دو هفته ايست كه همكار عشوه ناكم با من غذا نميخورد. دختر سفيد و مو بوري كه به شدت كابلي حرف ميزند و خيلي هم خوش صحبت است اما با هم حرفي براي گفتن نداريم و تركيبمان موقع غذا خوردن چندان جالب نيست . من با تخم مرغ هاي آبپزم و او با دو تا ظرف غذا روي هم سوار و يك بوتل آب و كمي ترشي يا سبزي و ميوه ي بعد از غذا.
الان نميدانم كجا غذا ميخورد ، نپرسيده ام و حتي يك تعارف نزده ام كه مثلا دختر كجايي تو؟ نميبينمت بيا با هم غذا بخوريم و دو كلمه حرف بزنيم. وقت نان حرفي براي گفتن نداريم و من از زور بي مضموني مجبور ميشوم بپرسم كه خوب كارهاي رفتنت به كجا رسيد؟ (شوهرش مقيم آمريكست و تقاضا كرده كه خانمش را ببرد) و او هم ميگويد هنوز آندر پروسس است و معلوم نيست و حتما خيال ميكند اين چقدر فضول است كه هر دفعه مرا ميبيند همين سوال را ميپرسد،
اتفاقي هم بينمان نيفتاد كه بخواهد از دست من ناراحت شود البته من از او ناراحت شده بودم بابت قضيه ي بورس اما بروز نداده بودم و درست بعد از آن بود كه نيامد و من فرصت نكردم كه در اين مورد با او صحبت كنم و حالا كه آتشم سرد شده، بي خيال شده ام . خيلي معمولي، وقتي از رخصتي عيد پس آمديم يك روز چاشت تخم مرغ هاي آبپزم را بردم سالن كنفرانس و همانجايي كه هميشه مينشينم نشستم و شروع كردم به خالي خالي خوردن كه دخترك نيامد و من آن روز خوشحال شدم چون حتي نان هم نياورده بودم كه با تخم مرغ ها بخورم و اينطوري راحت بودم و لازم نبود به نگاه هاي متعجب دخترك جواب بدهم كه آره امروز فراموش كردم نان بخرم يا اينكه از قصد نان نياورده ام ببينم گشنه ام ميشود يا نه و البته كه گشنه ام يشد وسه چهار تا چاكلت طرف هاي بعد ازظهر خوردم اما براي كم كردن تعجب همكار بايد مي بافتم اين قصه را.
از فردايش ديگر همكار نيامد فقط يك بار باهم همصحبت شديم و گفت بيا اتاقم از اين خوراكي هاي عيد برداراتفاقن آن روز خيلي دلم خوراكي ميخواست و رفتم برداشتم كشمش و بادام هندي و چارمغز و پسته و كلوچه.
حالا گوشه ي سالن كنفرانس مينشينم و با خيال راحت نانم را ميخورم و حتما او هم يك گوشه ي ديگري مينشيند و قلپ قلپ وسط غذايش آب ميخورد و تند تند مرچ هاي تازه را به دور از چشمان متعجب من گاز ميزند و خيالش راحت است كه نميبينمش و لازم نيست توجيه كند كه عادت كودكي اش است و از گلويش پايين نميرود غذا بي آب و اين مرچ ها اصلا تند نيستند.
به خودم فكر ميكنم كه اگر ببينم رابطه اي برايم خيلي بيخود است يا آزاردهنده نميتوانم اينطوري خودم را از آن جدا كنم. تا مدت ها كجدار و مريز نگهش ميدارم و هم خودم را اذيت ميكنم هم طرف را و به اين فكر ميكنم كه اگر من بخواهم آغاز كننده باشم طرف خيلي ناراحت ميشود و درباره ي من چه فكر خواهد كرد و همه چيز را به گذشت زمان واگذار ميكنم يا تقدير يا دعا ميكنم طرف دلش يخ شود و راهش را جدا كند و من نباشم آن كه شروع ميكند. و فكر ميكنم خوب است كه چند تا آدم غير منفعل هم دور و برم باشد براي چنين روزهايي!