آرزوهاي كوچك من

آدم گاهي بند است به چند تا آرزوي كوچك. چند تا خيال شيرين كه تبديل كردنشان به واقعيت خيلي سخت نيست. اما حالا به هر دليلي گير كرده و تا حالا بر آورده نشده است. شايد اگر به دست بياوريشان آنقدر ها هم كه خيال ميكني شاد و راضي و خوشحال نشوي، اما خوبي آرزو اينست كه خيالش هم خوب و زيبا است و تو براي داشتنش برنامه ميريزي و در خيالت از داشتنش لذت ميبري و همين خودش انگيزه است. يك انگيزه كوچك و زيبا.
خيلي دوست دارم نقاشي بلد باشم. طراحي يا كار با آبرنگ. فكر ميكنم از آنهاييم كه استعدادش را دارم. تا حالا هيچ كلاسي نرفته ام. هيچ كاري براي يادگرفتنش به صورت اصولي انجام نداده ام. اما گاهي كه طرحي ميزنم، ميبينم با كار و تمرين خوب خواهد شد. خيلي دلم ميخواست مجسمه سازي ياد ميداشتم از آن هنرهايي است كه آدم را مجذوب خودش ميكند. ريزه كاريهايي كه فراتر از نقاشي به تصوير در مياوريشان.
يا حتي دوچرخه سواري، يكي ديگر از آرزوهاي كوچك من است. خيلي ها همين طوري تمرين كرده اند و ياد گرفته اند. يكي از دوستانم در خوابگاه دانشگاهشان كه چند دانه دوچرخه براي خانم ها بوده، ياد گرفته. يكي ديگر از دوستانم كه سن و سالش كمتر است از كودكي بابايش برايش مخصوص خريده بوده و ميگفته بيا سوار شو ياد بگير. من اينطوري نبودم بابايم خيلي مرا دوست داشت، براي برادرم خريده بود واگر سوار ميشدم، چه بسا تشويق ميكرد مرا تا ياد بگيرم، اما آن موقع ها فكر ميكردم اگر سوار شوم و دوچرخه را خراب كنم و به زمين بخورم ديگر بابايم پول نميدهد كه درستش كنيم و برادرم كه ياد دارد بي دوچرخه ميشود. از همان اول ها از اينكه چيزي را خراب كنم ترس داشتم. حالا كه دارم خودم را واكاوي ميكنم و ميخواهم خيلي چيزها را دور بريزم يكيش همين است . ترس! بعضي ترس هاي بيهوده كه سالها روح آدم را نا آرام ميكند الكي.
عاشق شنا هم هستم راستي. گرچه شايد تا حالا شمار پريدن هايم در آب از انگشتان دست كمتر باشد. اما اين رها شدن و بند نبودن پايت به زمين حس عجيبي است كه آدم را ديوانه ي خودش ميكند.
اشتياق ديگرم آموختن يك رقص است به طور حرفه اي. حالا ميخواهد از اين مدرن ها ي امروزي باشد يا سنتي. حركت و نظمِ در آن را خيلي دوست دارم.
و خيلي چيزهاي ديگري كه من دوست دارم و رسيدن به آنها دشوار نيست اما گير كرده اند در اتاق انتظار!
سي سالگي زمان خيلي خوبي نيست كه آدم يك عالمه آروزي كوچك داشته باشد در حاليكه آرزوهاي بزرگش همين طور دست نخورده باقي مانده. اما چه ميشود كرد. آرزوهاي كوچك را هر چه بگذاري بيشتر در تاريكخانه ي ذهنت بدون ظهور بمانند، احتمال اينكه بگندند و بويش تمام زندگيت را بردارد بيشتر است. پس ترجيحا بايد كشيدشان بيرون و ظاهرشان كرد. اينطوري چند تا تابلوي خوب ميشوند و يك طرف ديوار زندگيت را مزين ميكنند.

مينويسم جانكاه بخوانيد ج ا ن ك ا ه

دانشجو ها نشسته اند ، رنگ به رخ ندارند. چشم هايشان هم آهسته تر ميدوند براي ديدن. ضعيف و خاك آلودند. پلاكاردهايشان كنارشان است. رمق ندارند بر سر دستشان بالا بگيرند. گاهي كسي مي آيد به ديدنشان احوالي ميپرسد و اميدواري ميدهد و ميرود.
به نشانه ي اعتراض؛ اعتصاب غذا كرده اند. اعتراض به رفتار و منش توهين آميز و تبعيض گرايانه ي مسولين دانشگاه. در اين مملكت كه جان آدمها به پشيزي نمي ارزد. در اين مملكت كه وزيرش به راحتي هورت كشيدن پياله ي چايش دختركان مسموم شده ي مكتب را تهديد ميكند كه اگر من بفهمم اين مسموميت نبوده واي به جانتان!
نشسته اند تا صدايشان به گوش دولتمردان برسد و دولتمردان هر روز در چكر و سياحت هاي بين المللي شان از كشور هاي ميزبان هتل درجه يك و مدت اقامت بيشتر طلب ميكنند.
اعتراض مدني در كشوري كه چوكي ها را بر سر هم خرد ميكنند و بوتل آب و چپلك است كه پرت ميشود در پارلمانش به نشانه ي اعتراض.
چقدر جانكاه! و وقتي ميگويم جانكاه نخوانيد غم انگيز! بخوانيد همان چيزي كه جانت را دارد ميكاهد. داري ميميري از گرسنگي. معده ات دارد سوراخ ميشود از اسيد پاشي، سرگيجه گرفته اي از ضعف، بخوانيد جانگير.
و اين طرف حقوق عده اي آدم به نام زن، كه نمايندگان همين آدمها حاضر نيستند تصويبش كنند مگر با تعديل و جرح و قطع اعضايش. و داد و بيداد كه قانون مثله شده را ميخواهيم چه كار؟! يكي براي توجيه ميگويد: مرد در اينجا حق و حقوقي ندارد به واقع، چه رسد به زن! نميداند كه همين استدلالش تير ميزند به جگر آدم!
من موجود نا اميدي هستم. بي اعتماد و شكاك. نا اميد تر از آنكه مبارزه كنم . خودم را درگير كنم با آنچه مرا نابود خواهد كرد و روانم را آسيب خواهد زد و نتيجه اش شايد دورتر از آن باشد كه ببينمش.
اما زنان و مردان زيادي هستند كه تلاش ميكنند و بي آنكه اميدشان را از دست بدهند مبارزه ميكنند. خيلي هايشان قرباني ميشوند و بدون شك قهرمانان از ميان همينان خواهند بود.

زني شبيه من…

– من خشنم! چون شوهرم،چون پدرم، چون برادرم! من بي رحمم و كودكانم را هر روز لت و كوب ميكنم. من خشنم و تمام اندوه و درد و بدبختي ام را هوار ميكنم سر اين بچه كه زبان در آورده و با من لج ميكند.

– من سعي ميكنم تا بهترين باشم. آرايش ميكنم و از تمام كرم هاي موجود در بازار براي پنهان كردن چين و چروك هاي حاصل از زايمان هاي دردناك براي دور چشم و لب و … استفاده ميكنم تا شوهرم زن و معشوقه نگيرد.

– من تلاش ميكنم تا شبيه يك مرد باشم. چون آنها پر زورند و هميشه جدي گرفته ميشوند. من فحش هاي زشت بلدم و خيلي راحت همه جا استفاده شان ميكنم. من زنها را آدم حساب نميكنم ترجيح ميدهم با مردها حرف بزنم.

– من ساكتم، حرف نميزنم و آرام گريه ميكنم و به دخترم ياد داده ام آرام باشد و جوراب هاي برادرش را بي گفت و گوي بشويد. من تمام دردم را در ختم هاي قرآن و تعزيه ها بي هيچ نيازي به مقدمه ميگريم و ضجه ميزنم.

– من ديگر گريه نميكنم. من ديگر نميخندم. تمام زندگي من يك راز سر به مهر است. بچه هايم را كلان ميكنم . دستورات را اجرا ميكنم. براي شوهرم ميميرم و اگر مرا نخواست برايش ميروم خواستگاري! من يك زن خوب ميمانم تا آخر.

پنج شنبه ساعت پنج عصر

روز پنچ شنبه كه  به آخرهاي خودش ميرسد يعني دقيقا از همان ساعت پنج بعد از ظهر به بعد، بوي رخصتي شيرين دو روزه به مشامم ميخورد و چقدر دوستش دارم. از همان ساعت، جمعه شروع ميشود. بيدار نشستن، چاي در نيمه شب، فيلم و موسيقي  بدون ترس از دير بيدار شدن.

روز جمعه  و خوابيدن تا هشت و نيم صبح. صبحانه ساعت نه و آرام چاي نوشيدن و حرف زدنِ  بعد از آن با بچه و نشستن در آفتاب صبحگاهي كه از پنجره به خانه ميزند بدون ترس از اينكه بايد راه بيفتي براي سركار.

انتظار روز رخصتي و شبي كه فردايش ميداني دو روز رخصت خواهي بود، شيرين ترين قسمت اين رخصتي  هفته وار منست. شايد دليلش اينست كه ما در لحظه زندگي نميكنيم يا در گذشته ايم و براي روزهاي شيرين رفته در حسرت و آه وافسوس يا به اميد آينده ايم و روزهايي كه خواهند آمد و از برنامه ريزي و روياپردازي براي آمدنش شاد ميشويم.

شنبه ها اما اين حس را ندارند. با اينكه رخصتي است و من سر كار نميروم.  شنبه ها بوي يكشنبه ميدهند. ترس از شروع دوباره ي هفته خوشي اش را كم ميكند. و هميشه اين غذاب وجدان كه شنبه ها را بيهوده ميگذرانم و همان جمعه براي استراحت كافيست و شنبه را بايد بروم كاري كنم. نقدر شعر، محفل ادبي، ديدن حلقه ي فرهنگيان و در ارتباط بودن با بقيه .درحالي كه هيچگاه اين كار را نكرده ام و خيلي از دوستان ازمن نا اميد شده اند و الان چه بسا در ذهنشان هم نامم را پاك كرده اند بالكل.

با تمام عذاب وجدان و شنبه هاي بي مضمون و بي هدفم هر شنبه براي خودم توجيهي دارم كه مگر چه اشكال دارد بعد از يك هفته كارچند لحظه براي خودت گوشه ي خانه ات دراز بكشي يا با بچه ات بازي كني. چه اشكال دارد كه دو پياله چاي دم راست بنوشي و كليپ از تلويزيون ببيني.

شنبه هاي بي مضمون كه به انتهاي خود نزديك ميشوند خستگي هفته ي آينده  به تنم تزريق ميشود انگار! ساعت پنج عصر پنچ شنبه كجا و شنبه كجا!

پرتاب به پنج سالگي با ديفن هيدرامين كامپاند

سه شنبه بچه سرماخورده بود يعني چند روز بود كه خفيف سرفه ميكرد ، تا شبي كه تب كرد و فردايش او را برديم كلينيك ايراني ها ،همان كه در دشت برچي است. در واقع من نبردم چون دفتر بودم و نميتوانستم از رييس سخت گيرم رخصتي بگيرم. دختر دايي ام برد. تازه از ايران برگشته چند روزي ميشود. من تا دستم برسد وقت هايي كه بچه مريض باشد ميبرمش شفاخانه فرانسوي ها اما نتوانستم بهش بگويم آنجا ببر، بلد نيست جايي را براي همين دومين جايي كه فكر كردم آدرسش سرراست و نزديك خانه و مطمئن تر است. همين كلينيك بود.
شب كه خانه برگشتم. داروهاي بچه را چك كردم، ديگر خودم نميچه داكتري هستم براي خودم. يك قطره ي ويتامين ث روزي دوبار، شربت پرستامول و ديفن هيدرامين و يك آنتي بيوتيك. ساعت دارو ها را تنطيم كردم و ديفن هيدرامين را باز كردم كه به بچه بدهم.
همين كه درش را باز كردم و ريختم در قاشق، پرتاب شدم به پنج سالگي! بوي شربت رفت توي لايه هاي خاك خورده ي خاطراتم و ذهنم را زيرو رو كرد. بوي آشناي شربت سرماخوردگي، شيريني اوليه اش كه نميتوانست تلخي نهايي اش را كم كند، بچگي ها، زكام هاي مدام من و روزهاي شربت و گلو درد و بيني كيپ و پني سيلين…
روزهايي كه معمولا چند تا بچه با هم سرمامي خورديم. استامينوفن بچه بود كه مادر در قاشق ميان چند قطره آب حل ميكرد و با گوشه ي سفت پوش قرص آبش ميكرد و به خوردمان ميداد (يادم ميايد براي جوجه هاي مريض مان هم همين كار را ميكرد با اين تفاوت كه يك قرص را پودر ميكردو براي تمام وعده هايشان تقسيم ميكرد.)
قاشق به دست مانده بودم و دلم ميخواست خودم شربت را بخورم مثل آن وقت ها و صداي مادرم را بشنوم كه» چشماي خوره كور بگير شيوه كو! دوا تلخه كه جور موكونه!» تمام روز را بازي ميكرديم و عين خيالمان نبود و دور از چشم مادر لواشك ميخورديم و تخمه و شب باز تب و بيني بند و گلوي خشك.
انتي هيستامين مرا ميبرد به كودكي و خوش خوشان بچه را بغل ميكنم و در هوا پروازش ميدهم!

آغوش هاي مجازي

ما بخشي از روزمان را در دنياي آن لاين سپري ميكنيم. دنيايي كه در آن حضورت قطعي نيست. سايه اي  از خودت هستي  و اين سايه، بودن تو را به دوش ميكشد.

با هم حرف ميزنيم و قصه ميكنيم ، از پشت دوربين اسكايپ به هم كلوچه و چاي تعارف ميكنيم و صدقه ي هم ميشويم. همديگر را ميبوسيم و در آغوش ميكشيم و خيالمان از آغوش يكديگر لبريز ميشود.

 دنياي ما دنياي عجيبي است. اگر آدم يك كم فكرش  ساده تر و سنتي تر باشد مثل من، ميتواند تصور كند كه ما روزي فكرش را هم  نميكرديم دوريهايمان با همين گب و گفت هاي خطي  جبران شود و فقط سايه اي از او و سايه اي از ما در دنياي نه حقيقت كه مجاز همديگر را ملاقات  كنند و دلهايمان تسلي يابد.

ما تصورش را هم نميكرديم كه چاي و قند بعد از ظهرهايمان  به دو تا چاي و قند  تنها تبديل شوند كه سوار بر خطوط اينترنت نوشيده ميشوند و تعارف مبشوند.

من دلم ميسوزد وقتي  آن طرف يك حقيقت دوست داشتني نشسته باشد يك حقيقت كه بلد نيست خوب با اين چيزها كار كند و هول مي شود ، نمبداند كه چه كند تا تصوير عزيزش را از اين طرف ببيند، مادري كه ميخواهد حتما تو را در آغوش بكشد با دستهايش، وقتي دستش را در گردنت حلقه مي كند تو را ببوسد و اشك شوق بريزد. يا لالايي خواندنت وقتي ويديو چت ميكني و بچه ات نمي فهمد تويي كه هستي و ديده ميشوي در واقع  نيستي. نميتواني از آن قاب شيشه اي خارج شوي و آرام لاي موهايش دست بكشي  و بخواني…

اما نا شكرِ بودن اينهمه نعمت نيستم كه اگر نبود همين دل تسلاهاي گاه  و بيگاه هم نبود.

گاهي كه فكر ميكنم ميبينم خيلي وقتها ما در كنار هم از هم دوريم. ما به هم تلفن ميزنيم و در فيس بوك عكس هايمان را لايك ميكنيم اما مدت ها دوستي را كه آن پشت نشسته  ملاقات نميكنيم. نميبوسيمش تا روزي آنقدراز هم دور شويم كه دلمان را به سايه ي هم خوش كنيم و آغوش هاي مجازي گرممان كند…

بي خيال ساعت هفت و دوازده دقيقه

 

بچه خودش را در بغلم رها ميكند. ميگويم برو پايين مامان بگذار صبحانه بخورم. ميگويد ميخواهم پاهايم را گرم كنم. ميگيرمش در بغلم و چاي مينوشم. بوسش ميكنم و ميگويم بيا بشين كنارم. مينشيند  و ميگويد ولي دستم روي پايت باشد. ميگويم باشه.

صبحانه را در دهانش ميگذارم و دهان كوچكش مرا ميبوسد. ديوانه ام ميكند اين بوسه هاي مكررش!

دست كوچك و معصومش روي پايم انگار جزيي از وجودم است كه نميتوانم از خودم جدايش كنم. ميخواهم اين لحظه كش بيايد و هزار بار تكثير شود، ساعت هفت و دوازده دقيقه نشود كه  من از جا بپرم و كيفم را بردارم و تند تند بچه را قانع كنم كه حالا ديگر بايد بروم.

همين طور نشسته باشيم و دستهاي  مطمينش روي پايم و صبحانه بخوريم. كاش يكي اين تابلو را ميكشيد.