زن از مشرق ميز طلوع ميكند تا لبخند بزند به مرد.

مدتي است كه نوشتنم نميآيد. نمي نويسم و هيچ كار خاصي هم نميكنم. وقتم را بيهوده حيف ميكنم. مينشينم مثلن براي عوض كردن حلقه ام، دنبال مدل حلقه ي ازدواج ميگردم در اينترنت به هركدامشان خيره ميشوم و تصورشان ميكنم، مدل لباس و گشتن در سايت هاي مسخره و از هردري سخني.
گاهي آدم به هيچ كاري روي ميآورد و خودش را ميزند به در تنبلي و بيهودگي . من از اين گاهي وقت ها خيلي دارم.
مافوق جوانم مرد چهل ساله اي است كه اتاقش درست روبروي من است. و من هميشه هر وقت درش باز باشد ميبينمش. مثل يك ماشين كار ميكند صبح ها كارهاي اداريش را انجام ميدهد و عكس زني را كه روي ميزش است و در يك قاب ساده ي روميزي با موهاي چتري ساده و لبخند ايستاده كمي جا به جا ميكند و ميگذارد گوشه ي راست ميز كنار پرينتر. گزارش ها را ميخواند ايميل هايش را چك ميكند جلسه برگزار ميكند و عكس زن روي ميز را باز جابه جا ميكند كمي نزديك به مركز ميز كنار دوتا سنگ تزييني آبي نفتي كه يكي برايش تحفه داده. بعد از چاشتها از ساعت سه، براي نيم ساعت درش را ميبندد، صداي اهنگش به گوش ميرسد. يك آهنگ ملايم و صداي زني جيغ جيغو كه من فقط آواهاي سوزناكي را ميفهمم و نميدانم چيزي ميگويد يا فقط صدا در مياورد از دهانش. بعد چاي ميخورد با شكر قهوه اي و اندكي عكس زن را جابه جا ميكند. و باقي كارهايش را انجام ميدهد. وقتي دارم دفتر را ترك ميكنم ده دقيقه اي از فرانسه خواندنش ميگذرد. بلند بلند ميخواند مثل بچه هاي كوچك و عكس زن درست روبرويش دقيقن با بيست سانتي متر فاصله از بيني اش به او لبخند ميزند. عكس زن تا شب ميرود به مغرب ميز مافوق و خورشيد كه غروب كند زن هم رفته است آن گوشه و همان طور دارد لخند ميزند تا مرد را بدرقه كند براي رفتن از اتاق كار.
مافوق براي من موجود عجيبي است. و من آدم هاي عجيب را دوست دارم. اين كه براي روزهاي كسل كننده ي كاري و مثل ماشين كار كردن و كاركردن يك جوري خودش را نگه داشته و نرفته لاي چرخ دنده هاي اين همه كار و پنج دقيقه هم كه شده آن وسط ها خيلي زود كنده ميشود از كار و دور ميشود از گزارش ها و هميشه وقت دارد تا هر روز چاشت وقتي غذايش را خورد نيم ساعت راه برود و نرمش كند و گاهي بعد از ظهر ها دلش كه گرفت با عكس زن روي ميز گب بزند بخندد و چاي با شكر قهوه ايش را با لذت بنوشد.
من اما هيچ نميكنم چون كار ميكنم و هيچ عكسي از پسرم نياورده ام بگذارم روي ميز چون فكر ميكنم اين كارمند هاي افغاني ميايند و آدم را ريشخند ميكنند كه فلاني حالا شب ها بچه ات را ميبيني ديگه اين كارها چيست! من زندگي را براي هشت ساعت در روز تعطيل ميكنم و هنوز ياد نگرفته ام وسط كار زندگي كنم.

تمام آن شب لعنتي را دويدم.

داشتم ميدويدم به سرعت، اولش مثل آدميزاد ميدويدم بعد چهار دست و پا مثل يك خرس وقتي چارپا ميدود. توي دستم يك عالمه پول بود يكي داده بود به امانت كه اين را برسان به خانه ام. چادر سياه هم داشتم در آن حال و روز. چادر زير بغلم بود و ميدويدم عده اي سنگ ميزدند طرفم نميدانم كه بودند اما احتمالن پول ها را ميخواستند. چادرم از سرم رفته بود و موهايم مشوش تر از خودم رها شده بودند. هوا دم كرده و ابري بود و من تندتر ميدويدم.
رسيدم به يك مسجد كوچك، كنار در مسجد قد راست كردم، در زدم پيرزني آمد بيرون. نگاه كردم به پيرزن كه هزاره بود و خيالم راحت شد. گفت: خسته اي گفتم آره فرار ميكنم گفت چرا گفتم به خاطر اين پول. نشانش دادم. دستم را كشيد آمديم داخل مسجد و در را نيمه بست. گفت: اين همه پول؟ گفتم امانت است. دوستم داده برسانم خانه اش. دارد شب ميشود و من هنوز نرسيده ام و مردم دنبالم ميكنند و با سنگ ميزنندم. گفت بيا بنشين. يادم نيست نشستم يا نه. اما ميدانم كه خيلي خسته و مشوش بودم و فكر ميكنم كه ننشستم و ايستاده منتظر بودم كه پيرزن چه چاره ميكند. پيزرن كند و آرام بود و داشت ميرفت تا پيرمردي را كه آن گوشه كار ميكرد صدا كند و با هم يك فكري بكنند. آمدم بيرون. دم دروازه چند تا موتر ايستاده بودند. پول ها زياد بود و من نميتوانستم پنهانشان كنم در چادرم. به هم ريخته شده بودند. راننده ها را نگاه كردم به قيافه هايشان. دنبال هزاره ها ميگشتم. يكي صدايم كرد خانم سوده طرفش ديدم. راننده دفتر بود. همين كه هر روز باهاش دفتر ميروم. اما سياه شده بود. خيلي زياد انگار دود ماليده باشند به صورتش. دو تا چشم داشت كه برق ميزد. مستاصل رفتم جلو . پول ها را نشانش دادم اينها امانتند بايد برسانم جايي. خانه ي دوستم. خودش آمده نميتواند. من بايد برسانم و برگردم خانه. دارد شب ميشود يك جوري گفتم شب ميشود كه بفهمد چقدر از شب هاي تاريك و مخوف اينجا كه آدم هاي كوچه مثل گرگ ميشوند و زير نور ماه زوزه ميكشند ميترسم. راننده يك جوري خنديد يك جور موذي. گفت بده به من پول ها را. من زنگ ميزنم به دوستت من لازم دارم بده من ميگويم به قرض برداشته ام. بلند شد و خيز زد به طرف پول ها. قيافه اش شبيه گرگ شده بود. چشم هاي ريزش و سر كلانش انگار مادرش گرگ بوده پدرش آدم. پيچيمدشان در چادر. در دلم غوغايي برپا بود اگر پول ها را به زور بگيرد چه كنم آبرويم ميرود. باز شروع كردم به دويدن. چادر از سرم رفته بود و باد لاي موهاي عرق كرده ام چنگ مينداخت.
رسيدم به جايي كه از دوستم جدا شده بودم. ايستاده بود با مانتوي آبي اش. حرف نزدم پول را گذاشتم روي زمين كنار پايش. تشنه بودم. چار دست و پا شدم و دويدم تا به چشمه برسم.
چشمهايم را باز كردم ساعت چهار صبح بود تشنه بودم به نهايت. تمام شب را دويده بودم.

و جاي خالي تو را هر روز درد ميكشم…

پارسال صبح ها كه زود ميرسيديم دفتر. ميامديم و يك پياله چاي ميخورديم در حويلي. مينشستيم سر چوكي ها زير درخت هاي كوچك سيب. يك گوشه ي دنج داشتيم كه وقتي سيب ها رسيده بودند هم ، صبح ها يكي دو دانه ميچيديم و ميرفتيم سر كارهايمان و امسال من تنهايم . براي همين نميروم كه چاي بخورم صبح ها. ميايم دفتر و آن نيم ساعتي را كه زود ميرسم مينشينم و ميزو كامپويتر و وسايل ام را تميز ميكنم. بعد ميروم دستشويي ابروهايم را مداد ميكشم و خط چشم ميزنم و مي آيم دوباره سر ميزم. بعد كه ساعت رسمي شروع ميشود مينشينم و ايميل هاي رسمي ام را ميخوانم و بعد كه كاكا آمد تا جارو بكشد ميروم و پياله ام را ميشويم و برميگردم. امسال كه تنهايم و هيچ كسي نيست كه چاشت ها با هم غذا بخوريم. تمام غذا خوردنم بيشتر از ده دقيقه نميشود و بيست دقيقه ي بعدي را ميروم در حويلي و آستين هايم را بالا ميزنم و آفتاب ميگيرم و راه ميروم ميان چمن ها و آن راه سنگي باريكي را كه درست كرده اند و دور و برش چند تا چراغ گذاشته اند كه شب ها روشن كنند قدم ميزنم و در شب تصورش ميكنم كه چقدر زيباست و در عين حال چقدر دلگير است براي كارمند هاي خارجي كه حق ندارند بروند و بيرون و تمام مدت همين جا هستند و از حس اينكه آدم شب دور از خانه باشد و مسير كوتاه سنگي را با چراغ هاي روشنش طي كند دلم ميگيرد.
حويلي كوچك است و من براي اينكه روي چمن ها باشم و هي بوي خوبشان را احساس كنم ده بار شايد هم بيشتر همان اطراف را دور ميزنم و آفتاب ميگيرم و راه ميروم و بعد تصميم ميگيريم كه برگردم پشت ميزم. تا آخر هاي چمن را ميآيم، باز هم برميگردم يك بار ديگر دور ميزنم و به درخت ها نگاه ميكنم و برميگردم و كارگرها را ميبينم كه هر روز آنقدر نگاه ميكنند و هر روز هم از هم ميپرسند اين خارجي است يا داخلي و يكيشان ميگويد معلوم است كه داخلي است و من هم رد ميشوم و در دلم ميگويم مثل باباي خودم كه كارگر است و شايد خيلي وقت ها اين سوال را در مورد دخترهايي كه كار ميكنند پرسيده باشد و راهم را ميگيرم و ميروم.
به حويلي خانه ي خودمان در مشهد فكر ميكنم. به پيچك هاي در هم تنيده ي بلندش كه سايه ميكردند و صبح ها گل هايشان باز ميشد. به حويلي كلان سبزمان كه فرش مي انداختيم و در آفتاب بازي ميكرديم و مادرم اصرار داشت كه برويم زير سايه هاي كنار باغچه تا رنگ موهاي سياهمان بور نشود. به مادرم فكر ميكنم كه الان دارد چه كار ميكند. ساعت چهار صبح است و بيدار شده است طبق عادت سي ساله اما نميخواهد از رختخواب بيرون بيايد چون بر خلاف تمام سالهايي كه ما كوچك بوديم و بعدش كه قابله ي شفاخانه بود كاري ندارد براي انجام دادن. فكر ميكنم چقدر سختش است بعد از تمام آن سالهاي زود بيدار شدن و عجله و كار و سر و كله زدن با زن هاي حامله و زايمان كرده حالا هيچ نميكند.
دلم تنگ ميشود براي هزارمين بار، براي ده هزارمين بار…

دم غروب، كوته سنگي صحراي محشر است!

ما سه نفر بوديم كه با هم ميامديم دفتر. من و ساغر و دوست هميشگي. همكار ديگري هم داشتيم كه چوكي جلو كنار دست راننده مينشست. وقتي دوست هميشگي بورسيه پيدا كرد براي يكي از كشور هاي خارجي و رفت. راننده اول كمي درباره ي گراني و خرج هاي بالاي زندگي صحبت كرد و كرايه را بالا برد. ما هم قبول كرديم چون اين مسير موتر سر راست ندارد و بايد مقداري از راه را پياده آمد و سوارشدن در آن موتر هاي وحشتناك و شلوغ و آهسته ي عمومي آن هم براي دو تا مسير دور و دراز هر روزه كار شاقي است. بعد از مدتي ساغر هم تصميم گرفت ايران برود پيش مادرش. تا درست شدن كارهاي شوهرش براي رفتن به استراليا، ترجيح ميداداين مدت را پيش مادر و برادرهايش باشد و از آنجا برود استراليا و خوب حق هم داشت . وقتي ساغر رفت يك روز باز هم راننده درباره ي گراني و شرايط امنيتي نا مساعدو اوضاع نا معلوم مملكت صحبت كرد و طبعن بعد از آن كرايه را بالاتر برد. و من و آن همكار جلويي قبول كرديم. به همان دلايل كه گفتم. تا اينكه سر اين ماه اداره تصميم گرفت ديگر با همكار جلويي و چند تاي ديگر از همكارهاي دفتر قرارداد نبندد و رخصتشان كند. و حالا من مانده ام تنها. راننده چند روز پيش درباره ي گراني و مخارج بالاي زندگي و خرج دوا و درمان مادر پيرش صحبت كرد كه پيرزن بايد هر روز ميوه و چند جور غذاي خاص بخورد چون چند تا مريضي را با هم دارد. برايم مسجل شده بود كه قصدش بالابردن كرايه است و منتظر بودم براي پيشنهادش. راننده ميخواست كه من نصف كرايه ي كارمند جلويي را بدهم و آن يعني يك عالمه و نزديك به هفتصد و پنجاه تا بيشتر از آنچه الان ميدهم. آن هم در ظرف دو سه ماه كه تازه كرايه را بالا برده بود. تصميم گرفتم ديگر با موتر نيايم. بالاخره با خودم كنار آمدم كه با موترهاي عمومي بيايم و مثل آن همه آدمي كه سوار آن موترها ميشوند بيايم دفتر. بعضي وقت ها با خودم فكر ميكنم كه راننده يك كمي حريص است و دارد از سكوت و سادگي من سو استفاده ميكند. چون خودش راننده ي اداره ي خودمان است و بالاخره چه مرا با خود بياورد يا نياورد با موترش ميايد دفتر و براي خاطر كرايه اي كه از من ميگيرد موترش را بيرون نمي آورد اما درست مثل يك راننده اي كه آدم از بيرون كرايه ميكند با آدم طي ميكند اما بعد به خودم ميگويم خوب حق دارد موتر است و لابد خرج دارد همين قدر. آن روز كه گفتم من از هفته ي آينده نميآيم و اين پولي كه ميدهم خيلي زياد است خيال كرد من خيلي عصباني ام و دارم دعوا ميكنم. يك جوري گفت خوب هر جور خودت راحتي يعني تو كه به صلاح خودت نميفهمي برو با همان موتر هاي قراضه ي لايني. بعد كمي فكر كرد و گفت حالا اين هفته را بيا كه ببينيم اين انتخابات چه ميشود. كمي اوضاع آرام شود. بالاخره تو هم زني و ما هم غيرت داريم و از اين حرف ها. دارم فكر ميكنم از هفته ي بعد بايد بيايم و خودم را بيندازم ميان مردم، كيفم را سفت بچسبم و به زور خودم را جا بدهم در تاكسي هاي كوته سنگي كه از سر زيرزميني ميروند و از كوته سنگي با موتر ديگري بروم به سمت برچي. هنوز نميدانم چطور از دفتر بايد رفت سر زيرزميني. كمي استرس دارم.

آن روز باراني

انتخابات گذشت. با بيش از هفت ميليون راي دهنده و دل هاي اميدوار و پر از آرزو براي بهبود اوضاع كشور. باران از صبح ميباريد، يك ريز و مردم در صف هاي طويل چند صد نفري ايستاده بودند تا راي دهند. برادرم ميگفت خوب است كه باران ميبارد و در اين باران ترتيب دادن حمله هاي تروريستي خيلي سخت ميشود. مردم با چتر، پلاستيك بر سر و يا بي هيچ آمده بودند راي دهند و زن و مرد بودند كه ميجوشيدند. من نرفتم راي بدهم روي همان دلايلي كه داشتم. كه نتوانستم آدم لايق را پيدا كنم. ترس هم بود. ترس از انتحاري و انفجار و شورش و اين ها. پس نرفتم و تلويزون را روشن كردم و قضايا را دنبال كردم.
باران كه در كابل ببارد يعني تا زانو فرو ميروي در گل.خيلي جاها مخصوصن همين غرب كابل كه ما ساكنيم اگر چكمه نداشته باشي نميتواني بدون تر شدن و چتل شدن از خيالان هاي آب گرفته و كو چه هاي تنگ بگذري. اما مردم آمده بودند و خيلي از حوزه ها برگه هاي راي كم آمده بود و مردم منتظر بودند تا برگه برسد براي راي دادن. انگار نه انگار كه طالبان آن همه تهديد كرده اند و گفته اند هر كه راي داد خونش پاي خودش است. انگار نه انگار كه طالبان خيلي از مناطق بلندگو مانده اند سر موترهايشان و مردم را ترسانده اند و گفته اند انگشتي كه در انتخابات رنگ شود قطع ميشود…
ديدن شادي مردم و جنب و جوش و رفتن براي يك مقصد آنقدر در اين خاك كم بوده كه آدم نميتواند احساس شعفش را پنهان كند.احساس ملت بودن. ما بودن و با همه يكي بودن را.اينقدر اين حس در ما كم است كه وقتي پيدايش ميكنيم هر چند كوتاه و گذرا عاشقش ميشويم و از عمق جان خوش ميشويم.

زن بي سوادي كه در دفتر نظافت چي است ميگويد راي مثل دَين است. آن دنيا پرسيدن دارد. خودش دو ساعت منتظر بوده تا نوبتش برسد و راي بدهد.
.
.
.
در اخبار خواندم كه مرزبان هاي ايراني به خانه برميگردند. خيلي خوشحال شدم. گرچه يكيشان نيست حالا. يكي هرگز برنميگردد… اما چشم همه ي منتظرانشان روشن.