تاكسي نوشت چارم، قصه هاي بر باد رفته

داخل موتر گرم بود، مرد راننده راديو آزادي را گرفته بود و مجري برنامه گمشده ها با آن لهجه ي عجيب و غريبش  حرف ميزد . شماره برنامه را ميداد. صداي راديو پايين بود و زن هاي كناريم آرام آرام گب ميزدند. بيرون باران شره كرده بود و موترها يكي از ديگري پيش ميشدند. نميدانم چرا هر وقت باران ميگيرد موترها آنقدر سراسيمه ميشوند به طرف مقصد . دستكولم را روي پايم ماندم و يك بندش هم به شانه ام، ميدانستم كه خوابم ميبرد.

زن كناري خيلي آرام داشت با همراهش ماجراي زني را تعريف ميكرد. صدايش لابه لاي شرشر باران و برنامه ي راديو داخل موتر كمرنگ ميشد، صداي قصه كردنش آرام و يكنواخت بود و گوش كردنش انگار خواب مي آورد به چشم آدم. ميشنيدم كه درباره ي زني گب ميزد كه جوان بوده مثل يخ و مرده بود انگار،‌گفت خيلي جوان و لاغر بوده و خيلي متين و آرام. گفت احتمالن مريض هم  بوده و اينكه اين اواخر خيلي سفيد و لاغر شده بوده و وقت راه رفتن مجبور بوده گاهي بايستد و نفس تازه كند با آن سن كم.

خيلي داستان را دنبال نميكردم. مردي در راديو به لهجه ي بدخشي نام و نشانه هاي برادر گمشده اش را مي گفت ،صدايش ميلرزيد،  انگار تا حالا رسمي گب نزده بود،  مردم  زنگ ميزدند و تيز تيز نام و نشانه و شماره تلفن ميدادند. بيشتر گمشده ها يا ايران رفته بودند و از مرز ديگر احوالشان نرسيده بود يا اروپا يا  عسكر اردوي ملي بودند و چند ماه ميشد كه مرده و زنده شان معلوم نبود. بيشتر دلم بود كه چشم هايم را ببندم و بخوابم ، وقتي زن كناريم  گفت اما زن بيچاره را كشتند  و چند تا يتيم بدبخت بي مادر جايش ماند گوشهايم تيز شد. ميگفت زن  چاي صبح ميماند پيش شوي و اولادهايش و شكمشان را سير ميكرد و  خودش ميرفت پشت كار خانه تا ساعت ده  كه خودش چاي و نان ميخورد و مينشست سر قالين، كار ميكرد تا نزديك چاشت و باز نان اولادها را ميداد و كار ميكرد. زن قصه گر آهي كشيد و گفت بدبخت ما زن هاييم! سياسر سيا بخت! تمام قرض شويش را خلاص كرد اما آخرش كشته شد زن برادرشوهرش كشتش، شوهرش گفت قسمتش بوده هيچ نكرد.  سر اولادا صدايشان بالا شد كه تيلا داد جوانمرگ سياه بخت را. سرش خورد به آهن زير دروازه فقط يك لحظه ! دم نكشيد! زن ديگر كه گوش ميداد گفت :هي مظلوم! شايد قسمتش همين بوده. بيچاره خودش ره خانه ي شوي نيم كاله كد به خاطر هيچ! اگر زور و بنيه ميداشت شايد با يك تيلا نميمرد.

قصه گر آه كشيد كه امروز دفن خاك شد و اولادهاي خردش هنوز نفهميده اند! ميگفت وقتي مرده بوده اولادهايش دور و برش خوابيده بوده اند به اين خيال كه مادرمان اينجا خوابش برده. زن هاي ديگر خانه هم فكر كرده اند كه زن از مكارگي خودش را دم در انداخته و شور نميدهد. ميگفت نيم ساعتي كه مانده آمده اند ديده اند خلاص شده زن بيچاره.

دلم بد فشرده شد از تصور اينكه اولادهاي دو سه ساله ي زن دور وبر مرده ي مادرشان  مادر مادر ميگفته اند و خوابيده اند كنار مادرشان به خيال اينكه  خواب است. تصوير زن و اولادهاي نادان جلو چشمم ميامدند صدايشان و صورت هاي كوچكشان. هر چه چشم ميگرداندم دور نميشدند.

باران آرام شده بود، اولاد و پدر و مادر و شوهر گم كرده ها شماره تلفن ميدادند و گاهي وعده ي  مژدگاني و از مردم ميخواستند هر كس خبري دارد از گم شده شان زنگ بزند. زن ها هنوز قصه داشتند آرام آرام. گوش نميدادم، صدايشان انگار در باد ميپيچيد و از كوه و دشت ميگذشت و به گوشم ميامد زن ها ميان حرف هايشان آه ميكشيدند و آه ميكشيدند.

گوش هايم را تعطيل كردم كاش موبايلم بود آهنگ ميشنيدم، قصه هاي تلخ بد آدم را تلخ ميكنند. سرم را تكيه دادم به شيشه و چشم هايم را بستم.

تكه های سربی خاموش

يك كلاسي شركت كرده ام كه اصول تجارت را به زنان تجارت پيشه ياد ميدهد.  آخرش نصف اعضاي كلاس را ميبرند آمريكا ده روزه که دو روزش كلاس است و بعدش با يكي از زنان تاجر آمريكايي  از تجارت هاي كوچك  زنان آمريكايي  ديدن ميكنند. به اين اميد كه من هم جزو آن پانزده نفر باشم و بروم و ويزاي پر ارزش آمريكا بخورد به پاسپورت كم ارزش افغاني ام ، شركت كرده ام. به اواخر برنامه رسيده ايم بعضي ها خيلي مشتاق اند و معلوم است كه دارند با علاقه به تجارت شان ميپردازند. كودكستان دارند، مكتب خصوصي، آرايشگاه، توليد و فروش صنايع دستي، طراحي جواهرات، توزيع اينترنت، خياطي و … بعضي ها هم مثل من تجارتشان آنقدر برايشان مهم نيست كسان ديگري كار ميكنند و آمده اند كه مثل من آخرش ويزا بگيرند و بروند يك بار آن طرف دنيا. شاگردها  اول صنف و وقفه ي چاي درباره ي خودمان حرف ميزنيم درباره ي بي برقي و مشكلاتش و درباره ي حمام هاي نمره ي زنانه و اينكه كجاها هستند و كيفيت و پاكيشان در چه حد است و بي برقي و در نتيجه بي آبي. درباره ي بچه هايمان و شوهرهايمان.   بعضي ها عكس هايشان را به هم نشان ميدهند و حالا كه برق بالكل قطع شده تا جنراتور روشن ميشود خانم ها گوشي به دست منتظرند تا خانه هاي خالي سه ساكته( سه راه برق ) را اشغال كنند و موبايل هاي خاليشان را چارج كنند.

گاهي با علاقه به درس  گوش ميكنم و سعي ميكنم در خودم دوست داشتن تجارت را بيدار كنم اما خيلي زود خسته ميشوم چون در واقع هيچ علاقه ي خفته اي وجود ندارد كه بيدار شود و از خودم خجالت ميكشم كه هيچ علاقه اي ندارم و آمده ام و طمعكارانه منتظر آخرش هستم. واقعن خسته كننده است.

من در طول زندگيم در ده ها كلاس خسته كننده كه دوستشان نداشته ام شركت كرده ام. كلاس خياطي نازك دوزي و ضخيم دوزي و حتي لباس زير زنانه . كلاس آرايشگري، دوره هاي تربيت معلم كودكان و بزرگسالان براي مهاجرين افغاني، و كلاس هاي خوشايند و ناخوشايندي كه بيشترشان را به خاطر مادرم ميرفتم چون اصرار داشت كه غير از درس خواندن بايد هنر هم ياد بگيرم. از ميان تمام اينها خيلي دوست داشتم كلاس طراحي شركت كنم، نقاشي ام بد نبود و ميخواستم اصولي چيزي ياد بگيرم اما هيچ وقت نشد چون آن وقت كه من كودك و نوجوان بودم و آن  جايي كه ما بوديم،  محيط اطرافمان  طوري بود كه اين هنر در مقابل هنرهاي پولسازي مثل خياطي و آرايشگري و قالين بافي كار لوس و عبثي به چشم ميامد. و اين از تصور همه خارج بود كه من لوس باشم مخصوصن پدرم كه هرگز دلش نميخواست تنها دخترش و اولاد بزرگش لوس باشد و چيزهايي دوست داشته باشد كه معمول است بين بقيه ي دخترها. مثلن پدرم خواندن كتاب هاي كودكانه را خيلي بيهوده ميدانست و معتقد بود براي يك دختر مهاجر افغاني كه دارد با سختي زندگي ميكند و پدرش با مشقت از دل سنگ پول در مي آورد خريدن يا وقت گذاشتن روي كتاب هاي مصور كودكانه بي ارزش است. يادم ميايد نصيحتم ميكرد كه مرتضي مطهري بخوانم يا شريعتي يا اگر خوشم نميآيد كتاب هاي تاريخ افغانستان. من علاقه اي نداشتم به هيچ كدامشان گرچه داستان راستان را خواندم و ساده و جالب بود.

آن روزها در هر كلاسي كه مجاني بود يا پولي بود ولي قرار بود در آينده پولساز شود شركت ميكردم و برايم مهم نبود دوستش دارم يا نه به قول معروف جواني بود و خستگي روحي و جسميش قابل تحمل بود تا امروز كه واقعن وا داده ام و دلم ميخواهد همه ي آن چيزهايي را كه مثل تكه هاي سرب از خودم آويزان  كرده ام و دوستشان ندارم رها كنم. حتي رشته اي را كه در ماستري دارم ميخوانم با اينكه چيز زيادي ازش نمانده. حتي همين كلاس را كه قرار است تا نيمه ي مارچ  تمام بشود اما بايد صورت هاي مالي مختلف و دقيقي را ارايه بدهم تا انتخاب شوم و هيچ حوصله اي براي اين كار نمانده و هر  روز چند دقيقه به اسلايد هاي مربوط  به بخش مالي خيره ميشوم و ميبندمشان  تا فردا.

كاملن به اين باور رسيده ام كه اگر در كودكي كاري نكرده باشي كه ميخواستي اش، اگر آرزوي بزرگ برآورده نشده اي در دلت مانده باشد، اگر مجبور به تظاهر فهميدن بيشتر از سنت ، به قوي بودن بيشتر از تحملت شده باشي، وقتي زن سي و چند ساله اي شدي سخت مجبور به برگشت خواهي شد براي جبران. سخت احساس ضعف خواهي كرد و سخت دلت ميخواهد همه ي آن چيزهاي سربي خاموش را بي آنكه دليلي براي آن داشته باشي رها كني.

 

پي نوشت: اين نوشته مال حدود يك ماه پبش  است كه پايه هاي برق كابل به دست طالبان تخريب شده بودند و برق كابل قظع شده بود.

احساس حبابي كه هر لحظه امكان تركيدنش هست!

خردسال كه بودم شايد حدود پنج، شش سالگي، گاهي بعضي شب ها را ميماندم خانه ي بابابزرگ كلانم. آنها حويلي دلبازي داشتند كه چند تا درخت داشت و بوته هاي گل سرخ و يك تاب كه در واقع ريسمان تنيده ي كلفتي بود كه از يك ميخ كج خيلي بزرگ از سقف آويزان شده بود. پايين تاب جايي كه بايد مينشستيم جل چند لايه اي بود كه وقت نشستن تعادلمان بهتر حفظ شود و اذيت نشويم. من گاهي خانه ي بابابزرگ ميماندم به خاطر بازي با بچه هاي دايي و تلويزيون رنگي و قصه هاي بابابزرگ. بابابزرگ شب قصه ميگفت و ما گوش ميداديم و گاهي بابابزرگ قصه ي تكراري تعريف ميكرد و من آن وقت ها به دندان هاي خراب و سياه بابابزرگ نگاه ميكردم كه هيچ ازشان نمانده بود و شبيه سنگريزه هايي كوچك و فرسوده توي دهانش ديده ميشدند. يادم ميايد چند بار دايي گفته بود حاجي بريم برايت دندان مصنوعي بنشانم كه راحت نان خورده بتاني. بابابزرگ هميشه ميگفت مه چند روز ديگه ميروم كريم آباد(قبرستان مهاجرين افغاني كنار اين روستا بود) دندان ميخواهم چه كار! دو روز ديگه كه بارمان زدند پيسه باشد پيشت . هر بار همين را ميگفت. اولين بار كه شنيدم پرسيدم بابابزرگ كريم آباد ميري چه كار؟ گفت مردم كريم آباد چه كار ميروند؟ من با خودم فكر كردم مردم ميروند كريم آباد كه بنشينند كنار قبرها و يكي خرما پخش كند و بچه ها هم بازي كنند. بعد نميدانم از كجا فهميدم منظورش اينست كه ميميرم و مرا ميبرند قبرستان اما بار زدن را همان موقع هم ميفهميدم از بس شنيده بودم يعني هر لحظه ممكن است مجبورمان كنند كوچمان را بار كنيم و برگرديم افغانستان.
بابابزرگ پانزده سال بعد از دنيا رفت اما با تصور اينكه ديگر رفتني است و لازم نيست پولي براي دندانش خرج شود بي دندان زندگي كرد . شايد اگر همان موقع كه دندانهايش مثل سنگريزه هاي سياه توي دهانش بودند و نميتوانست درست نان بخورد راضي ميشد كه دندان بنشاند لذت بيشتري از غذا ميبرد شايد تندرست تر و قوي تر ميماند. چند سال قبل از رفتنش هم حويلي را به اصرار فروخت كه پولش نقد باشد و اگر بار زدند چيزي در دست بچه هايش باشد . بچه هايش در خانه هاي كرايه اي موقتي تر از قبل زندگي كردند.
قبلن هم اين موضوع را نوشته ام حس وحشتناك موقتي بودن همه چيز، خيلي قوي تر از اينكه با خودت فكر كني خوب معلوم است همه چيز موقتي است همه ي ما بالاخره دنيا را ترك ميكنيم. موقت چيزي شبيه زندگي در منطقه ي جنگي.
هر بار كه بيشتر ميشكافم اين تعليق و زندگي را در حبابي كه روي آب است و ممكن است هر لحظه بتركد يا لااقل احساس زندگي در چنين شرايطي، به اين نتيجه ميرسم كه نسل اندر نسل به ارث برده ايم اين موقتي زندگي كردن را.
پدرم از پدرش و او هم از پدرش و همين طور تا سال هاي دور تا سال هاي نسل كشي. تاريخ در ما زندگي ميكند و هر چقدر جلو ميرويم هنوز رگه هايي از گذشته را با خود حمل ميكنيم. گذشته هايي كه لازم نيست يادمان بيايد اما همين حس شديد موقتي بودن همه چيز را و امكان نابودي در لحظه اي، امكان وقوع كوچ اجباري را مثل خون براي فرزندانمان ميراث ميگذاريم.

سيزده سالگي معصوم

سيزده سالگي براي من بار احساسي متفاوتي دارد. بيشتر سيزده سالگي پسرها ، يك جوري فكر ميكنم سن مابين بزرگي و كودكي است يك جور اوج بحران. يك شعر هم صد سال پيش گفته بودم درباره ي سيزده سالگي، سيزده سالگي معصوم، وقتي دانشجو بودم در ايران و خانواده ام باميان بودند وبه اصطلاح اينجا، «نو آمده» بودند. دوستي برايم گاهي عكس ميفرستاد از خانواده ام. ايميل ميزد و من در كافي نت خوابگاه كارت ميخرديم و با عشق دانلودشان ميكردم و شايد ساعت ها نگاهشان ميكردم. يك بار عكس يكي از برادرهايم را فرستاده بود برادر سيزده ساله ام را كه پشت بايسيكلش پنج تا بشكه ي بيست ليتري و ده ليتري را بسته بود تا برود و آب بياورد. از شدت سرما پوستش آنقدر سياه شده بود كه سفيدي چشمهايش مشخص بود در عكس. خيلي شيك به يك طرف نگاه كرده بود و ژست گرفته بود و دوست عكس كنده بود و براي من روان كرده بود. وقتي ديدمش براي سيزده سالگي معصومي كه هر روز پنج شش بار اينطوري از جوي آب مياورد و سرو گردنش از سرما آفتاب تيز كوهستان و احتمالن به اندازه ي كافي حمام نرفتن سياه شده بود شعر گفتم. نشستم و به عكس نگاه كردم مدت ها شايد چند روز، هر روز مدتي را نگاه ميكردم به عكس و فكر ميكردم به كودكي كه هنوز بزرگ نشده است اما دارد قد ميكشد و قلبش مثل يك گنجشك هفت ساله است هنوز.
حسين هم الان سيزده سالش است و هر وقت ميبينمش با دفعه ي قبل فرق كرده و سر كوچكش آن بالا روي شانه هاي لاغري كه دارند فراخ ميشوند بالاتر ميرود. حسين هم كودكي است كه دلش پيش بازيهاي كوچه است اما قدش دارد به بابايش نزديك ميشود. شاگرد نانوايي شده است و از مكتب ميرود آنجا. نانش را با نانواها ميخورد. نان و قيماق بازاري و چاي. گاهي نان گرم و چاي شيرين. و شب نان خانه را هم ازنانوايي ميبرد خانه.
يك شنبه اي كه گذشت وقتي دو روز ميشد رفته بود نانوايي. پدر و مادرش از هم جدا شدند. حسين بي خبر نبود دو سال بود كه هر روز حرفش بود هر شام هر صبح هر چاشت اما آنقدر گفته شده بود كه ديگر بيخود شده بود. حسين باباي هروييني اش را دوست نداشت اما هر چند باري كه بابايش تصميم گرفته بود برود براي ترك همراه مادرش ميرفت براي ثبت نام و كارهاي بستري شدن. هر وقت هم كه بابايش پول ميخواست حسين بود كه همراهش ميرفت دنبال قرض. چند بارهم پشت دروازه ي ما آمد يك بار بابايش ميخواست لپ تاپ دخترها را بفروشد كه قايمش كرده بودند خانه ي ما، اما او فهميده بود و حسين را فرستاده بود دم دروازه كه كامپيوتر را بياورد. مشتري پيدا كرده بود ميگفت پنج هزار ميخرد پنچ هزار تاي ديگر هم قرض ميكند و موتور ميخرد و ميرود سركار. كارش معلوم نبود. بعد هم كامپيوتر را فروخت و هيچ نخريد و پول را خرج كرد.
شب كه خانه آمد ديد بابايش نيست. دو تكه فرش روي خانه هم نيست و بابايش راضي به طلاق شده به شرطي كه فرش ها را بفروشند و پولش را بگيرد و برود يك شهر ديگر و اينجا نباشد. نشستند سر جُل كلاني كه مادرش براي زير انداز جور كرده بود، نانشان را خوردند و حرفي نزدند با هم و مثل هميشه سرشان را گذاشتند تا بخوابند . آن شب حسين بيدار بود تا خروس خوان. فكر ميكرد بابايش رفته زيرپل و وقتي بخوابد معتادهاي زيرپل تمام پولش را ميزنند و بابايش ميشود يكي مثل آنها. فكر كرد اگر فردا بابايش نشسته باشد كنارنانوايي تا مردم نصفه ناني بدهند دستش چه كار كند. اگر دلش را داشت ميرفت زيرپل اما نداشت از آن زير بد بو و وحشتناك ميترسيد.
ننه اش صبح چاي را دم كرد و نان را گذاشت سر بخاري چوبي تا گرم شود . از شب كچالو مانده بود گذاشتند سر بخاري. حسين كتاب هايش را برداشت دو قاشق كچالو و لعابش را لاي نيم نان انداخت و پيچيد . چايش را سركشيد و راه افتاد. ننه پشت سرش صدا زد اگر بابايت را ديدي و پول خواست نده. حسين نانش را چك زد و گفت اگر پيسه هايش را دزديده باشن چي؟
ننه گفت نميدزدن بابايت پيسه را از خودش بيشتر دوست دارد. حسين دويده دور شد. نميخواست باز ننه اش شروع كند.
تمام روز را منتظر بود كه بابايش را ببيند، با خودش ميگفت اگر پول خواست نميدهم اما نان ميدهم كه گشنه نماند. بابايش نانوايي را بلد نبود اما نانوايي نزديك خانه بود و فكر ميكرد اگر روزي بيايد دور و بر خانه حتمن او را خواهد ديد. يك پاكت قيماق بازاري خريد و يك گوشه ماند پشت دخل. براي وقتي كه ببيندش و نان و قيماق را بدهد دستش.

اين روزها زياد فكري ميشوم.

بي بي ام يادش به خير چهل تكه زياد ميدوخت براي ملحفه ي كمپل ها و پوش پتوي كلان روي صندلي(كرسي) زمستان، براي روي اجاق گاز براي پاي خشك كن دم دروازه ي حمام و خانه. بي بي ام خيلي زياد وصله و پينه كردن را خوش داشت. مينشست و با صداي باريكش زونگ زونگ كرده و آواز خوانده جوراب پينه ميكرد، دامن هاي هميشه سوخته اش را وصله ميزد و ميان آوازش هميشه خيلي سوزناك آه ميكشيد و باز سوزن ميزد و سوزن ميزد. بي بي ام بسيار وقت ها توي فكر هاي دور و درازش بود و هي سوزن ميزد به تكه هاي رنگارنگ پارچه.
ميگفتم حوا چه ميخواني؟ ميگفت هيچ، دوبيتي و چار بيتي. ميگفتم خوب بلند بخوان ميگفت اگر بلند بخوانم فكرم پريشان ميشود و باز آه ميكشيد و سرش را ميبرد نزديك زانويش و سوزن ميزد. ميگفتم حوا چرا اينقدر زياد آه ميكشي؟ بعد ميخنديد از همان هايي كه من فكر ميكردم خيلي مصنوعي و غمگين اند و ميگفت چون خدا به من اولاد نداده مثل تو نواسه نداده و زود، به ثانيه اي صدايش ميلرزيد و اشكش جاري ميشد. بي بي اشكش لب مشكش بود گفته ي مردم به دَكه بند بود كه آب ديده هايش جاري شود. ميگفتم بچه داري ديگه باباي من بچه ي تو است ميگفت ها خدا را شكر، خدا و پيغمبري باباي تو بچه ي من است اما يك بچه كه خودم به دنيا آورده باشم ندارم خدا لايق نديد مرا ، خدا نداد و باز خورت بيني اش را بالا ميكشيد و زونگ زونگ محزون تر از قبل زمزمه ميكرد.
ما بچه ها حوا را خيلي دوست داشتيم با اينكه گفته ي مردم بي بي مان نبود و مادر اندر پدرم ميشد اما بسيار مهربان بود خودش ميگفت من اولاد هاي زينب را خيلي دوست دارم چون پاكند و خانه را كثيف نميكنند ، اين بار كه با بچه ام ايران رفته بودم ديدنش ، بچه ي خودم را هم همين طور ميگفت. اما حوا ما را دوست داشت اگر چتل و كثيف هم ميبوديم حوا ما را دوست داشت و هر شب برايمان قصه ميگفت و راست و دروغ به هم ميبافت و افسانه ها را گد ميكرد و افسانه ي تازه اي ميساخت و پشت چرخ ريسندگي اش پشم رِشته ، قصه ميكرد.
مادرم كه نبود لرزيده لرزيده برايمان ديگ ميكرد و مكتب روانمان ميكرد و هر بار گوشه ي دامني آستيني چارقدي از خودش را ميسوزاند. بي بي ام با اينكه خيلي جوان بود و هم سن مادرم اما لرزه داشت. شايد براي همين اولاد دار نميشد نميدانم.
من و بي بي ام هيچ نسبت خوني با هم نداريم اما من هم كه فكري ميشوم تكه پارچه هايي را كه جمع كرده ام دور خودم هموار ميكنم و شروع ميكنم به چل تكه دوختن. تكه ها را به هم بخيه ميزنم و فكرم مبرود به جاهاي دور. فكرم ميرود كانادا پيش مادرم ميرود عروسي برادرهايم ميرود به روز اول مكتب بچه و دوره ميكند همين طور تا اراك خانه ي بي بي و بابابزرگ…
بي حرف كه ميشوم بخيه ميزنم پينه و پتره ميكنم و يك بيت را هزار بار زير لب ميخوانم.

به سي سالگي آدم هاي پانزده ساله فكر نكرده بودم.

جايزه ي پيدا كردن دوست هاي قديمي گمشده ي بي هيچ آدرس را بايد بدهند به فيس بوك. با تمام حرف ها و حديث ها و نا امني اطلاعاتي و در داريه بودن زندگي آدم در آن. امروز دوست قديمي دوران دبيرستانم را در فيس بوك يافتم يعني او مرا پيدا كرد و پيام داد سوده من فلاني ام همكلاسي دبيرستان هيچ عكسي نداشت ولي با چند تا نشانه ي واضح خيلي زود شناختمش و با هم حرف زديم از خودمان گفتيم و او ميپرسيد و من جواب ميدادم درست مثل آ ن وقت ها كه نوجوان بوديم و او دوست داشت رهبر باشد و برنامه بريزد و براي انجام كارها و فعاليت هايي كه آن موقع در مدرسه و خانه انجام ميداديم پيش قدم باشد. من هم پرسيدم و او جواب داد كه دو تا بچه دارد هشت ساله و هشت ماهه و الان تهران است و گفت» نميداني با چه مكافاتي ديپلم را گرفتم» به خاطر بيكاري پدرش از مشهد رفته بودند تهران و كارت هاي شناسايي افغاني طوري است كه وقتي ساكن يك شهر باشي نميتواني ساكن هيچ شهر ديگري شوي و كارتت فقط براي يك شهر است. گفتم خيلي خوبه! ديپلم تو اندازه ي ماستري مي ارزد شايد هم بيشتر تازه دو تا بچه داري كه بزرگه هشت سالش است و مرد شده و اين واقعن براي من مايه ي رشك است.
گاهي كف دستمان را ميديد سر كلاس كه از روي يك كتاب ياد گرفته بود، يك كتاب طالع بيني هم داشت كه هر از گاهي ازش ميخواستم بياورد و متولد ماه سرطان سال سگ را برايم بخواند.
از همه ي اينها گذشته مهم ترين چيزي كه ما را به هم نزديك ميكرد ادبيات بود كه عاشقش بوديم . ما كلاس كوچك محقري داشتيم در يك مدرسه ي خودگردان افغاني كه مدت ها ميز و نيمكت نداشت و هر صبح زير انداز تكه و پاره را جارو ميزديم و جل هاي كوچكي را كه با خودمان از خانه آورده بوديم پهن ميكرديم زير پايمان. ما چند تا دختر پانزده تا هجده ساله بوديم كه مدرك اقامت درست و حسابي نداشتيم و مجبور شده بوديم هر كداممان چه دايم چه موقت آنجا درس بخوانيم. من با دو تا از اين دخترها خيلي دوست بودم يكي همين دوستم و يكي دخترك مو فرفري سفيد برفي بود كه تلويزيون نداشتند و اين هميشه برايم سوال بود وقتي برنامه تلويزون تماشا نميكند پس چه ميكند؟ اما هيچ وقت ازش نپرسيدم و كم كم فهميدم وقتي خانه است كتاب ميخواند و يادداشت و شعر مينويسد و روزهاي جمعه ميرود جلسه ي نقد شعر و داستان. من هيچ وقت نرفته بودم جلسه ي نقد شعر و چند بار هم كه خواستم با دوستم بروم نشد.
پيدا كردن دوست هاي قديمي، هم كلاسي هايي كه با هم خيلي صميمي بوديم، دخترها و پسرهايي كه همبازي و هم صحبت بوديم برايم نعمت بزرگي است براي من كه آدم نگهداشتن رشته هاي ارتباط نيستم. آدم حفظ كردن شماره ها، نگهداشتن آدرس ها، جمع كردن يادگاري ها . آدمي كه حتي اين اواخر هيچ دفترچه يادداشت و خاطره اي ندارد و همه دفترهاي آن موقعش را انداخته دور. همه شان در ذهنم هستند و بسيار زود گم شدني لابلاي شلوغي گنجه ي نا منظم مغزم.
حالي هم كه مينويسم دچار شك شده ام كه دوستم در همين مكتب بود با موفرفري و بقيه يا مدرسه ي دولتي. يادم ميايد با هم شعر ميخوانديم و مجله هاي مختلفي را مرور ميكرديم كه ياد بگيريم چطور مجله ي درست و درماني در بياوريم. خانه شان را يادم ميايد خيلي واضح اما خيلي جاها خاطراتم مخدوش شده اند و اين هم مال همين بي نظمي و شلوغي و در هم و برهمي همه چيز در زندگي من است.

حرف زديم و بهش گفتم كاش بيايي كابل كه همديگر را ببينيم اما خوب اين قسمت از حرف هايم فقط حرف بود و خودم هم وقتي به مسخره بودنش فكر كردم از خودم بدم آمد چون الان چند تا دوست خوب دارم در كابل كه نميبينمشان. حتي همين موفرفري همين جاست نزديك به يك سال است كه آمده كابل و من هنوز نديده امش. نه اينكه امكان ديدنش نباشد.فقط بايد زنگ بزنم به تلفنش و با هم حرف بزنيم و قرار بگذاريم كه جايي همديگر را ببنيم و يا دعوتش كنم بيايد خانه مان اما من اينطور آدمي ام همين كار را نميكنم و دلم ميخواهد وقتي ياد موفرفري مي افتم قيافه ي پانزده سالگيش بيايد توي ذهنم كه ميخنديد و عكس هاي هنرپيشه هاي هندي را كه يواشكي و دور از چشم مادرش جمع كرده بود نشانم ميداد. شايد هم رفتم ديدم، موفرفري سي ساله را.

بستني فروشان دوره گردي كه اميد ميفروشند.

ميخواهم از خبر بد ننويسم براي مدتي هم كه شده. فقط اينجا. نميخواهم اينجا هم مثل مستطيل سرخي باشد كه هر روز در سايت هاي خبري، «خبر تازه» اي را نشر ميكنند و اين خبر هيچ گاه يك خبر تازه ي خوب نيست. هميشه خبر انتحاري و مرگ و خون است و تعداد كشتگان .
تا همين چند روز پيش وقتي يكي در اوج خبرهاي تازه ي سرخ رنگ در فضاي مجازي حرفي معمولي ميزد يا درفيس بوك مينوشت «در حال چاي نوشيدن به همراه موسيقي آرام بخش » فكر ميكردم كه اين چه موجود خودخواه و مسخره ايست كه اين همه آدم دارند تكه وپاره ميشوند اين ميتواند عكس چاي سبز هل دارش را با اين استاتوس از دنيا بي خبرانه نشر كند. حالا انگار ميفهمم گاهي آدم نميتواند و ظرفيتش تكميل ميشود و اگر بيشتر از آن بپيچد به خبرهاي تازه عزاداري عادتش خواهد شد .
و هر روز گوشش را ميسپارد به راديو كه يك دانه خبر تازه بشنود و روزش را شروع كند. باور كنيد دروغ نميگويم خودم ديده ام و گاهي در خودم احساسش كرده ام و گاهي اينقدر از اين حس بدم مي آيد و متنفر ميشوم كه ميخواهم بلند بلند فرياد بزنم. من يك لحظه يك صدم ثانيه احساس ميكنم معتاد شده ام به خبر هاي تازه ي سرخرنگ و گوشم دنبالشان است. توييتر، فيس بوك سايت هاي خبري و دهان هاي مردم.
اين روزهاي پر از خبر تازه هم اينجا هم سوريه و هم عراق و غزه دارد كمر همه ي ما را ميشكند و من ميخواهم گاهي اينجا زندگي را هم بنويسم تا زنده ام.
منظورم رد همدردي نيست يااينكه كمپين راه بيندازم و همه را تشويق كنم كه بياييد بيرون از زير چتر عزاداري ،همدردي ميدانم كه چقدر مسكن است حتي اگر خشك و خالي و در عالم مجاز باشد. حرف من سر اينست كه وقتي آنقدر هميشه عزادار باشي كه عادتت شود هميشه دنبالش ميگردي. مثل حرف يكي از دوستانم كه ميگفت مادرم معتاد شده است به غصه خوردن. گاهي حتي اگر گپي نباشد گوشه اي بق ميكند و خيره ميشود به يك نقطه و هي آه ميكشد بي دليل.
دوست دارم از بستني فروشان دوره گرد بنويسم كه شب ها و سحرها كوچه ها پر است از آن صداي موزيك مشهورشان و وقتي از كوچه ميگذرند بايد بروي سر بالكن و صدايش كني: ايس كريمي ايستاد شو چند دانه شيري اش را بكش تا مه دم دروازه ميرسوم.
بنويسم از صدايشان بدم نمي آيد بيخواب نميشوم و دوستشان دارم و احساس زندگي ميكنم با همين صدا همين موزيك ضبط شده ي بي كيفيت شان. ميخواهم بنويسم بستني فروشان دوره گرد پيامبران شادي اند. گرچه غم خوب خيمه زده است و بد شبيخون ميزند اما دوست دارم آن كوتاه لحظه هاي دلخوشي را ثبتشان كنم تا زندگي يادم نرود.

زن از مشرق ميز طلوع ميكند تا لبخند بزند به مرد.

مدتي است كه نوشتنم نميآيد. نمي نويسم و هيچ كار خاصي هم نميكنم. وقتم را بيهوده حيف ميكنم. مينشينم مثلن براي عوض كردن حلقه ام، دنبال مدل حلقه ي ازدواج ميگردم در اينترنت به هركدامشان خيره ميشوم و تصورشان ميكنم، مدل لباس و گشتن در سايت هاي مسخره و از هردري سخني.
گاهي آدم به هيچ كاري روي ميآورد و خودش را ميزند به در تنبلي و بيهودگي . من از اين گاهي وقت ها خيلي دارم.
مافوق جوانم مرد چهل ساله اي است كه اتاقش درست روبروي من است. و من هميشه هر وقت درش باز باشد ميبينمش. مثل يك ماشين كار ميكند صبح ها كارهاي اداريش را انجام ميدهد و عكس زني را كه روي ميزش است و در يك قاب ساده ي روميزي با موهاي چتري ساده و لبخند ايستاده كمي جا به جا ميكند و ميگذارد گوشه ي راست ميز كنار پرينتر. گزارش ها را ميخواند ايميل هايش را چك ميكند جلسه برگزار ميكند و عكس زن روي ميز را باز جابه جا ميكند كمي نزديك به مركز ميز كنار دوتا سنگ تزييني آبي نفتي كه يكي برايش تحفه داده. بعد از چاشتها از ساعت سه، براي نيم ساعت درش را ميبندد، صداي اهنگش به گوش ميرسد. يك آهنگ ملايم و صداي زني جيغ جيغو كه من فقط آواهاي سوزناكي را ميفهمم و نميدانم چيزي ميگويد يا فقط صدا در مياورد از دهانش. بعد چاي ميخورد با شكر قهوه اي و اندكي عكس زن را جابه جا ميكند. و باقي كارهايش را انجام ميدهد. وقتي دارم دفتر را ترك ميكنم ده دقيقه اي از فرانسه خواندنش ميگذرد. بلند بلند ميخواند مثل بچه هاي كوچك و عكس زن درست روبرويش دقيقن با بيست سانتي متر فاصله از بيني اش به او لبخند ميزند. عكس زن تا شب ميرود به مغرب ميز مافوق و خورشيد كه غروب كند زن هم رفته است آن گوشه و همان طور دارد لخند ميزند تا مرد را بدرقه كند براي رفتن از اتاق كار.
مافوق براي من موجود عجيبي است. و من آدم هاي عجيب را دوست دارم. اين كه براي روزهاي كسل كننده ي كاري و مثل ماشين كار كردن و كاركردن يك جوري خودش را نگه داشته و نرفته لاي چرخ دنده هاي اين همه كار و پنج دقيقه هم كه شده آن وسط ها خيلي زود كنده ميشود از كار و دور ميشود از گزارش ها و هميشه وقت دارد تا هر روز چاشت وقتي غذايش را خورد نيم ساعت راه برود و نرمش كند و گاهي بعد از ظهر ها دلش كه گرفت با عكس زن روي ميز گب بزند بخندد و چاي با شكر قهوه ايش را با لذت بنوشد.
من اما هيچ نميكنم چون كار ميكنم و هيچ عكسي از پسرم نياورده ام بگذارم روي ميز چون فكر ميكنم اين كارمند هاي افغاني ميايند و آدم را ريشخند ميكنند كه فلاني حالا شب ها بچه ات را ميبيني ديگه اين كارها چيست! من زندگي را براي هشت ساعت در روز تعطيل ميكنم و هنوز ياد نگرفته ام وسط كار زندگي كنم.

تمام آن شب لعنتي را دويدم.

داشتم ميدويدم به سرعت، اولش مثل آدميزاد ميدويدم بعد چهار دست و پا مثل يك خرس وقتي چارپا ميدود. توي دستم يك عالمه پول بود يكي داده بود به امانت كه اين را برسان به خانه ام. چادر سياه هم داشتم در آن حال و روز. چادر زير بغلم بود و ميدويدم عده اي سنگ ميزدند طرفم نميدانم كه بودند اما احتمالن پول ها را ميخواستند. چادرم از سرم رفته بود و موهايم مشوش تر از خودم رها شده بودند. هوا دم كرده و ابري بود و من تندتر ميدويدم.
رسيدم به يك مسجد كوچك، كنار در مسجد قد راست كردم، در زدم پيرزني آمد بيرون. نگاه كردم به پيرزن كه هزاره بود و خيالم راحت شد. گفت: خسته اي گفتم آره فرار ميكنم گفت چرا گفتم به خاطر اين پول. نشانش دادم. دستم را كشيد آمديم داخل مسجد و در را نيمه بست. گفت: اين همه پول؟ گفتم امانت است. دوستم داده برسانم خانه اش. دارد شب ميشود و من هنوز نرسيده ام و مردم دنبالم ميكنند و با سنگ ميزنندم. گفت بيا بنشين. يادم نيست نشستم يا نه. اما ميدانم كه خيلي خسته و مشوش بودم و فكر ميكنم كه ننشستم و ايستاده منتظر بودم كه پيرزن چه چاره ميكند. پيزرن كند و آرام بود و داشت ميرفت تا پيرمردي را كه آن گوشه كار ميكرد صدا كند و با هم يك فكري بكنند. آمدم بيرون. دم دروازه چند تا موتر ايستاده بودند. پول ها زياد بود و من نميتوانستم پنهانشان كنم در چادرم. به هم ريخته شده بودند. راننده ها را نگاه كردم به قيافه هايشان. دنبال هزاره ها ميگشتم. يكي صدايم كرد خانم سوده طرفش ديدم. راننده دفتر بود. همين كه هر روز باهاش دفتر ميروم. اما سياه شده بود. خيلي زياد انگار دود ماليده باشند به صورتش. دو تا چشم داشت كه برق ميزد. مستاصل رفتم جلو . پول ها را نشانش دادم اينها امانتند بايد برسانم جايي. خانه ي دوستم. خودش آمده نميتواند. من بايد برسانم و برگردم خانه. دارد شب ميشود يك جوري گفتم شب ميشود كه بفهمد چقدر از شب هاي تاريك و مخوف اينجا كه آدم هاي كوچه مثل گرگ ميشوند و زير نور ماه زوزه ميكشند ميترسم. راننده يك جوري خنديد يك جور موذي. گفت بده به من پول ها را. من زنگ ميزنم به دوستت من لازم دارم بده من ميگويم به قرض برداشته ام. بلند شد و خيز زد به طرف پول ها. قيافه اش شبيه گرگ شده بود. چشم هاي ريزش و سر كلانش انگار مادرش گرگ بوده پدرش آدم. پيچيمدشان در چادر. در دلم غوغايي برپا بود اگر پول ها را به زور بگيرد چه كنم آبرويم ميرود. باز شروع كردم به دويدن. چادر از سرم رفته بود و باد لاي موهاي عرق كرده ام چنگ مينداخت.
رسيدم به جايي كه از دوستم جدا شده بودم. ايستاده بود با مانتوي آبي اش. حرف نزدم پول را گذاشتم روي زمين كنار پايش. تشنه بودم. چار دست و پا شدم و دويدم تا به چشمه برسم.
چشمهايم را باز كردم ساعت چهار صبح بود تشنه بودم به نهايت. تمام شب را دويده بودم.

زندگي و ديگر هيچ!

آن وقت ها كه هرات بوديم و يك دختر بچه ي دوازده ساله بودم شادي آدم ها در آن شرايط سخت برايم خيلي عبث و مسخره مينمود. يادم است همسايه هاي دور وبرمان چند تا دختر هجده نوزده داشتند كه روزها ميآمدند كنار چاه آب آقا ولي و آب ميبردند و ظرف ميشستند. گاهي از شوخي هايشان و رفتارشان وآن لباس هايي كه ميپوشيدند تا سينه هايشان برجسته تر ديده شود بدم مي آمد و فكر ميكردم چقدر احمقانه و مسخره است كه آدم لاي اين همه خاك و خل و جنگ و آشوب بتواند به اين فكر كند كه سينه بند نخي با جنس خوب از كجا ميشود خريد . وقتي مينشستند به ظرف شستن و آستين هايشان را بالا ميزدند و به ظرفهايشان كف و خاك ميماليدند كه سياهي هاي دود آتش از زير ديگ ها و كتري ها ياك شود و آدامس به دهان درباره ي پسرهاي دورو بر حرف ميزدند، تعجب ميكردم از دل خجسته شان.
براي من اين تناقض بود كه آدم در چادر زندگي كند و آن وقت به خواستگارهايي كه مي آيند فكر كند و به يكيشان جواب مثبت بدهد و عروسيش همان جا زير چادر برگزار شود با يك ضبط صوت قراضه و چند جفت باطري كوچك و يك دايره ي سكه دار قديمي.
من رقصيدن زن هاي خوشحال را در عروسي نميفهميدم با آن لباس هاي گشاد و از مد رفته شان كه سالها لباس عروسي رفتنشان بوده و خودم را در آن لباس دمده اي كه به اصرار مادرم پوشيده بودم دوست نداشتم و به رقص و خوشي و خنده ي زن ها نگاه ميكردم. و اصلن برايم قابل تصور نبود كه زن ها با آن دست هاي ترك ترك خورده شان كه رويشان كرم ماليده بودند اينقدر دوست داشتند كه برقصند و يكي دوساعت بعد بروند خانه هايشان و قورمه ي بدمزه ي زردك بپزند.
نميتوانستم قبول كنم كه زنها زير چادرها بچه ميزايند و برايش اسم انتخاب ميكنند و مردهايشان پاكت نقل به دست ورود بچه شان را به همه اعلام ميكنند.
.
.
.
ديشب جشن تولد دعوت بوديم و اولش وقتي هنوز مجلس گرم نشده بود با دوستانم در باره ي حملات اخير حرف ميزديم و وخامت اوضاع. از اينكه نا امني به امن ترين نقاط شهر هم كشيده شده و حتي ممكن است حين خريدن يك كيلو شيريني يا چند تا اسباب بازي دست دوم از اين طرف سرك وسط يك درگيري خونين گير بيفتي … همين كه برق آمد و صداي آهنگ بالا رفت بلند شديم و رقصيديم و اداهاي مضحك و با مزه از خودمان درآورديم و كيك و ميوه خورديم و تحفه هايمان را داديم. بعد هم آخر شب نشستيم جلوي تلويزيون و به جزييات انفجار كميسيون مستقل انتخابات گوش داديم.