عاشورا در گلشهر جا مانده است.

يكم: در اطلاعيه اول وزارت كار و امور اجتماعي گفته بودند سه شنبه دهم محرم و رخصتي است همه به حول و لا افتاده بودند همكاران شيعه را ميگويم، چون مسجد و منبرهاي شيعه روز چارشنبه عاشورا گرفته بودند و سه شنبه تاسوعا بود و روز عاشورا فردايش بود كه دفتر رخصت نبود. در دفتر جمعيت هزاره ها كه شيعه هستند زياد نيست كساني  كه هستند بيشترشان راننده و دستيار آشپز و اينها هستند غير از من و همكارم كه جزو كارمندهاي پشت ميز نشين هستيم. بعضي ها ميگفتند عاشورا رخصت ميگيريم، مجبوريم ديگه هم امنيت خوب نيست هم كار نميكنيم روز عاشورا _ اينجا در اداره اي كه ما كار ميكنيم با هرگونه تغيير يا مساله اي همه به شدت نگران ميشوند و همه درباره ي آن موضوع حرف ميزنند و اين حرف زدن و نظرخواهي دو سه روز قبل از تاريخ مورد نظر شروع ميشود_ بعضي ميگفتند برويم گب بزنيم با رييس كه راه ها بسته خواهد بود و رخصتي را از سه شنبه به چارشنبه بياندازيد. روز يك شنبه بود و همكارها بگو و مگو داشتند و اطلاعيه كار و امور اجتماعي را دست به دست ميكردند و گب ميزدند. فردايش وزارت اطلاعيه را تبديل كرده بود به جاي سه، چار نوشته بود و خيال همه را راحت كرده بود.

دوم: محرم هر سال عجيب و غريب تر ميشود. هر سال از مراسم و برنامه ها دور تر ميشوم. امروز دوستم ميگفت يك روز يك راسته ي خيابان را پياده برويم واز اين ايستگاه هاي چاي و شير كه نوحه ميمانند  بگذريم و چاي بگيريم و محرم را احساس كنيم گفتم علاقه اي ندارم. همه چيز به شدت دارد افراطي ميشود، اوايل بيرق و بلندگوها به اين اندازه كلان نبودند. مردم طريقه ي سنتي خودشان را داشتند  حالا مثل ديگ بي سرپوش شده هزار جور رسم و وراج. بيرق ميبندند به موتر دو تا سه تا ار آن كلان ها صداي نوحه را بلند ميكنند چند نفر سر سرك ايستاده ميشوند تبليغات ميكنند براي گلمالي و خاكمالي موترها، بساط زنجير تيغي از يك طرف بساط مداحي هاي به سبك ايران از ديگر طرف.

سوم: ما از كودكي عادت داشتيم روز عاشورا برويم دسته. اولين بار كه دسته رفتم هفت سالم بود و صبح زود با بابايم رفتيم، از گلشهر تا حرم. دوست بابا، حسين خدا بيامرز هم بود. دير حركت كرديم خواب مانده بوديم.  آن وقت ها دسته هاي افغاني صبح خيلي زود بعد از اذان صبح راه مي افتادند تا پيش از چاشت مراسمشان خلاص شود و مردم وقت چاشت پس آمده باشند مسجد براي نذري. ما آن صبح دير راه افتاديم و دسته ها رسيده بودند كوي صاحب زمان. بابا ميگفت . من نميدانستم چطوري فهميده گفتم از كجا ميداني گفت تخمين ميزنم من گفتم تخمين چي هست؟ بابا گفت تخمين يعني حساب و كتاب كني يك جوري مثل رياضي و سعي كني دقيق يفهمي كه قانون حساب چي ميگه بعد مثال زد از تعريفش چيزي دستگيرم نشد اما از مثال هايش خوب فهميدم معنايش را و بعد دوباره تخمين زد كه اگر از راه ميانبر برويم نيم ساعت  ديگه ميرسيم به دسته. من كه ساعت نداشتم اما وقتي از زمين هاي كشاورزي رد شديم و دسته را جايي گير كرديم بابا گفت ديدي! فقط پنج  دقيقه اختلاف داشت! بعد توي دلم به بابا افتخار كردم و دستش را محكم تر گرفتم قبلش فكر ميكردم بابايم چيزهاي زيادي بلد است اما از درس و رياضي و اينها چيزي نميداند اما آن روز فهميدم بابا تخمين هم  بلد است.

دنباله ي سوم: عاشورا هميشه  دسته هاي عزاداري افغاني ها بود در گلشهر دسته هاي بزرگ و منظم مهاجرين افغاني كه طبل و سنج نداشتند. عرب پوش هم نبودند. نه گل ميماليدند به سرشان نه زنجير تيغي ميزدند.  اول دسته يك وانت بود كه نوحه خوان ها همان جا نوحه ميخواندند و صف دو طرفه ي مرد ها سينه ميزندند. گاهي مي ايستادند، وقتي نوحه خوان هاي اصلي و خوش صدا يك نوحه ي پرشور و معروف را ميخواندند. مردها پرشور سينه ميزدند و چند تا جوان زنجير زن با حركات چپ وراست زنجيرها را بر شانه هايشان مي كوفتند.

زن ها پشت سر مردها بودند. وقت هايي كه دسته مي ايستاد دخترها جلو ميامدند و سينه زني را تماشا ميكردند. آن وقت ها تماشاي سينه زني و زنجير زني كه با ريتم نوحه هماهنگ بود يكي از شوق هاي ما بود. انتظاماتي ها  معمولن سر و صدا ميكردند كه جلو نياييد و زن هاي كلان هم. زن ها ميگفتند تمام ثوابي كه جمع كرده بوديد به باد داديد ميرويد بچه ها را سيل ميكنيد. دخترها عادت داشتند به امر و نهي. مهم نبود دوست داشتند ببينند و ديده شوند.

عاشورا، گلشهر و دسته و حرم و برگشتن بود  كه خسته ميشديم  و تشنه و گرسنه. گاهي كنار دكان هاي طبرسي آبس كريم ميخورديم يا نوشابه يخ. گاهي يك نفس ميامديم تا گلشهر. ميرفتيم مسجد كه نذري بخوريم و اگر چيزي نمانده بود خانه ، خسته و عرق كرده. معمولن آنقدر خسته بوديم كه شام غريبان شركت نميكرديم. بعدن ها كه مادرم خيلي اهل جمع و جماعت هاي نذر و مسجد و روضه زنانه شده بود به زور ميبردم. آنجا بعضي زن ها بودند كه فتوا صادر ميكردند عزاداري روز عاشورا بدون شام غريبان كامل نيست و ثوابش هم ناقص. اصل كار همين شام غريبان هست.

شب شمع روشن ميكرديم و دعا بود و روضه و گريه و دخترهاي نوجواني مثل ما گب و قصه و گاهي خنده اي يواشكي.

عاشوراهاي خاطره انگيز همان جا ماندند در نوجواني و در گلشهر.

پي نوشت: اين نوشته مال روزهاي اول ماه محرم است.