داري ديگه باباي من بچه ي تو است ميگفت ها خدا را شكر، خدا و پيغمبري باباي تو بچه ي من است اما يك بچه كه خودم به دنيا آورده باشم ندارم خدا لايق نديد مرا ، خدا نداد و باز خورت بيني اش را بالا ميكشيد و زونگ زونگ محزون تر از قبل زمزمه ميكرد.
ما بچه ها حوا را خيلي دوست داشتيم با اينكه گفته ي مردم بي بي مان نبود و مادر اندر پدرم ميشد اما بسيار مهربان بود خودش ميگفت من اولاد هاي زينب را خيلي دوست دارم چون پاكند و خانه را كثيف نميكنند ، اين بار كه با بچه ام ايران رفته بودم ديدنش ، بچه ي خودم را هم همين طور ميگفت. اما حوا ما را دوست داشت اگر چتل و كثيف هم ميبوديم حوا ما را دوست داشت و هر شب برايمان قصه ميگفت و راست و دروغ به هم ميبافت و افسانه ها را گد ميكرد و افسانه ي تازه اي ميساخت و پشت چرخ ريسندگي اش پشم رِشته ، قصه ميكرد.
مادرم كه نبود لرزيده لرزيده برايمان ديگ ميكرد و مكتب روانمان ميكرد و هر بار گوشه ي دامني آستيني چارقدي از خودش را ميسوزاند. بي بي ام با اينكه خيلي جوان بود و هم سن مادرم اما لرزه داشت. شايد براي همين اولاد دار نميشد نميدانم.
من و بي بي ام هيچ نسبت خوني با هم نداريم اما من هم كه فكري ميشوم تكه پارچه هايي را كه جمع كرده ام دور خودم هموار ميكنم و شروع ميكنم به چل تكه دوختن. تكه ها را به هم بخيه ميزنم و فكرم مبرود به جاهاي دور. فكرم ميرود كانادا پيش مادرم ميرود عروسي برادرهايم ميرود به روز اول مكتب بچه و دوره ميكند همين طور تا اراك خانه ي بي بي و بابابزرگ…
بي حرف كه ميشوم بخيه ميزنم پينه و پتره ميكنم و يك بيت را هزار بار زير لب ميخوانم.