تاكسي نوشت چارم، قصه هاي بر باد رفته

داخل موتر گرم بود، مرد راننده راديو آزادي را گرفته بود و مجري برنامه گمشده ها با آن لهجه ي عجيب و غريبش  حرف ميزد . شماره برنامه را ميداد. صداي راديو پايين بود و زن هاي كناريم آرام آرام گب ميزدند. بيرون باران شره كرده بود و موترها يكي از ديگري پيش ميشدند. نميدانم چرا هر وقت باران ميگيرد موترها آنقدر سراسيمه ميشوند به طرف مقصد . دستكولم را روي پايم ماندم و يك بندش هم به شانه ام، ميدانستم كه خوابم ميبرد.

زن كناري خيلي آرام داشت با همراهش ماجراي زني را تعريف ميكرد. صدايش لابه لاي شرشر باران و برنامه ي راديو داخل موتر كمرنگ ميشد، صداي قصه كردنش آرام و يكنواخت بود و گوش كردنش انگار خواب مي آورد به چشم آدم. ميشنيدم كه درباره ي زني گب ميزد كه جوان بوده مثل يخ و مرده بود انگار،‌گفت خيلي جوان و لاغر بوده و خيلي متين و آرام. گفت احتمالن مريض هم  بوده و اينكه اين اواخر خيلي سفيد و لاغر شده بوده و وقت راه رفتن مجبور بوده گاهي بايستد و نفس تازه كند با آن سن كم.

خيلي داستان را دنبال نميكردم. مردي در راديو به لهجه ي بدخشي نام و نشانه هاي برادر گمشده اش را مي گفت ،صدايش ميلرزيد،  انگار تا حالا رسمي گب نزده بود،  مردم  زنگ ميزدند و تيز تيز نام و نشانه و شماره تلفن ميدادند. بيشتر گمشده ها يا ايران رفته بودند و از مرز ديگر احوالشان نرسيده بود يا اروپا يا  عسكر اردوي ملي بودند و چند ماه ميشد كه مرده و زنده شان معلوم نبود. بيشتر دلم بود كه چشم هايم را ببندم و بخوابم ، وقتي زن كناريم  گفت اما زن بيچاره را كشتند  و چند تا يتيم بدبخت بي مادر جايش ماند گوشهايم تيز شد. ميگفت زن  چاي صبح ميماند پيش شوي و اولادهايش و شكمشان را سير ميكرد و  خودش ميرفت پشت كار خانه تا ساعت ده  كه خودش چاي و نان ميخورد و مينشست سر قالين، كار ميكرد تا نزديك چاشت و باز نان اولادها را ميداد و كار ميكرد. زن قصه گر آهي كشيد و گفت بدبخت ما زن هاييم! سياسر سيا بخت! تمام قرض شويش را خلاص كرد اما آخرش كشته شد زن برادرشوهرش كشتش، شوهرش گفت قسمتش بوده هيچ نكرد.  سر اولادا صدايشان بالا شد كه تيلا داد جوانمرگ سياه بخت را. سرش خورد به آهن زير دروازه فقط يك لحظه ! دم نكشيد! زن ديگر كه گوش ميداد گفت :هي مظلوم! شايد قسمتش همين بوده. بيچاره خودش ره خانه ي شوي نيم كاله كد به خاطر هيچ! اگر زور و بنيه ميداشت شايد با يك تيلا نميمرد.

قصه گر آه كشيد كه امروز دفن خاك شد و اولادهاي خردش هنوز نفهميده اند! ميگفت وقتي مرده بوده اولادهايش دور و برش خوابيده بوده اند به اين خيال كه مادرمان اينجا خوابش برده. زن هاي ديگر خانه هم فكر كرده اند كه زن از مكارگي خودش را دم در انداخته و شور نميدهد. ميگفت نيم ساعتي كه مانده آمده اند ديده اند خلاص شده زن بيچاره.

دلم بد فشرده شد از تصور اينكه اولادهاي دو سه ساله ي زن دور وبر مرده ي مادرشان  مادر مادر ميگفته اند و خوابيده اند كنار مادرشان به خيال اينكه  خواب است. تصوير زن و اولادهاي نادان جلو چشمم ميامدند صدايشان و صورت هاي كوچكشان. هر چه چشم ميگرداندم دور نميشدند.

باران آرام شده بود، اولاد و پدر و مادر و شوهر گم كرده ها شماره تلفن ميدادند و گاهي وعده ي  مژدگاني و از مردم ميخواستند هر كس خبري دارد از گم شده شان زنگ بزند. زن ها هنوز قصه داشتند آرام آرام. گوش نميدادم، صدايشان انگار در باد ميپيچيد و از كوه و دشت ميگذشت و به گوشم ميامد زن ها ميان حرف هايشان آه ميكشيدند و آه ميكشيدند.

گوش هايم را تعطيل كردم كاش موبايلم بود آهنگ ميشنيدم، قصه هاي تلخ بد آدم را تلخ ميكنند. سرم را تكيه دادم به شيشه و چشم هايم را بستم.

یک دیدگاه برای ”تاكسي نوشت چارم، قصه هاي بر باد رفته

  1. رفیعی می‌گوید:

    قشنگ بود

  2. hatef می‌گوید:

    خیلی این پست رو دوست داشتم .
    اگر تنها داستان بود که فوق العاده بود و اگر واقعیت داشت که باید گریست … گریست ..

  3. hatef می‌گوید:

    خیلی این پست رو دوست داشتم .
    اگر تنها داستان بود که واقعا فوق العاده بود . اگر واقعیت داشت که باید گریست و گریست ..
    درد است و درد
    نمی دانم کامنت قبلی ام آمد یا خیر

  4. محدثه می‌گوید:

    عالی بود

  5. اتوسا می‌گوید:

    سوده جان نیستی و کم مینویسی، دلتنگ یادداشتعایت هستم.

  6. اتوسا می‌گوید:

    سوده جان نیستی و کم مینویسی، دلتنگ یادداشتهایم هستم.

  7. راحیل می‌گوید:

    سوده جان، چرا دیگه نمی نویسی؟
    من همیشه وبلاگت رو با اشتیاق می خوندم، هر چند هیچ وقت کامنت نذاشتم. وقتی وبلاگ نویس های خوب دست از نوشتن می کشند خیلی غم انگیزه.

بیان دیدگاه