تكه های سربی خاموش

يك كلاسي شركت كرده ام كه اصول تجارت را به زنان تجارت پيشه ياد ميدهد.  آخرش نصف اعضاي كلاس را ميبرند آمريكا ده روزه که دو روزش كلاس است و بعدش با يكي از زنان تاجر آمريكايي  از تجارت هاي كوچك  زنان آمريكايي  ديدن ميكنند. به اين اميد كه من هم جزو آن پانزده نفر باشم و بروم و ويزاي پر ارزش آمريكا بخورد به پاسپورت كم ارزش افغاني ام ، شركت كرده ام. به اواخر برنامه رسيده ايم بعضي ها خيلي مشتاق اند و معلوم است كه دارند با علاقه به تجارت شان ميپردازند. كودكستان دارند، مكتب خصوصي، آرايشگاه، توليد و فروش صنايع دستي، طراحي جواهرات، توزيع اينترنت، خياطي و … بعضي ها هم مثل من تجارتشان آنقدر برايشان مهم نيست كسان ديگري كار ميكنند و آمده اند كه مثل من آخرش ويزا بگيرند و بروند يك بار آن طرف دنيا. شاگردها  اول صنف و وقفه ي چاي درباره ي خودمان حرف ميزنيم درباره ي بي برقي و مشكلاتش و درباره ي حمام هاي نمره ي زنانه و اينكه كجاها هستند و كيفيت و پاكيشان در چه حد است و بي برقي و در نتيجه بي آبي. درباره ي بچه هايمان و شوهرهايمان.   بعضي ها عكس هايشان را به هم نشان ميدهند و حالا كه برق بالكل قطع شده تا جنراتور روشن ميشود خانم ها گوشي به دست منتظرند تا خانه هاي خالي سه ساكته( سه راه برق ) را اشغال كنند و موبايل هاي خاليشان را چارج كنند.

گاهي با علاقه به درس  گوش ميكنم و سعي ميكنم در خودم دوست داشتن تجارت را بيدار كنم اما خيلي زود خسته ميشوم چون در واقع هيچ علاقه ي خفته اي وجود ندارد كه بيدار شود و از خودم خجالت ميكشم كه هيچ علاقه اي ندارم و آمده ام و طمعكارانه منتظر آخرش هستم. واقعن خسته كننده است.

من در طول زندگيم در ده ها كلاس خسته كننده كه دوستشان نداشته ام شركت كرده ام. كلاس خياطي نازك دوزي و ضخيم دوزي و حتي لباس زير زنانه . كلاس آرايشگري، دوره هاي تربيت معلم كودكان و بزرگسالان براي مهاجرين افغاني، و كلاس هاي خوشايند و ناخوشايندي كه بيشترشان را به خاطر مادرم ميرفتم چون اصرار داشت كه غير از درس خواندن بايد هنر هم ياد بگيرم. از ميان تمام اينها خيلي دوست داشتم كلاس طراحي شركت كنم، نقاشي ام بد نبود و ميخواستم اصولي چيزي ياد بگيرم اما هيچ وقت نشد چون آن وقت كه من كودك و نوجوان بودم و آن  جايي كه ما بوديم،  محيط اطرافمان  طوري بود كه اين هنر در مقابل هنرهاي پولسازي مثل خياطي و آرايشگري و قالين بافي كار لوس و عبثي به چشم ميامد. و اين از تصور همه خارج بود كه من لوس باشم مخصوصن پدرم كه هرگز دلش نميخواست تنها دخترش و اولاد بزرگش لوس باشد و چيزهايي دوست داشته باشد كه معمول است بين بقيه ي دخترها. مثلن پدرم خواندن كتاب هاي كودكانه را خيلي بيهوده ميدانست و معتقد بود براي يك دختر مهاجر افغاني كه دارد با سختي زندگي ميكند و پدرش با مشقت از دل سنگ پول در مي آورد خريدن يا وقت گذاشتن روي كتاب هاي مصور كودكانه بي ارزش است. يادم ميايد نصيحتم ميكرد كه مرتضي مطهري بخوانم يا شريعتي يا اگر خوشم نميآيد كتاب هاي تاريخ افغانستان. من علاقه اي نداشتم به هيچ كدامشان گرچه داستان راستان را خواندم و ساده و جالب بود.

آن روزها در هر كلاسي كه مجاني بود يا پولي بود ولي قرار بود در آينده پولساز شود شركت ميكردم و برايم مهم نبود دوستش دارم يا نه به قول معروف جواني بود و خستگي روحي و جسميش قابل تحمل بود تا امروز كه واقعن وا داده ام و دلم ميخواهد همه ي آن چيزهايي را كه مثل تكه هاي سرب از خودم آويزان  كرده ام و دوستشان ندارم رها كنم. حتي رشته اي را كه در ماستري دارم ميخوانم با اينكه چيز زيادي ازش نمانده. حتي همين كلاس را كه قرار است تا نيمه ي مارچ  تمام بشود اما بايد صورت هاي مالي مختلف و دقيقي را ارايه بدهم تا انتخاب شوم و هيچ حوصله اي براي اين كار نمانده و هر  روز چند دقيقه به اسلايد هاي مربوط  به بخش مالي خيره ميشوم و ميبندمشان  تا فردا.

كاملن به اين باور رسيده ام كه اگر در كودكي كاري نكرده باشي كه ميخواستي اش، اگر آرزوي بزرگ برآورده نشده اي در دلت مانده باشد، اگر مجبور به تظاهر فهميدن بيشتر از سنت ، به قوي بودن بيشتر از تحملت شده باشي، وقتي زن سي و چند ساله اي شدي سخت مجبور به برگشت خواهي شد براي جبران. سخت احساس ضعف خواهي كرد و سخت دلت ميخواهد همه ي آن چيزهاي سربي خاموش را بي آنكه دليلي براي آن داشته باشي رها كني.

 

پي نوشت: اين نوشته مال حدود يك ماه پبش  است كه پايه هاي برق كابل به دست طالبان تخريب شده بودند و برق كابل قظع شده بود.

یک دیدگاه برای ”تكه های سربی خاموش

  1. آتوسا می‌گوید:

    اگر مجبور به تظاهر فهميدن بيشتر از سنت ، به قوي بودن بيشتر از تحملت شده باشي، وقتي زن سي و چند ساله اي شدي سخت مجبور به برگشت خواهي شد براي جبران. سخت احساس ضعف خواهي كرد و سخت دلت ميخواهد همه ي آن چيزهاي سربي خاموش را بي آنكه دليلي براي آن داشته باشي رها كني. من هم . انگار همه ما فارق از افغان یا ایرانی بودنمان در سی و چند سالگی به این نقطه میرسیم. و وای به وقتی که مثل حالای من یکهو و یکدفعه حتی چیزهایی هم که دوست داری رها کنی. اما کوووو تا سبک شدن. بار حسرتها همچنان روی دل آدم هست انگار.

  2. یک مرد خبیث می‌گوید:

    پاراگراف آخر رو خیلی دوست داشتم.

  3. soode می‌گوید:

    ممنون دوست عزيز

  4. شیرین می‌گوید:

    سلام سوده عزیز
    برایت یک عالمه انرژی مثبت می فرستم و امیدوارم بین ان گروه منتخب باشی و سفر امریکا هم برایت فرصت های تازه ای در زندگی فراهم کند 🙂

  5. مروارید می‌گوید:

    مهم نیست چند سالت شده .چیزهای سربی خاموش را باید دور ریخت در اولین فرصت . اگر این کار را بکنی سبک خواهی شد و توان تازه ای بدست می آوری برای دنبال کردن تمام آن دست نیافته های کودکی . مثلاً حالا که می توانی کلاس طراحی بروی ، مصور کردن کتاب کودکان را امتحان کن . عمر کوتاه است و به درد حسرت کشیدن نمی خورد .با آرزوی بهترین ها برای تو سوده جان.

    • soode می‌گوید:

      مرواريد جانم نميداني چقدر حرفت به من اميد داد! همين كه تاييدم كردي بيشتر از قبل براي به دست آوردن آن نيافته ها نيرو گرفتم.

  6. علی تابش می‌گوید:

    من شانسی شانسی بعد کل مدت امشب اومدم از وبلاگم سر زدم. اونم به خاطری یکی از دوستام که دلتنگش بودم و مدتی است فیسبوکش را غیرفعال کرده اومدم که از وبلاگش سری بزنم… برای کامنت گذاشتن مجبور شدم وارد اکانت خودم بشم. تصادفی چشمم به کامنتی از شما افتاد و از اونجا گذرم به اینجا افتاد… الان که این کامنتم را اینجا می نویسم خیلی خدا خدا میکنم تو این روزها تو خیابونا و کوچه های یکی از همون شهرهای امریکا که قرار بود ببردتون باشی… این سفر فرصت باشد برای جرقه ای که نگاه تونو به افُق های دورتری معطوف کند… شایدم دوباره اومدم اینجا. شایدم نیومدم. ولی امیدوارم همه چرخک های زندگی روی ریلی بیافتد و شما رو ببرد به همونجایی که خیال پردازیشو میکنین… 🙂

  7. Ray می‌گوید:

    سال آخری که ایران بودیم مکتب بیرونمان کرد، خواهرم رفت کلاس نقاشی و من کلاس عروسک سازی. تا حالا نمیدانم چرا کسی جلوی من را نگرفت!

  8. میلاد می‌گوید:

    آنچه در طی سال ها آموخته ایم، برای آن بوده است تا اکنون یکی از آنها را انتخاب کنیم. خودم تصور میکنم، موفقیت یک مرد/زن از روز اول کودکی شروع می شود. چون لحظه ای فرا می رسد که باید ریاضی بلد باشم، اما من بلد نیستم و یک فرصت از دست می رود. یعنی از موفقیت دور شدی. یعنی باید ریاضی میخواندی. یعنی به صنف های ریاضی باید اهمیت میدادی.
    کی میداند، شاید یک وقت تجارت پیشه شدی

    • soode می‌گوید:

      شايد بله شايد روزي تجارت پيشه شدم اگر يتوانم دوستش داشته باشم. تا حالا اينجور كارها برايم از دل نبوده و دوستشان نداشته ام.

بیان دیدگاه