چادر ململ بي بي حاجي

خاله معصومه افتاده بود به تكاپوي زيارت خانه خدا، چند وقت ميشد، يك تكه زمين ارثيه از پدرش رسيده بود ميگفت هر وقت نامم برآمد يا ميفروشم يا گرو ميگذارم. پول انداخته بود براي قرعه. صبح روزي كه نامش برآمد،  كل ماجرا را قصه كرد. اينكه چطور تصميم گرفته بود و از كي به فكرش بود و حالا خدا خواسته بودش. ميگفت چند سال است هر وقت سر سال خمس و زكاتش را صاف ميكند به فكر حج مي افتد. كه امسال اگر خدا بخواهد ميرود. گفتم خدا قبول كند. از همه حلاليت طلبيد و خداحافظي كرد و دختر نميچه جوانش را سپرد به ماهايي كه اينجا كار ميكنيم بچه ي روي سوخته اش را هم با خود برد، براي اينكه زن تنها را ويزا نميدهند  بايد محرم داشته باشد. خودش نميخواست ميگفت چه كنم اين را با خودم ببرم با اين روي سوخته و اعصاب خرابش، پيسه ندارم آنقدر. اگر تنها ميماندند تنها ميرفتم خودم مرد خودم هستم. راست هم ميگفت ، خاله معصومه مرد جان خودش است. هر كار كرده براي يتيم هايش. خياط خانه كار كرده، كالاي مردم را شسته، يك وقتي حتي صرافي هم  ميكرده. حالا هم چند سال ميشود اينجا كار ميكند با دخترش. دخترش اتاق هاي خارجي ها را پاك ميكند. خودش كالا ميشويد. ميگفت خدا خودش خواست،  اسمم را انداختم گفتم معلوم نيست چند سال بعد اسمم برايد. مال خيلي ها چار پنج سال مانده اند به قرعه هنوز نبرآمده. ميگفت مال خودش چون همان سال برآمده حتما كار خدا بوده خودش به مظلومي و و غريبي اش نظر مرحمت داشته. خودش خواسته. از حج كه برگشت زنگ زد براي ختم قرآن دعوت كرد. گفتم خدا قبول كنه حاجي ميداني كه رخصتي گرفتن از خارجي ها چقدر سخت است. اصرار نكرد. سوغاتي خرما و آب زمزم و دو تا انگشتري  برايم آورد دفتر يكي براي خودم يكي براي بچه ام . از دست دخترش روان كرده بود گفت مادرم زياد سلام گفت برت. فهميدم كه منتطر بوده بروم پيشش هر چه نباشه از حج آمده حاجي شده ، به دخترش گفتم امروز كار زياد بود فردا ميايم پيش بي بي حاجي. فردايش بعد از چاشت رفتم گفتم ميروم ده دقيقه ميشينم ميگم حجتان قبول و تشكر ميكنم به خاطر سوغات ها و پس ميايم.

چادر  يك دست سفيد  ململ سركرده بود و پيچيده بود دور رويش تسبيح هم دستش بود، اگر يكي ديگر  ميديدش ميگفت بي بي حاجي ماشاالله چه نور كشيدي خدا قبول كنه! اما من از اين حرفها بلد نيستم كوشش كردم چيزي در مدح حاجي بگويم هيچ نشد، تنها رفتم و رو بوسي كردم و گفتم به خير آمدي بي بي حاجي؟ قبول باشه. البته او انگار منتظر بود كه قصه كند فورن شروع كرد از همان اول از تصميمش براي نام نوشتن در قرعه و برآمدن و پاسپورت گرفتن و زود برآمدن نام و مظلومي و غريبي و يتيم داريش و نيم ساعت هي داشت از آرزويش ميگفت و اينكه حالا ديگر حرماني نمانده به دلش و انگار اصرار داشت كه خوب بفهمم چقدر دوست داشته برود،  وقتي رسيد به سوغات ها و تبرك ها پريدم و گفتم بسيار زياد تشكر بي بي حاجي هيچ راضي به زحمتت نبودم. گفت: خانم سوده جان همه شان را تبرك كرده ام به خود خانه ي خدا. گفت خدا ميداند ده او بيرو بار يك بغله يك بغله خودم را ميرساندم نزديك و كل سوغات ها را تبرك ميكردم به او خانه. فداي شي شوم»

تحت تاثير جهدش قرار گرفتم باز تشكر كردم و گفتم حجت قبول خدا باشه. خدا حاجت هاي دلته بده . خدا حاجي عبدالله را شفا بده. بچه روي سوخته اش را گفتم.در دلم خوش شدم كه همين قدر توانسته بودم بگويم.

پيرزن خوش شد. خيلي دعا كردو خدا را شكر كرد كه همديگر را داريم اينجا و تشكر كرد از كمك هايي كه هميشه بهشان ميكنم كه  در واقع كمكي هم نكرده ام جز رساندن چند تا پيغام و درخواست به خارجي ها گاهي و گفت خدا همه ي آرزومندان را برساند مه كه با اين دست تنگ و اين همه يتيم و صغير و بچه ي ديوانه ام رسيدم خواست خدا بود، خودش همه را برساند!

بي بي حاجي كالا را از ماشين كشيده بود و انداخته بود تا خشك شوند و ديگر كاري نداشت حتمن دلش ميشد چاي بخورد و قصه كند. وقتي شروع كرد به هورت كشيدن چاي فرصت شد كه اجازه بگيرم و برخيزم.  با بي بي حاجي روبوسي كردم و رخصت  خواستم  و برآمدم. بي بي تا دم دروازه آمد. چادرش زير نور آفتاب زيادي سفيد بود و چشم آدم را ميزد.

یک دیدگاه برای ”چادر ململ بي بي حاجي

  1. مصی می‌گوید:

    حجش قبول….. میدانی من و تو در این قسمت اشتراکات زیادی داریم. من هم در این مواقع جز چند کلمه ای از دهانم بر نمی آید. آن هم با کلی تمرینات قبلی.
    آن وقت ها که کودک بودیم مادرم آب زمزمی رو که از حاجی نو رسیده می گرفت،
    طوری تقسیم می کرد که همه ی مان یک جرعه ای ازش بهره مند شویم.

بیان دیدگاه