براي خبرنگاري كه پرسيد چه چيزي شما را به عنوان يك زن در جامعه رنج ميدهد؟

بيست و دو ساله كه بودم براي دو ماه در ولسوالي كهمرد باميان كار ميكردم. رخصتي تابستان آمده بودم خانه و اين كار پيدا شده بود و من براي در آوردن خرج دانشگاه رفته بودم آنجا. ماهي سيصد دلار ميدادند و براي من خيلي بود. با دو ماه معاش ميتوانستم يك سال دانشگاهم را خيلي خوب بگذرانم . روز اول رييس دفتر خودش را معرفي كرد محمد اختر بيست و هشت ساله از وردك ، ازدواج كرده ام و سه تا اولاد دارم و من هم خودم را معرفي كردم سوده سال دوم دانشگاه قزوين. بيست و دو ساله، نامزد دارم.
از اينكه كار داشتم خيلي خوشحال بودم و وقتي ميديدم آدم هاي اطرافم دلسوز و خندان اند بيشتر خوش ميشدم. رييس از روز دوم اصرار زيادي داشت كه من و برادر كوچكترم كه آن وقت هفده سالش بود نزديك دفتر خانه بگيريم. فكر ميكردم به خاطر اينكه دفتر برق دارد و امنيتش بهتر است و نان چاشت و شبم بر عهده ي دفتر خواهد بود اصرار ميكند كه چسبيده به دفتر خانه بگيريم. خيلي جوان بودم و همه ي آدم هايي كه در تعامل باهشان بودم به نظرم مهربان و خوب ميامدند . اما با خواهر يكي از دوستان برادرم خانه گرفتيم . صديقه با شوهرش امده بود و شوهرش آدم پخته اي بود قريه درست وسط ولسوالي بود. خيلي سرسبز و خيلي زيبا. درست روبروي خانه ي ولسوال.,شوهر صديقه ميگفت اينجا بهتر است چون ولسوال نماينده دولت است و بيشتر در امانيم. گرچه تا دفتر يك ساعت راه بود آن هم با موتر، اما او ميگفت نزديك دفتر امنيت نداري.
در تمام قريه هاي اطراف ، من و صديقه دو زني بوديم كه صورتمان ديده ميشد. تمام زنان بالاي سيزده و زير شصت سال چادري ميپوشيدند كه صورتشان ديده نشود. يك روز غلام پسر كلان كاكا رجب مرا گفته بود نام خدا چه خوب دوست روي است و من فكر كرده بودم خيلي حرف خوبي زده و خنديده بودم بعدن شوهر صديقه به زنش گفته بود به سوده بگو زياد نخندد. آدم بايد اين ملك را گشته باشد كه از رويه ي حرف آدم ها به درونش نفوذ كند. من نديده بودم و با حرف هاي خنده دار همكاران مرتب ميخنديدم . ميگفتم دلم براي بچه هاي باميان تنگ شده. آن وقت آنها ميگفتند براي كدام بچه ها؟ من ميگفتم شما نميشناسيد. نميدانستم اينجا بچه يعني پسر و مرد جوان و اگر دختري بگويد دلش براي بچه ها تنگ شده يعني براي چيز خاصي در بچه ها دلش تنگ شده. و اختر خيال ميكرد ميتواند روز جمعه با لندكروزر دفتر بيايد دنبالم و از تمام قريه بپرسد خانه ي سوده دختري كه روي لوچ ميگردد و همراه برادرش زندگي ميكند كجاست؟ آن جمعه من متوجه امدنش نشدم و چون در حويلي كوچك پشت سر لباس ميشستم صداي در زدن و هارن كردنش را نشنيده بودم. اگر متوجه ميشدم احتمالن با او ميرفتم دفتر. چون خيال ميكردم لابد وقتي رييس خودش امده بايد بروم و اگر نروم اخراجم ميكند. شب ها وقت چاي خوردن من براي صديقه و شوهرش تعريف ميكردم حرف هاي همكارهاي دفتر را. شوهر صديقه ميگقت اينها زن نديده اند. وقتي يك مرد پشتون بيست و چند ساله شش ماه به شش ماه نميتواند برود خانه اش بايد ازش ترسيد. بعد صديقه توضيح ميداد چطوري خودم را حفظ كنم چه بگويم چطور جوابشان را بدهم. نخندم. هيچ وقت در هيچ جايي تنها نباشم. صديقه ميگقت سعي كن دفتر تشناب نروي. مخصوصن كه تشناب دفتر دروازه نداشت و يك كيسه گوني پرده اش بود. ميگفت هيچ وقت نرو حتي اگر برادرت نگهباني بدهد.
صديقه يك چادر كلان روي روسريش ميپوشيد و مانتواش تا قوزك پايش بود. من هم روي روسري ام چادر كلان ميپوشيدم و حتي داخل دفتر پشت ميز هم ميپوشيدمش صديقه خيلي ميدانست چون در افغانستان كلان شده بود جوان شده بود و عروس شده بود.
اختر انگشتر طلاي خيلي بزرگي داشت يك روز گفت: سوده بيا اين انگشتر مال تو. گفتم تشكر از لطف تان من نميخواهم. گفت نه بگيرش مال تو و بعد حرف هاي ديگري زد كه ترسيدم. شب براي صديقه قصه كردم كه رييسمان چه گفته است و صديقه گفت ديگر نمان و با من برگرد باميان. صديقه داشت برميگشت با شوهرش. قراردادش تمام شده بود. ساكم را بستم و برگشتم.
سالهاي بعد بزرگ تر بودم و بيشتر محيط را شناخته بودم. وقت امتحان ورودي براي كار سعي ميكردم قبل از اينكه آخرين نفر باشم از سالن خارج شوم و برگه ام را تحويل بدهم. يك بار يادم است آخرين نفر بودم كسي كه مراقب بود و سوال ها را توضيح ميداد بعد از خروج همه برگه ام را تحويل نميگرفت. برگه اي را روبرويم گرفته بود و ميگفت از روي اين جواب هايت را چك كن. گفتم تشكر فكر نميكنم احتياجي باشد. جلوي دروازه را گرفت و در را قفل كرد. پشت دروازه سالن بود و همهمه ي كارمندها را ميشنيدم كه وقت چاي خوردنشان بود. دلم حمع شد و بلند گفتم لطفن اجازه بدين كه بيرون شوم. پشتش را به در زده بود و نميدانستم ميخواهد چه كار كند. دست بردم و خيلي سريع دستگيره را چند بار محكم تكان دادم. در را باز كرد. آمدم بيرون.

شرح ما وقع في مزار الشريف

مزار مثل دفعه ي قبل بود. گرم و خلوت. نصف شب رسيديم و رفتيم خانه ي دايي شوهر. مثل دفعه ي قبل كه آمده بوديم زن دايي دو ترموز چاي دم كرده بود سبز و سياه و نشستيم و چاي خورديم و قصه كرديم. دو ساعتي خوابيديم و صبح شد. خانه ي دايي هميشه آغاز خوبي براي مزار است. آنها كمتر مزاري اند و بيشتر شبيه خودمان هستند و آدم با آنها راحت تر است و از همان اول با سوال هاي فراوان درباره ي همه چيز بمباران ات نميكنند. صبح رفتيم حمام نمره ي كنار سرك اصلي. سرك و موتر هاي در حال عبور و دكان هاي روستايي مانند مرا به ياد حومه ي اراك مي انداخت. فكر ميكردم آمده ام خانه ي بابابزرگ و با بي بي داريم ميرويم خانه ي محمد علي كطه بچه كاكاي بابا و بي بي هي توي راه دارد از زن محمد علي ميگويد كه بيسر و چشم سفيد است سر پيري.
مثل دفعه ي قبل براي يك محفل عروسي آمده بوديم مزار و اول صبحي ساعت هشت راه افتاديم حمام نمره كه آبش خيلي پر زور است و گرم و لازم نيست خانه ي مردم هي خجالت بكشي كه برق مصرف شد و آب كمتر مصرف كني. چون آب مزار لوله كشي است و ساعت هاي خاصي مي آيد و قطع ميشود تا روز بعد. حمام بوي شاش ميداد و زن حمامي و سه تا اولاد خردش وسط سالن رخت كن روي يك تكه جل دراز كشيده بودند و بچه ها مثل جوجه خرس روي شكم مادرشان ميلوليدند. هيچ كس غير از ما سه نفر داخل حمام نبود.آب حمام هماني بود كه فكر ميكرديم پر زور و گرم و فراوان. بعد از حمام خانه ي دايي و چاي فراوان و كارزار محفل عروسي كه داماد خيلش ما بوديم. تمام روز محفل بيشتر از سي گيلاس چاي خوردم و باز هم له له ميزدم از تشنگي. آب شور و گرماي مزار و بي برقي جانمان را ميكشيد. آنها ميزدند و ميرقصيدند و انگار به منبعي تمام نشدني از انرژي وصل بودند. عروس كه از آرايشگاه آمد يك عده جلويش رقصيدند بعد آمدند و روي ميز كيك و شربت و ميوه و شمعدان چيدند. كيك خيلي ساده و ابتدايي و كدر بود. با قلب هايي كه خيلي ناشيانه رويش با خامه ي رنگي نقاشي شده بود. شربت توي ظرف عجيب و غريب و خاصي شبيه قليان بود كه دهان باريك و كجي داشت. چاقوي كيك از اين خنجر هاي تزييني بود كه به ديوار مي آويزند با غلاف و دم و دستگاه. چند نفر با خنجر رقصيدند و از داماد خيل پول گرفتند.
رسم و رسوم فراوان شان را بلد نبودم براي همين آمدم داخل و به زن ها چاي تعارف كردم. خواهر عروس چمدان عروس را تزيين كرده بود ، بالاي سرش بلند كرد و رقصيد. بعد گفت بيا با بَكس برقص. خيلي سنگين بود و دو بار چرخ زدم و افتخارش را دادم به يكي از خواهر هاي عروس. خواهر عروس وسط رقص پرسيد بكس داماد را گل زده ايد؟ گفتم نه. گفت اصلن كو بكس داماد؟ گفتم داماد بكس ندارد فقط يك كوله پشتي دارد كه لباس ها و مسواك و خميردندانش داخلش است خلاص. گفت حالا چه كنيم؟ دورش چرخيدم و گفتم نميدانم. دختر پريشان شد و رقص را ول كرد و رفت خانه. مادر داماد داشت جوش ميزد كه حالا چه كنيم كه بكس نداريم. من داشتم ميرقصيدم و هي كمرم را دور ميدادم چون همين قسمت رقص را خوب بلد بودم خواهر داماد داشت آرايشش را تجديد ميكرد. رفتم داخل اتاق. كه چند نفر داشتند درباره ي اينكه چرا بكس نياورده ايد بحث ميكردند. بالاخره يك بكس پيدا كردند و رويش چند تا گل با روبان درست كردند و لباس هاي نو داماد را چيدند آن تو. من رسم و رسوم بلد نبودم و فكر كردم اميدوارم برادرهايم زن هايي پيدا كنند كه در قيد اين چيزها نباشند تا لازم نباشد من هم جوش بزنم و رسم و رسوم ياد بگيرم.
شب، باز هم دخترها رقصيدند، وسط آن همه سينه و كمر و باسن و پهلو و شكم كه بالا و يايين ميپريد ، وسط جيع و داد و هياهو به اين فكر كردم كه چقدر خنده دار است يكي خودش را تكان ميدهد آن وسط و بقيه دست و جيغ و سوت ميزنند از هر طرف با اينكه خودم هم يكي از همين ها بودم كه بالا و پايين ميپريدند.از تماشاخانه برآمدم و رفتم يك ليوان چاي خوردم و خوبيش اين بود كه چاي شور و بي مزه آنقدر زياد بود كه هر وقت ميخواستي ميتوانستي بخوري و دستت خالي نباشد.

تاكسي نوشت سه، من جايي براي بچه ها هم ميخواهم!

زن سوار تاكسي شد با دو تا بچه، دختر و پسر پنج و شش ساله. چادرش رفته بود و سرش نصفه و نيمه لخت بود. يكي از گوشهايش ديده ميشد و گوشواره ي مهره اي بدلي اش وقت سوار شدن تكان تكان ميخورد. از اول كه نشست با خودش حرف ميزد. جوان و لاغر و رنگ پريده بود و موهايش شانه نزده و بي حالت. بچه هايش تميز بودند اما معلوم بود كه لباسهايشان را از كهنه فروشي خريده است. بي رنگ و پرز پرز، اما سر و صورت هر دويشان پاك و تميز بود و موهايشان شانه كرده و مرتب. بچه ها حرف ميزدند و سوال ميكردند. مادر كجا ميرويم مادر اينجايي كه ميرويم سامان بازي هم دارد؟ مادرك كلافه مينمود و با خودش حرف ميزد. خيلي آرام به بچه هايش گفت ميرويم يك جايي مادر جان. ميرويم باز ميبيني. چرا اينقدر پرسان ميكني؟ دختركش پرسيد چرا نمانديم همان جا خيلي خوب بود بچگگ هم ادامه داد ها مادر بريم پس شار، خانه شان چقه خوب بود حالي كجا ميريم؟ مادرش صدايش را بالا برد: خوب ديگه چوب بشينين ميريم ديگه. ديوانه كدين مره. بچه ها چوب نشستند و گب نزدند. زن هم سن خودم بود اما خيلي سفيد. از راننده آدرس جايي را پرسيد راننده گفت تاكسي بگير دربست برو. زن گفت پيسه اش زياد ميشود نميتانم. به طرفم نگاه كرد چشم هايش خسته بود اما بي تشويش، به صورتش لبخند زدم گفت فلان جا چطور بروم گفتم بلد نيستم گفت تا حالا نرفته ام. كم كم شام ميشود. گفتم مهمان هستي؟ گفت ها. گفتم زنگ بزن از خودشان بپرس. گفت باش ميس كال كنم. زنگ زدند سلام نكرد و زود پرسيد كجا بيايم ياد ندارم يگان ره پشت مه روان كو سر سينماي پامير ايستاد هستوم باز رنگ بزن. بچه و دخترم هم هست. كدام چيز خوردني بريشان بگير. پيسه تكسي زياد ميشه و قطع كرد.
شايد جايي مهماني كلاني بوده و دوستي آنجا كار ميكرده و زن را گفته اند تو هم بيا كمك كن و پولت را بگير. شايد خودش داشت ميرفت جايي مهماني. شايد خانه ي خواهري برادري كسي ميرفت كه تازه خانه شان را تبديل كرده اند و اين آدرس دقيق ندارد. اما من خيال پردازم و كسي توي سرم مدام ميپرسيد يك زن فاحشه با دو تا بچه ي كوچك چطور كار ميكند؟ حتمن وقتي ميرود خانه ي آدم هايي كه صدايش ميزنند جايي هم براي بچه هايش ميپالد. .وقتي زنگ ميزنند حتمن ميگويد من دو تا بچه دارم بايد همراهم باشند جا داري براي اينها؟ اينها خودشان را سرگرم ميكنند شوخ و شر نيستند آرامند دو دانه سامان بازي دستشان باشد بازي ميكنند.
شايد هر روز برايشان كيكي چيزي بخرد براي جايزه كه شوخي نكنند. آرام باشند و مادر را هي صدا نزنند.
من خيال بافم و خيلي وقت ها دنياي خيالي و واقعي ام قاطي ميشوند. از ديروز به زن فاحشه ي سي ساله ي رنگ پريده فكر ميكنم كه چشمهاي مورب و خواب آلودي دارد با دو بچه و مشتري هايش را راضي ميكند كه جايي براي بچه ها داشته باشند.