فعل تنهايي بر وزن انفعال

دو هفته ايست كه همكار عشوه ناكم با من غذا نميخورد. دختر سفيد و مو بوري كه به شدت كابلي حرف ميزند و خيلي هم خوش صحبت است اما با هم حرفي براي گفتن نداريم و تركيبمان موقع غذا خوردن چندان جالب نيست . من با تخم مرغ هاي آبپزم و او با دو تا ظرف غذا روي هم سوار و يك بوتل آب و كمي ترشي يا سبزي و ميوه ي بعد از غذا.
الان نميدانم كجا غذا ميخورد ، نپرسيده ام و حتي يك تعارف نزده ام كه مثلا دختر كجايي تو؟ نميبينمت بيا با هم غذا بخوريم و دو كلمه حرف بزنيم. وقت نان حرفي براي گفتن نداريم و من از زور بي مضموني مجبور ميشوم بپرسم كه خوب كارهاي رفتنت به كجا رسيد؟ (شوهرش مقيم آمريكست و تقاضا كرده كه خانمش را ببرد) و او هم ميگويد هنوز آندر پروسس است و معلوم نيست و حتما خيال ميكند اين چقدر فضول است كه هر دفعه مرا ميبيند همين سوال را ميپرسد،
اتفاقي هم بينمان نيفتاد كه بخواهد از دست من ناراحت شود البته من از او ناراحت شده بودم بابت قضيه ي بورس اما بروز نداده بودم و درست بعد از آن بود كه نيامد و من فرصت نكردم كه در اين مورد با او صحبت كنم و حالا كه آتشم سرد شده، بي خيال شده ام . خيلي معمولي، وقتي از رخصتي عيد پس آمديم يك روز چاشت تخم مرغ هاي آبپزم را بردم سالن كنفرانس و همانجايي كه هميشه مينشينم نشستم و شروع كردم به خالي خالي خوردن كه دخترك نيامد و من آن روز خوشحال شدم چون حتي نان هم نياورده بودم كه با تخم مرغ ها بخورم و اينطوري راحت بودم و لازم نبود به نگاه هاي متعجب دخترك جواب بدهم كه آره امروز فراموش كردم نان بخرم يا اينكه از قصد نان نياورده ام ببينم گشنه ام ميشود يا نه و البته كه گشنه ام يشد وسه چهار تا چاكلت طرف هاي بعد ازظهر خوردم اما براي كم كردن تعجب همكار بايد مي بافتم اين قصه را.
از فردايش ديگر همكار نيامد فقط يك بار باهم همصحبت شديم و گفت بيا اتاقم از اين خوراكي هاي عيد برداراتفاقن آن روز خيلي دلم خوراكي ميخواست و رفتم برداشتم كشمش و بادام هندي و چارمغز و پسته و كلوچه.
حالا گوشه ي سالن كنفرانس مينشينم و با خيال راحت نانم را ميخورم و حتما او هم يك گوشه ي ديگري مينشيند و قلپ قلپ وسط غذايش آب ميخورد و تند تند مرچ هاي تازه را به دور از چشمان متعجب من گاز ميزند و خيالش راحت است كه نميبينمش و لازم نيست توجيه كند كه عادت كودكي اش است و از گلويش پايين نميرود غذا بي آب و اين مرچ ها اصلا تند نيستند.

به خودم فكر ميكنم كه اگر ببينم رابطه اي برايم خيلي بيخود است يا آزاردهنده نميتوانم اينطوري خودم را از آن جدا كنم. تا مدت ها كجدار و مريز نگهش ميدارم و هم خودم را اذيت ميكنم هم طرف را و به اين فكر ميكنم كه اگر من بخواهم آغاز كننده باشم طرف خيلي ناراحت ميشود و درباره ي من چه فكر خواهد كرد و همه چيز را به گذشت زمان واگذار ميكنم يا تقدير يا دعا ميكنم طرف دلش يخ شود و راهش را جدا كند و من نباشم آن كه شروع ميكند. و فكر ميكنم خوب است كه چند تا آدم غير منفعل هم دور و برم باشد براي چنين روزهايي!

زمين تا آسمان! البته با كمي اغراق!

دختر دايي ام كه حالا پانزده سالش هست وقتي ابتدايي بود براي برنامه هاي محرم بايد مينشستند توي حياط مدرسه و يك خانم مداح برايشان روضه ميخواند… دايي اين را نقض حقوق كودكان ميدانست و ميخواست برود با مدير مدرسه صحبت كند كه اولا چرا اينها روزي يك ساعت در اين هواي داغ روي خاك بايد بنشينند و بعد هم چرا بچه را تشويق ميكنيد گريه كند طوري كه اگر اشكش درنيامد احساس گناهكاري بهش دست بدهد.
اما وقتي من كلاس اول بودم بابايم نگران اين بود كه اين دختر دست چپ است و به مادرم گفته بود با معلممان مطرح كند كه اگر راهي دارد كاري كنند راست دست شوم.
يا همين بچه ي خودم پرواي اين را ندارد كه نبايد چيزي را طلب كند. همه چيز را حق خودش ميداند و از من نميخواهد تهيه اش كنم بلكه به اطلاعم ميرساند فلان چيز ميخواهم و اين يك چيزي است در مايه هاي دستور.
كودكي من و امثال من در آرزوي يك عروسك ، يك نوشابه سرد كه همه اش مال خودمان باشد گذشت. ما نميتوانستيم بگوييم برايم ميوه بخر. من ميوه ميخواهم. خجالت ميكشيديم درخواست كنيم. ميدانستيم بابا همش در حال حساب و كتاب است. حساب قرض بابا هم دستمان بود و وقتي مامان و بابا گب ميزدند يواش ميشنيديم. خيلي كه دلمان ميرفت براي چيزي يواش در گوش مامان ميگفتيم با كلي خجالت و سرخ و سفيد شدن.

كاش دنيا جاي خوبي براي زندگي بود

روزي كه چند تا راكت خورد به ساختمان دفتر،تا عمق جان ترسيده بودم آن لحظه كه در سالن پايين جمع شده بوديم و ناگهان راكت سوت كشان خورد به چند اتاق آن طرف تر و دود و خاك سالن را فراگرفت آماده بودم كه فرار كنم با تمام توانم هر لحظه فكر ميكردم مرد انتحاري ميآيد وسط ، خودش را مي تركاند و قبلش مرمي هايش را مينشاند بر تن همه . داشتم دنبال آخرين مفر ميگشتم و براي تمام سوراخ سمبه هاي ممكن حتي داخل الماري هاي فلزي فكر ميكردم ، به آخرين اتاق.
صداي خشك و بلند تيراندازي آنقدر نزديك بود كه احساس ميكردم هر آن يكي از آن بالاها شال سرخ مرا نشانه خواهد گرفت …
چيزي كه جنگ نبود براي آنها كه جنگ ديده بودند بيشتر يك درگيري وسط شهر بود اما براي من همين خود جنگ بود.
وقت برگشت سرك هاي شلوغ و مزدحم كابل با فوج گاري هاي ميوه فروش، بولاني پز، گداها، مردان و زنان، آنقدر خلوت شده بود كه گويي شهر مرده است.

امروز عكسي را ديدم در بي بي سي از سوريه، كودكي چسبيده به مردي سوري پاهايش را حلقه كرده دور كمر مرد كه شايد پدرش عمويش يا نجات دهنده ايست.مرد به شدت ميدود و كودك سرش را چسبانده به شانه ي مرد دارند از مردن فرار ميكنند از مرگِ در چند قدمي مرگ خونين و بي محابا.
عكس تا اعماق وجودم نفوذ كرد، دلم را آنقدر محكم فشرد كه اشكم جاري شده است. كودك نگون بخت سوري كودكان بيچاره اي كه فقط به زندگي اعتقاد دارند نه سني اند نه شيعه فقط آدمند آدمهاي كوچولويي كه دلشان ميخواهد بازي كنند، و خيلي عادي بزرگ شوند.
من نميدانم در جنگشان حق با كي است من نميدانم كي راست ميگويد كي دروغ من هيچ چيز نميدانم از اين سياست كثيف و پستي كه اجازه ميدهد كودكان كشته شوند. و دليل اينهمه قساوت و وحشيگري را نميدانم. كدام ايدئولوژي ارزش اين را دارد كه معصوم ترين و پاك ترين آدمهاي زمين برايش بميرند آنهم بي آنكه بخواهند بي آنكه بدانند.
كاش دنيا جاي بهتري براي زندگي بود. لا اقل براي بچه ها.

دريغ!

ديروزمسابقه ي فوتبال افغانستان و پاكستان بود كه با برد سه بر صفر افغانستان تمام شد. بازي مهمي نبود. دوستانه بود و براي افغانستان كه رتبه اش در فوتبال از پاكستان بالاتر است نبايد خيلي شگفت آور باشد اما يك بهانه ي كوچك خوشحالي براي ما مردم باز هم غنيمت بزرگي است چه برسد به برنده شدن تيم ملي! و بيش از آنكه دست آورد كلاني باشد تمرين با هم بودن و هم صدا بودن مردم، آدم را وجد مي آورد و اين حس غرور ملي گم شده كه به شدت لت و پار و له شده است. اما اينجا يك اما وجود دارد. يك پرسش.
اما وقتي ميخواهيم شادي كنيم طرف مقابل را هر رقم خوش داريم ضايع ميكنيم و ميكوبيم و روي لاشه ي شخصيتش بالا ميشويم و بيرق افتخار را به اهتزاز در ميآوريم و چرا؟
چرا ابراز پيروزي ما توام با تحقير طرف مقابل است؟ چون خودمان موجوداتي هستيم كه يكسره تحقير شده ايم؟ حالا تا فرصتي پيش مي آيد بايد اين بلا را سر بقيه بياوريم؟
همين كه بازي خلاص شد و همه مطمئن شدند ما برديم و سه تاگل هم زده ايم، بيانات و افاضات شروع شد. دولت پاكستان ورود دال خوراي فوتباليست را به كشور ممنوع كرد. پاكستاني هاي چتل راه خانه را گم كردند. توپ به دروازه شان ميخورد دال باد ميشد!
يكي نوشته بود كه اين جواب پاكستان منافق و توطئه چي بود! بابا ورزش را چه به سياست! گيرم كه آنها هم جدي گرفته باشند تو برو خود را باش!
مگر نميشود خوشحال بود بدون اينكه طرف مقابل را تكه و پاره كرد؟ مگر نميشود بدون ايجاد حس دشمن بودن طرف مقابل با او مسابقه داد؟ دوستانه.

اختر چرخ ادب

يكي از آرزوهاي من كار كردن در يك كتابخانه بزرگ است. يك كتابخانه ي آرام و ساكت كه هر روز مشتري هاي دايمي و سرزده داشته باشد. و كار من اين باشد كه قفسه هاي نا مرتب را دوباره ترتيب بدهم و لاي بوي كاغذ و چوب غرق شوم.
مثل دوستم كه چند مدتي در كتابخانه دانشگاه كار دانشجويي داشت ، كتاب ها را مرتب كنم، جديدها را در قفسه ها بچينم و آنهايي را كه فرسوده شدهااند بفرستم براي ترميم. بعد آسوده بنشينم گوشه اي، كنجي و آرام پياله ي چايم را بنوشم…
اولين كتابي كه داشتم نامش اختر چرخ ادب بود كتابي براي نوجوانان. دو شعر از پروين اعتصامي را مصور كرده بودند. روباه و ماكيان يكيش بود و ديگري يادم نيست . هفت ساله بودم و با مادرم رفته بودم بيرون خريد. فلكه ي اول گلشهر ، مادرم ميخواست چند تكه وسايل پلاستيكي براي خانه بخرد به قول ما بچه هاي مشهد سلّه و سطل و اين چيزها. كتابفروشي كوچكي همان حوالي باز شده بود مادرم براي ديدن كتاب قلاب باقي رفت داخل و من هم كتابهاي چيده شده روي يك ميز دراز را در وسط دكان ميديدم. وسط هاي سال اول بودم و عنوان كتاب ها را خوانده ميتوانستم. كتاب هاي بچه ها ، نقاشي هايشان و دلم ميخواست همه شان را داشته باشم. چشمم دنبالشان بود ، زل زده بودم و خدا خدا ميكردم مامان حالا حالا ها بيرون نرود از دكان و من نگاه كنم به كتاب ها. مامانم كه انگار مرا ديد ميزد يكي را برداشت گفت اين را دوست داري؟ نگاه كردم به مامانم و گفتم ها. مامانم كتاب را برداشت و پولش را داد و كتاب را به من داد و تا خانه تمام عكس هايش را ديده بودم. بوي كاغذش هنوز در سرم است . گرچه خيلي خيلي كم ميفهميدم از محتواي كتاب اما تا مدت ها دلم به حال ماكيان ميسوخت و هرگز منطق شعر را قبول نميكردم كه چون ماكيان ساده دل بود و گول خورد پس بايد گلويش زير دندان روباه دريده شود. بعدتر كتاب هاي بيشتري خواندم، وقتي ميرفتيم خانه ي دايي كه حمام كنيم دايي حسن و گاهي دايي احمد نشسته بودند در كتابخانه و چيزي ميخواندند. ميرفتم تو و سلام ميكردم و مينشستم روي زمين و خيره ميشدم به كتاب ها تا اينكه دايي ميگفت موخاي كتاب نگاه كني وردار ولي خراب نكن بي سر و صدا. من هم براي خودم ميچريدم همان حوالي. سرگذشت بودا، اديان بزرگ جهان، داستان راستان، داستان تروا، تاريخ انبيا، سرگذشت سفينه ي وويجر و خيلي كتاب كه اينجا خواندم فهميده و نفهميده.
سال دوم معلمم عضوم كرد در كانون فكري كودكان و نوجوانان و هر ماه كتاب ميامد با پست به خانه و بعد قطع شد به خاطر تغيير هاي مكرر آدرس ما . خانم فريزي معلمي بود كه دختري هم سن من داشت و مادرم را تشويق كرد كه برايم سري كتاب هاي به من بگو چرا را بخرد. كتاب هايي كه از همه چيز نوشته بودند .
دايي احمدم عاشق كتاب بود و شوق مرا دوست داشت. با هم به نمايشگاه ميرفتيم به كتابخانه هاي بزرگ و همه چيز را نشانم ميداد و توضيح ميداد . كم پول بود اما براي كتاب هايي كه ميخريدم هميشه پول داشت. يك بار يادم است چشمم خورد به يك كتاب كه تز دكتراي يكي بود از اقتصاد افغانستان. روي جلدش عكسي رنگي از افغانستان بود بازاري جمعه بازاري شايد. زن ها و مردها محصولاتشان را ميفروختند. كشمش و بادام و برنج و سبزي و هرچيز بود. به دايي گفتم اينجا افغانستان است؟ گفت: آره. يك بازار در افغانستان. خيره شدم به كتاب، اولين تصويرزيبايي كه از افغانستان ميديدم همين بود. رنگي و زيبا. قبل از آن مجله هاي مجاهدين را ديده بودم خانه ي دايي كه همه شان زشت و وحشتناك و درد آور بودند. دايي كتاب را خريد فقط براي همان عكس رنگي روي جلد و من بي آنكه از محتواب كتاب چيزي بفهمم عاشق عكس روي جلدش بودم.
حالا چقدر كتاب ميخوانم؟ كمتر از آنكه بشود اسمش را گذاشت كتاب خواني. اما هنوز عاشق كتابم عاشق بوي كاغذ و صداي تورق يك كتاب وقتي اولين بار دستت مي آيد . بازش ميكني و بويش ديوانه ات ميكند.

و ما همچنان كوله هايمان را باز نكرده ايم!

هيچ كدام از كمد ها و كشوهايم قفل ندارند در دفتر. در واقع كليد ندارند البته . چيزي هم ندارم كه قفل كنم. چند تا ورق و قلم و از اين چيزها. البته چند تا چاي كيسه اي، گاهي هم چند چاكلت كاكائو. همكارم كه ميزش كنار من است همه چيزش قفل دارد. تمام كشوها و كمدها و همه چيزش. يك عالمه خوراكي دارد و يك عالمه ظرف. حتي كتري برقي هم دارد با ترموز چاي و دم و دستگاه. شير و قهوه و شيريني و چاكلت. انگار نه انگار من زنم او مرد.
اينقدر تميز و مرتب و با نظم است كه بعضي وفت ها بهش غبطه ميخورم. گرچه خود شلخته ام را خيلي دوست تر دارم اما گاهي ميبينم نظم هم بد چيزي نيست.
ما در دفتر، فضاي خصوصي نداريم اتاق نداريم و در يك سالن كه اتاق سه نفر بالارتبه به آن باز ميشود ميزو دم دستگاهمان را قرار داده اند. اين همكار جوان يك جوري ميز و الماري و پرينترش را گذاشته كه براي خودش يك فضاي خصوصي كوچولو درآورده بدون اينكه منظره زشت شود. اول ها يك همكار خارجي داشتم كه خيلي ميامد كنار ميزم و گب ميزد، هميشه وقتي همكار نبود به من ميگفت اين چرا اينطوري دكور كرده؟ تو مشكلي نداري؟ چرا براي خودش قلعه ساخته؟ من هم ميگفتم نه مشكلي ندارم من همين طوري راحتم اون هم اونطوري و لبخند ميزدم.
دقيقن شش سال و چهار ماه است كه اينجا كار ميكند يعني از وقتي بيست سالش بوده تا حالا. اما انگار خسته نميشوداز كارش، يك جوري چيده و مرتب كرده كه انگار حالا حالا ها قصد ماندن دارد. من دوسال شده اينجايم خسته شده ام. . از روز اولي كه آمده بودم ميگفتم حالا لازم نيست خيلي مرتبش كنم بالاخره ميروم از دفتر. اين مدل موقتي احساس كردن همه چيز اينقدر در من بزرگ شده كه براي هيچ چيز خيلي تلاش نميكنم و روزم را بيخود ميگذارنم.
انگار داري در يك چادر زندگي ميكني و چند روزي آمده اي تفريح و چكر و لازم نميبيني براي خيلي چيزها برنامه بريزي. اصلن اين حس، قدرت برنامه ريزي براي طولاني مدت را از تو ميگيرد. با آدمها طوري برخورد ميكني كه بالاخره همين چند وقتي كه هستي ناراحت نشود از دستم و مدارا ميكني و مدارا ميكني.
شايد دليلش سالهاي مهاجرت باشد، بعد، سالهاي رياضت دانشجويي و بعد سالهاي بي امكانات باميان و حالا كه باز هم فكر ميكنم هر آني اگر امنيت به هم بريزد بايد آماده باشم و خودم را بكنم از اين جا…
از كودكي تا سالها پدربزرگم اجازه نميداد بابايم يخچال بخرد يا كمد يا تلويزيون رنگي همش از اين ميترسيد كه پياز زندگيمان بيخ ندارد و اگر روزي از همين روزها بيرونمان كنند تمام وسايلمان ميماند و پول نميشود برايمان. بعد دوازده سالگي بود و هرات و اسماعيل خان كه اجازه نميداد كسي غير از هراتي ها در هرات خانه بسازند و مدت ها در چادر زندگي ميكرديم و بعدن در يك كانتينر آهني بزرگ. همه چيز موقتي بود و من ماه ها بود پشتم را نزده بودم به يك ديوار محكم و قرص. ماه ها بود كه چادر بود و خاك و شب هاي سرد و روزهاي گرم.
حالا انگار اين حس رفته در پوست و گوشت من و خيلي ها را ميشناسم كه هنوز همين طوري اند و نتوانسته اند قبول كنند كه بابا اينجا ديگر وطن خودشان است بايد بار بيندازند و آن زندگي كوله به پشت موقتي را فراموش كنند. خيلي هايمان هنوز ميخواهيم برويم، برويم يك جايي كه بشود زندگي كرد و بچه ها را با آرامش بزرگ كرد جايي كه هر وقت عزيزانت بيرون ميروند نگران اين نباشي كه به انفجاري انتحاري چيزي بربخورند. چايي كه راحت سفر كني و اينها توقع خيلي زيادي از زندگي نيستند و ما همچنان كوله هايمان را باز نكرده ايم.

پيرمردي با صورت ناموزون

گاهي كه از سر كار برميگردم و ميخواهم از نانوايي سر كوچه نان بخرم يا همان دور و برها كمي خريد كنم پيرمردي را ميبينم كه از كوچه ي ما ميگذرد پيرمردي با صورتي كج و كوله. روز اول كه ديدمش سعي كردم اصلن نگاهش نكنم. سرم را انداختم پايين و رد شدم. اما پيرمرد اصرار دارد به آدم زل بزند و وقتي يك نفر آدم را نگاه ميكند آدم سنگيني نگاهش را روي خودش احساس ميكند.
ديروز ديدمش و اين بار نگاهش كردم. پيرمرد با كودكي كه همراهش بود از كوچه آمدند بيرون با كيسه اي در دستش ، بخشي از صورت ناموزونش را با لنگي سرش بسته بود. دماغ پيرمرد سر جايش نبود فرو رفته بود توي صورتش و خيلي كشيده بود به يك سمت صورتش. بخشي از دهانش زير لنگي بود و بخشي كه بيرون بود كج و افتاده بود. چشمهايش را يادم نمي آيد نميدانم چرا شايد چون وقتي به يك نفر نگاه ميكنم توي چشمهايش را ميبينم نه بيرونش را و توي چشمانش مثل همه بود. فكر كردم شايد خحالت ميكشد كه صورتش اينطوري است همين دو باري كه ديده امش ميبينم زياد با كسي حرف نميزند با پيرمردهاي سركوچه هم سلام و عليك نميكند و هر چه هست به همان كودك ميگويد و بچه فرز و چابك شده از بس دستورات را عمل كرده.
اولين بار يكي را مشهد ديده بودم كه اينطوري بود هفت سالم بود و رفته بوديم تفريح ، ميامي يك جايي نزديك مشهد كه منسوب است به امام زاده يحيي. مردي بود كه بيني نداشت و صورتش فرو رفته بود انگار. محكم چادر مامانم را گرفتم و بعدن ازش پرسيدم او مَرده چي شده بود؟ مامانم گفت حتمن قبلن ها جزام داشته كه صورتش خراب شده. آن مرد را چندين بار ديدم. در مسير مدرسه در بازار در محله مان. و هر دفعه بيشتر نگاهش ميكردم. تكرار مرد بي دماغ تا چند سال ادامه داشت از وقتي در ميامي ديده بودمش هي ميديدمش و مرد مثل همه بود چانه ميزد و ميخريد و كار ميكرد بازاري بود به خيالم.

نميدانم چند سال است كه پيرمرد با صورت ناموزونش دارد زندگي ميكند به خودش عادت كرده يا هنوز وقتي در آينه ميبيند دلش ميگيرد. يا اصلن سعي ميكند ديگر در آينه نگاه نكند و خودش را فراموش كند. شايد خوشحال است كه پير شده و ديگرآنقدر مهم نيست چهره اش زيبا باشد.

زن شدن

دارم چاي دم ميكنم و دو تا دانه هل را باز ميكنم و مياندازم ميان چاي سبز، آب جوش هم رويش تا بوي هل بيرون بيايد. داداش صدا ميكند سوده بيا اينجا بشين. ميگويم بذار چاي را دم كنم بيارم همه منتظر چايند. باز ميگويد تا چاي دم ميكشد بيا. ميروم مينشينم و ميگويد بيا يك چيز بخوان يك آوازي چيزي. ميگويم من صدايم خوب نيست. بلد نيستم بابا! ميگويد هر چي بلدي اصلا نازنين مريم را بخوان. خنده ام ميگيرد و ميگويم ولش كن ما كه ياد نداروم.
داداش ميگويد تو كه توي مدرسه هميشه جزو گروه سرود بودي و ميخواندي تازه باهم چند بار در يك گروه سرود بوديم. فكر ميكنم بله او وقت ها ميخواندم اما حالا نه. ميخواهم بگويم ديگه از من گذشت داداش! كه نميگويم . ميگويم خوب بذار امتحان كنم . يك چيزي بخوانم. فكر ميكنم هيچ چيزي يادم نمي آيد كه بخوانم. ذهنم خالي است خالي خالي. دهانم را باز ميكنم و الكي ميخندم و يادم مي آيد كه من سالهاست هيچ آوازي نخوانده ام. سالهاست هيچ ترانه اي را به خاطر نسپرده ام. من سالهاست كه صداي آواز خواندن خودم را نشنيده ام!
داداش ميگويد من و تو خيلي شبيه هم بوديم بزرگ كه شديم دو تا آدم متفاوت شديم. بزرگ كه شديم تو زن شدي و من مرد!
آره. كلان كه شديم من زن شدم ديگر از درختي بالا نرفتم. ديگر آوازي نخواندم، بزرگ كه شدم ترسيدم با بچه ها بازي كنم و پاهايم را باز كنم كه صد د هشتاد درجه شود.زن شدن جريمه ي سنگيني داشت انگار.
شب با هم آواز ميخوانيم ده نفره. لابه لاي صداها، صداي كم جان خودم را ميشنوم كه آرام ميخواند: همه به جرم مستي سر دار ملامت… و احساس ميكنم چقدر دلم برايش تنگ شده بود.

اين روزها

دلم اين روزها خيلي رخصتي ميخواهد و بيكاري و برنامه هاي جانبي دوست داشتني. دوست دارم بروم باميان و در هواي پاك و محيط آشنايش نفس بكشم. خيلي دوست دارم در خانه ي پدري بنشينم در حويلي دلباز و پر از آفتابش، دست و پاي بچه را بر بزنم كه بازي كند و خودم بنشينم در گوشه اي به تماشا.
عصبي نباشم و خيلي مهربان و آرام خانه ها را جارو بكشم و روي سولر ها را به سوي افتاب دور بدهم تا شب برق داشته باشيم براي روشنايي و تلويزيون.
تماشاگر اشعه هاي خجالتي خورشيدباشم بر كوه هاي باباكه صبح ها مرددند بتابند يا نه.
برويم بند امير زيبايم و با بچه همه جا را ببينيم و پودينه بچينيم و سر صفه ي بابا خشك كنيم. برويم جاهايي كه در سالهاي زندگي در باميان نرفتيم و نگشتيم. برويم تا اعماق فولادي و كوه پيمايي و بعد هم آهنگران.
دلم براي باميان تنگ شده براي همه مان وقتي در باميانيم. داداش ها حالا كابلند، براي همين داداش ها وقتي باميانند براي مامان وقتي در باميان است و دارد بسته هاي چيپس آماده ي فروش را در ترازو وزن ميكند. دلم براي بابا كه سر كارش بعد از ظهر وقتي همه رفته اند خانه شان منتظر ماست تا برويم و بابا اسباب بازيهاي كودكستان را نشانمان دهد و بچه بپرد در ميانشان.براي داداشي كه باميان است اين روزها و تنهاست و هر روز زنگ ميزند سوده جان چه شد آمدنتان؟
اين روزها دلم براي خيلي چيزها تنگ شده.

اي نگار دلفروز!

ديروز كه پيام هاي وبلاگ را ميخواندم ديدم دوستي مرا خوانده، دوست فرهيخته اي كه مينويسد و شعر ميگويد. وبلاگش را يك روز در ميان لينك هاي دوستان ديدم و خواندم و چقدر زيبا بود و ميخواستم بخوانم از اين مادر كه فرزندانش باليده اند و خودش فرهنگي و صاحبدل است و اهل نوشتن و خواندن. در پيامش مرا نواخته بود و گفته بود فردا پستي درباره ات مينويسم! صبح همين كه رسيدم و كامپيوتر را روشن كردم. خواندمش!از خوشي سرم به آسمان ميساييد! و كاش من همانقدر صاف و روشن كه نوشته، باشم، و براي من همين كافي است كه ميبينم آدمهايي كه دلشان آينه است و اينهمه متين و بزرگوارند، وقتشان را ميگذارند و مرا ميخوانند و همين بس كه پنجره هايمان به روي هم باز ميشود با نوشتن!

بالالايكاي http://2.balalayka.ir نازنين بگذار اين بيت بي تصنع را برايت بخوانم:
دل شادت الهي غم نبيند قد سروت الهي خم نبيند

(پي نوشت) در مورد ظهور آدرس وبلاگ به صورت بي پرده بايد بگويم ميخواستم خيلي شيك و مثل همه بنويسم بالالايكا كه وقتي رويش كليك ميكني ميروي به آدرس پشت نام، اما متاسفانه هر چه كردم نشد و بالاخره همين طوري نوشتم.