از مادر بودن…

دو هفته است كه هر شب ميخواهد سر كار نروم. ديشب دلش نميخواست برود بخوابد. گفتم برو بخواب معلوم است كه خيلي خوابت ميايد. گفت نه دوست ندارم بخوابم. هر وقت تو خوابيدي من هم ميخوابم. بعد رفتيم كه بخوابيم. وقت خوابيدن گفت وقتي صبح شد پيش من ميماني؟ گفتم نه مامان جان بايد بروم. ديگر نميپرسد چرا و ميداند كه ميروم چون بايد كار كنم و پول دربياورم و اگر نروم نميتوانيم چيزي بخريم و ازين حرف ها. گفت حالا كه پول داريم نرو. هر وقت پولمان تمام شد باز برو. گفتم نميشود قانونش اينست كه هر روز بروم. اگر هي سر كار نروم و بنشينم خانه ديگر راهم نميدهند سر كار. روز جمعه و شنبه پيشت هستم.
اما وقتي هم خانه ام به كار خودم ميرسم. متاسفانه از آن مامان هاي خيلي خوبي نيستم كه بنشينند و روزهاي تعطيل هي كتاب قصه بخوانند براي بچه شان. هي بازي كنند با بچه شان. من به كار خودم ميرسم. جارو، پاك كاري، شست و شو و بچه براي خودش بازي ميكند و گاهي دنبالم راه ميافتد و حرف ميزند از آشپزخانه به اتاق ها به سالن به بالكن و حرف ميزند و به قول خودش قصه ميكند.
پريشب ميگفت من به كاكاي دفتر ميگويم مامانم بايد خانه باشد (منظورش رييس مان است) گفتم جان مامان تو كه رييس ما را نميشناسي. گفت ولي او مره ميشناسه. گفتم نه او هم تو را نميشناسد بعد با خودش فكر كرد و گفت آره الكي گفتم.
ديشب ميگفت كاكاي دفترتان به من گفت مامانت سر كار نيايه. بايد پيش بچه خو بشينه. گفتم راستي؟ گفت آره كاكايش گفته بايد يك روز، دو روز، سه روز پيش بچه خو بشينه بعد بوره سركار.
ميدانم اين را هم فراموش ميكند، چند روزي گير ميدهد و بعد از يادش ميرود. مثل چسبيدن به عروسك آلوين كه بالاخره فراموشش كرد. مثل لوبيا كاشتنش و خيلي كارهاي ديگر…اما ياد من ميماند.
هر وقت كه ميگويد پيش من بمان و نرو هم خيلي خوشحال ميشوم كه برايش هنوز عادي نشده است كه نباشم و همان قدر ناراحت ميشوم كه بالاخره عادي خواهد شد و چقدر بد كه نميتوانم كنارش باشم و باز خوشحال ميشوم كه لااقل شب ها هستم و اين هم غنيمتي است.
خيلي وقت است شايد بيشتر از دو سال كه خسته شده ام از كار. برايش تلاش نميكنم. براي پيشرفت تلاش نميكنم. زده ام به خط روزمرگي و بدجور گير كرده ام و تنها چيزي كه از روزهاي رفته ميفهمم جمعه ها و شنبه هاست و كرايه تاكسي و معاش كه آخر ماه ميگيرم. وقتي اصرار ميكند و شب ها هي حرف ميزند و همه چيز را نشانم ميدهد از حس بيهودگيم كاسته ميشود و سعي ميكنم مادر بهتري باشم و موتورم انگار روشن ميشود.

تاكسي نوشت چهار، در شب آدم ها به اندازه ي سگ ها خطرناك ميشوند.

پل سوخته تكه اي از شهر است تكه اي پر از آدم، آشغال، تعفن و بوي شاش. ميوه فروش ها مدام در بلندگوهاي دستي شان داد ميزنند و بسياري شان يك جمله را در آن ضبط كرده اند و بلندگو تمام روز به جاي آنها گلو پاره ميكند. سيب سيري سيصد كچالو چاركي پنجاه ، بادنجان سياه… رومي.. كلم … انار.
مردم لابه لاي موتر ها راه ميروند مردهاي كارگر كه منتطر ميني بوس هاي برچي اند، زن هايي كه ميخواهند هر چه زودتر خودشان را بيندازند داخل يكي از اين موترها و بروند تا خانه شان.
معتادها هر كنج چند تا چند تا كنار هم نشسته اند دو سه نفري پارچه اي كتي روي سر دود ميكنند چند تا گدايي ميكنند و چند تا صبور و سمج روبروي نانوايي صف كشيده اند كه مشتري ها يا نانوا نصفه ناني از سر دلسوزي به دستشان بدهد. گوسفند فروش ها وسط بلوار خاكي آشغال سبزي و ميوه ريخته اند و گوسفندهايشان سبزي و آشغال ميخورند. چند روز بعد كه محرم شروع شود اين وسط چادرهاي فروش پرچم و زنجير و كتابچه هاي نوحه برپا ميشود و بلندگوهايشان صبح تا شب نوحه سرايي ميكنند.
من هر روز بايد از اينجا عبور كنم. تنها راه عبورم همين جاست و هر روز در شلوغي و راه بندان وحشتناك اينجا گير مي افتم و از شيشه ي موتر مرداني را ميبينم كه رو به ديوار شاش ميكنند و بعد سر آلتشان را به ديوار ميمالند تا پاك شود. مرداني هم همان جاها نماز ميخوانند سر وقت، زير بيل بوردهاي بزرگ رهبران خندان مردم كه بر فراز چتلي ها انگار دارند به بدبختي مردم ميخندند.
نميدانم چرا اين پل را پل سوخته ميگويند اما نامش هميشه در ذهنم بوي سوخته ي تپه هاي بزرگ زباله ها ي زير پل را تداعي ميكند. و بوي غليظ چرس كه با بوي تشناب خانه هايي كه راه باز كرده اند به زير پل در هم آميخته.

ساعت نزديك هفت است و من هنوز همين جا هستم در تاكسي. اگر هوا تاريك نشده بود مي زدم بيرون و پياده ميرفتم تا خانه. راه دوري نيست. حدود بيست دقيقه پياده روي است. اما شب شده است و در شب آدم ها به اندازه ي سگ ها خطرناك ميشوند.