سَكَي ديوانه

سَكَي شايد تا حالا مرده باشد شايد هم زنده باشد نميدانم! وقتي مادرم از سكي قصه ميكرد، اينطوري شروع ميكرد. آن وقت ها كه مادرم دختر شش هفت ساله اي  بوده سكي زن بزرگي بوده است با سري اندازه ي مشت دستهايش. مادرم ميگويد وقتي ميترسيد يا گريه ميكرد و دستهايش را ميماند بيخ گوشهايش سرش زير دستهايش گم ميشد.  قدش اندازه ي يك مرد بوده و وقتي شروع ميكرده به چيغ زدن نيمي از سرش دهان بزرگش بوده. مادرم ميگفت ما كه خرد بوديم بين خود قصه ميكرديم و در بيشتر قصه هايمان وقتي از ديوها گب ميزديم ميگفتيم مثل همين سكي. سكي ديو خواب هاي ما بود. ديو  ترسناكي كه وقتي مادري ميخواست بچه اش را بترساند ميگفت تو را ميدهم  به سكي.

ما ميترسيديم با اينكه  هيچ وقت نديده بوديم كه او بچه اي را با خود ببرد و ديگر برنگرداند يا دخمه ي ترسناكي داشته باشد. گاهي كه بچه ها آزارش ميدادند ديوانه ميشد و چيغ زده حمله ميكرد ، ميگفتند گوش بچه اي را دندان گرفته بوده و نيمش را كنده بوده اما ما زياد آزارش را نديده بوديم غير از چيغ هاي ترسناكش.  سكي نميتوانست گب بزند. به جايش صداي تيز و چيغ مانندي داشت كه وقتي بلند ميكرد بايد گوش هايت را ميگرفتي وگرنه تا چند روز زنگ ميزدند. اوهميشه در حال خوردن بود بيشتر وقت ها نان خشك. از سر تنور زن ها. هر كس آتش مي انداخت در تنورش، سكي  مينشت كنار دروازه ي  تنورخانه .چندك زده  دستهاي كلانش را ميزد زير چانه اش و آب دهانش روان بود و پيش يخن پيراهن كهنه و چركش را تر ميكرد و تا نيم ناني نميگرفت شور نميخورد.

سكي تمام روز را بيرون بود و راه ميرفت  سر كوه ميرفت و پس ميامد تا غروب مادر بيچاره اش زورش را نداشت.تنها ماهي يك بار در خواب دست و پايش را ميبست و با چند نفر ميبردش لب آب و سر و جانش را ميشست. سكي از آب ميترسيد مثل پشك. چيغ ميزد و مادرش دشنام داده و گريان كرده سرش را صابون ميزد و موي هاي  زمخت و پر پشتش را ميشست.  گاهي سرش را كل ميكرد و سكي ترسناك تر ميشد با آن سري كه انگار سيبي را مانده باشند جاي سر يك خرس.

گاهي ميامد و  مينشت سر خاك  و از دور بازي ما را ميديد.  آنقدر مينشست كه ما ميترسيديم. ميگفتيم  برو در دامنت قنقوز بيار. سكي خوش داشت با ما بازي كند خوش ميشد.چند بار ميگفتيم قنقوز قنقوز برو فنقوز بيار كه بازي كنيم. سكي ميرفت و گم ميشد و باقي روز را  قنقوز جمع ميكرد در دامنش و ميامد و ما رفته بوديم آن وقت.

بعد كه ما كوچ بستيم و آمديم طرف ايران ديگر هيچ وقت نديديمش. شايد همان جاها هنوز زنده باشد شايد هم نباشد.

پيرمردي كه ما شبيه اوييم

درست در دومين بخش ليستنينگ تافل ياد بابابزرگم افتادم و اينكه ماه هاست به او زنگ نزده ام و از اينكه بابايم گفته بود دوبار زنگ زده و كسي جواب نداده و اينكه شوهر شب قبل خوابش را ديده بود و بابابزرگ در خواب ناراحت و آشفته بود و گلايه ميكرد كه ديگر حتي خبرم را هم نميگيريد. دلم براي بابابزرگم تنگ شد و بيشتر از آن، از خودم بدم آمد كه حتي يك زنگ هم نزده بودم آن همه مدت و دريغ كرده بودم دو كلمه حرف را از آن پيرمرد. وقتي به خودم آمدم ديدم آن بخش تمام شده است و رفته است پي كارش.

شب به بابابزرگ زنگ زدم بي بي جواب داد سلام و عليك كردم و بي بي خوشحال تلفن را به بابابزرگ دادو بابابزرگ با همان لحن هميشگي اش با صدايي كه به خودم تلقين ميكردم هيچ تغييري نكرده همان لحن و همان صدايي  كه وقتي شانزده سالم بود صدايم ميكرد با من حرف زد. بابا بزرگ گفت كابل سرد است؟ گفتم نه بابابزرگ زياد سرد نيست مثل اراك است فرق زيادي با آنجا ندارد. گفت نه من ميدانم كابل خيلي سرد است خيلي سرد! گفت» مه ده كابل عسكري كديم مه يخي كابله تير كديم كابل بد يخ است بد». چيزي نگفتم از آن وقت هايي بود كه بابابزرگ داشت به نوه اش از روزهاي عسكري اش قصه ميكرد و ميخواست كه نوه اش فقط گوش كند و حرفي نزند، گوش كردم و گفتم آره بابابزرگ خيلي سرد است. مثل آن وقتهايي كه بابابزرگ درباره ي مراتب و درجات تحصيلي افغانستان گب ميزد و ما فقط گوش ميكرديم و هيچ وقت نميگفتيم بابابزرگ آنطور كه تو ميگويي نيست. همان كه از شش سالگي يادم ميايد كه ما گوش ميداديم و خيره ميشديم  به شصت پاي بزرگ كه ناخن نداشت و مثل شصت پاي بابا يك توده بي قاعده جوشيده بود روي انگشت و كار ناخن را ميكرد. وقتي سيزده ساله بودم ناخن من هم كنده شد و يك كپه بي نظم بر  انگشتم روييد . من و همه ي برادرهايم به جز يكي آن ژن كپه ناخني را به ارث برده ايم.

بابابزرگ مرد كم حرف و تنهايي است از آن پيرمردهاي سرسخت كم حرف كه حالا تحت تاثير شرايط زندگي در ايران و تنهايي به  شدت مذهبي شده و صداي آهنگ را كه  ميشنود بلند ميشود و ميرود. آن وقت ها كه زياد مقيد نبود عاشق بيت خواني بود اينكه دخترها و پسرها كنار هم جمع شوند و بيت بخوانند يكي چيزي بخواند و يكي ديگر جوابش را بدهد در قالب بيتي با لحن و صوت. حالا تنها شده و دور و برش را آدم هايي گرفته كه بيت خواني برايشان مهم نيست و فكر ميكنم به خاطر اين هم هست كه رها كرده بيت خواندن را. اما هنوز شعر در دلش ميجوشد و براي هر واقعه اي مثنوي هاي ساده و عاميانه اي ميسرايد في البداهه كه بايد همان لحظه كسي باشد وضبطش كند وگرنه ميرود و گم ميشود در باد.

كاش ميشد پيرمرد و بي بي مي آمدند و در خاك خودشان نفس ميكشيدند در دشت هاي خودشان ، كوه هاي خودشان و با آدم هايي دمخور ميشدند كه وقت هاي كودكي دمخور بوده اند با آدمهايي كه سنه ي سي و هشت را خوب يادشان است و روزهاي سخت عسكري را.

بابا بزرگ حسرت هايش را نميگويد اما وقتي دلش ميگيرد و بيت هاي پرسوز ميخواند حسرت از هر آه اول بيت ميجوشد:

آ…. خداوندا دلم راشاد گردان     كنار خاك مادر بازگردان

دلم براي بابابزرگ تنگ شده كه ما همه سخت شبيه اوييم پيرمردي كه بسيار شبيه ماست و دور افتاده در اراك. در كارخانه اي نگهبان پيري است كه  شايد كسي فكر نكند كيست و تنها پيرمرد ساده ي افغاني اي است كه لهجه اش بعد از اين همه سال تغيير نكرده و هنوز هيچ جا را بلد نيست. پيرمردي شبيه همه ي پيرمردهاي ساده ي كارگري كه همه جا هستند و دل آدم برايشان ميسوزد و نميدانيم چه مردها و زن هايي شبيه اويند.