از ما حسرت كشان هميشگي

آهنگ جديد فرهاد دريا پر از حسرت است پر از ياد روزهاي خوب. حال و هوايش بوي نااميدي ميدهد . انگار دوباره برگشته به روزهايي كه در آن خزان سرد و خاموش كشورش را داشت ترك ميكرد. بر خلاف آن چه اين چند ساله خوانده بود. از همان اول كه دوباره شروع كرد به وطني  خواندن،افغانستان سلام پر از رنگ و سبزه و اميد بود و آهنگ هاي بعديش كه  حرفشان سازندگي بود و  تشويق براي ساختن روزهاي خوب . براي عشق، براي صلح براي خنده… حالا غمگين ميخواند.

آنقدر اهل موسيقي نيستم كه بتوانم فرهاد را  تخصصي نقد كنم.  اما روند خواندن هاي او مثل روزهاي خود ماست در اين ملك. هنر او  انگار روزهاي ماست  كه به تصوير كشيده شده اند.

آن روزها كه طالبان رفتند. حكومت تشكيل شد. انتخابات برگزار شد. همه چيز پر از زندگي بود پر ازشور پر از عشق. خيلي ها حاضر بودند بخشي از روزشان را مجاني  براي مردمشان كار كنند. من و خيلي از دوستانم حاضر بوديم از عمق جان! ساعتي را معلمي كنيم.  نهال بكاريم هر جا توانستيم،  كتاب هديه دهيم  به دانشجوها. آن روزهايي كه همه چيز بوي زندگي ميداد.  يادم ميايد اولين دور انتخابات بعد از سالهاي سياه و كور جنگ داخلي و طالبان چه شور و شوق عجيبي داشتند مردم. آن سال من ايران بودم و دانشجو، به نزديك ترين حوزه ي انتخاباتي رفتيم كه كرج بود. خنده بود واميد بود و شور بود.

آن روزها باميان برف آمده بود وسط ماه ميزان و هوا خيلي زود سرد شده بود اما مردم از اعماق كوهستان ها بي هيچ وسيله اي يا  با الاغ  ميامدند به مراكز راي دهي.  پيرمردها و پيرزن ها را بر دوش  يا گاري مي آوردند تا راي بدهند. آن روزها گذشت.

تا امروز كه هيچ جاده اي امن نيست و اعتياد بيداد ميكند،  طالبان  كم كم در حال برگشت به بدنه ي حكومت  اند. بيست و يك سرباز  در مقرشان  غافلگير ميشوند و كشته ميشوند چون به فرمان رييس جمهور حق ندارند نيروي كمكي از ناتو درخواست كنند. بيست  و يك نفر كشته ميشوند و رييس جمهور طالبان را برادران ناراضي خود خطاب ميكند.

پدر بزرگم هيچ روز خوبي را به ياد ندارد در اين خاك، قصه كه ميكند هر روزش درد خودش را داشته  است اما  باز مردم حسرت روزهايي را ميخورند كه به از اين روزها بوده. ما مردمي حسرت كشيم. حسرت كشان هميشگي.

آقاي رييس جمهور هر روز به من لبخند ميزند

كانديدهاي رييس جمهوري هر صبح به من لبخند ميزنند از آن بيل بوردهاي كلان و با كيفيتشان. يكي انگشتش را نشانه رفته به جايي دور و نوشته آروزي مردم برآورده خواهد شد. كت و شلوار سفيد پوشيده و چهره اش در اثر فوتوشاپ و معصوميتي ساختگي ميدرخشد. يكي ديگر متبسم از آن بالا نگاه ميكند كالاي وطني به تن دارد و چشم هاي نافذ و پيرش آدم را ياد خدا مياندازد،و ناخوداگاه به طرفش كشيده خواهي شد اگر به خودت نيايي و نفهمي اين ريش يك د ست سفيد و چشمان پر از الوهيت و بيني خوش تراش نوح نيست و جلادي است كه بيست سال پيش بي امان بر سر غير نظامي هايي كه در محدوده ي حزب مخالفش زندگي ميكردند آتش گشود انقدر كشت كه بازمانده ها مجبور يه انداختن احساد در گورهاي بزرگ دسته جمعي شدند.
يكي ديگر عكس بيست سال پيشش را زده است حالا شايد چون جوان بوده لاغر تر بوده قشنگ تر بوده يا آن وقت ها موجه تر آدمي بوده. تمام چهار راه ها، تيرهاي چراغ برق همه جا پر است از عكس مرداني كه به شكل هاي مختلفي ميخواهند دل مردم را ببرند و راي جمع كنند. يكي دارد خندان با پيرمردي دست ميدهد و يكي كودكي را در آغوش كشيده است.
تلويزيون ها مناظره گفت و گو، تحليل سياسي و خبرهاي انتخابات پخش ميكنند و يك عالمه تبليغات رنگارنگ كه تو را به خدا برويد راي بدهيد راي شما آينده ي شماست. و مردم را نشان ميدهند كه با خوشحالي ميگويند ما راي ميدهيم به كانديد مورد علاقه ي خود حتمن حتمن راي ميدهيم و رو به دوربين لبخند بزرگي ميزنند.
هيچ كدامشان برتري بر ديگري ندارند يكي تيم تبليغاتي اش قوي تر است شعارهاي قشنگ تر و عكس هاي بهتري گرفته. يكي تيم بي سليقه اي داشته عكس هايش به درد نخورند. هيچ كدامشان هيچ شوري را در تو برنمي انگيزانند كه بخواهي راي بدهي و با لبخند رايت را بيندازي در صندوق. يكي ميگفت راي بده كه لااقل آن يكي كه نميخواهي رييس جمهور نشود. من نگاهش ميكنم و ميگويم اگر ميتوانستم در كاغد راي دهي بنويسم فلاني رييس حمهور نشود ميرفتم راي ميدادم.

كودكي در درونم ميگريد.

انگار همين ديروز بود كه چند تا بچه ي كلاس اولي و دومي سر و صدا كنان به خانه رسيديم. خيس از باران بهاري و تمام راه را از مدرسه ي شهيد بهشتي تا خانه دويده بوديم. كيف هايمان را روي سرمان مانده بوديم كه خيس نشويم و آب رفته بود توي كفش هايمان. خانه ي دايي رسيديم و كنار بخاري برقي كوچكي كه زن دايي گذاشته بود وسط هال، جمع شديم. جوراب هاي خيسمان را درآورديم و پاهاي كوچك و خيسمان را نگه داشتيم كنار بخاري. من و پسردايي كلاس دومي بوديم و دختردايي ها اولي. پسردايي به مقنعه هاي كج و خيس ما ميخنديد و ما هم به كيف كهنه اش كه مال وقت هاي مكتب دايي كوچك تر بود. آن روز باراني، و گرماي مطبوع بخاري برقي و بخاري كه از دستها و پاهاي خيسمان بلند ميشد آنقدر نزديك و روشن است كه فكر ميكنم دارد باران ميبارد و من بايد بدوم و بخندم و از قصد پايم را بكوبم در چاله هاي آب. آن روز مامان و بچه ها بعد از ظهر ميامدند خانه ي دايي و من زودتر ازآنها، از مدرسه آمده بودم.
مابچه ها عاشق روزهاي باراني بوديم عاشق روزهاي برفي كه كارگرها نميتوانستند كار كنند و مجبور بودند خانه بنشينند. ما عاشق اين بوديم كه همه كنار يك بخاري جمع باشيم و آرام آرام با هم حرف بزنيم و يكي برايمان نقل كند، قصه كند و داداش هي سوال بپرسد.
گاهي فكر ميكنم آيا ميشود يك روز همان طوري بدويم در باران و برسيم به خانه و بخار بلند شود از دست و پاي خيسمان؟ احتمالش خيلي خيلي كم است.

براي رفته دلتنگم يا خودم؟

همكار عشوه ناكم امروز رفت آمريكا. آمد و خداحافظي كرد و گفت با اينكه رسمن استعفا نداده اما شايد برنگردد و معلوم نيست چند ماهه گرين كارت ميدهند برايش . گفت اوضاع انتخابات معلوم نيست و شايد اصلن نيارزد كه برگردد سر كارش. يك جورهايي كلن خداحافظي كرد و رفت. با هم صميمي نبوديم. او دختري بود كه در اسلام آباد پاكستان كلان شده بود و دانشگاه آمريكايي كابل درس خوانده بود و اصلن بلد نبود فارسي بنويسد و بخواند فقط ميتوانست به فارسي حرف بزند. من ايران بزرگ شده ام و دانشگاه بين المللي امام خميني ادبيات فارسي خوانده ام و انگليسي حرف زدنم در حد بند نماندن در كارم است كه گاهي در آن هم ميمانم. با هم خيلي رفيق نبوديم و به ندرت پيش مي آمد كه حرفمان از سلام و احوالپرسي فراتر برود، اما وقت خداحافظي دلم گرفت. وقتي گفت شايد ديگر برنگردد و اوضاع را ديده تصميم خواهد گرفت. اينكه گناه بخشي كرد و رفت. احساس كردم دلم برايش تنگ خواهد شد.
ساغر رفته است ايران و اين همكارم هم رفت پيش شوهرش آمريكا و من مانده ام و معلوم نيست تا كي خواهم بود اينجا.
هميشه آني كه ميرود اينقدر تازگي هاي زيادي است كه ببيند و درگير ماجراي رفتن است كه كمتر دلش تنگ ميشود و آني كه ميماند جاي خالي رفته را احساس ميكند و دلش تنگ ميشود و همه چيز هي تكرار ميشوند و يكي نيست.

كاكا داوود از همه تشكر ميكند

كاكا داوود از صبح سه بار آمده سر ميزم و متن حرف هايي را كه ميخواهد بزند عوض كرده. قرار است امروز به پاس خدمت طولاني اش در چاي خانه ي دفتر تقدير نامه بگيرد و من بايد وقتي كاكا حرف ميزند به انگليسي بازگو كنم كه خارجي ها بفهمند، پيرمرديك نكته را ده بار تكرار ميكند و منتظر است كه من همه اش را بنويسم. ميپرسد از همه تك تك تشكر كنم و نامشان را بگيرم؟ ميگويم لازم نيست كاكا فقط نام رييس و معاون را بگير و بقيه را جمعي بگو. ميگويد نه. بنويس از بخش مالي تشكر ويژه ميكنم. بعد خودش توضيح ميدهد كه چون ما نظافت چي ها زير نظر بخش مالي هستيم. ميگويم كاكا شما زير نطر بخش اداري هستيد. ميگويد نه بنويس مالي.
دستش را گذاشته روي كاغذ و تكه تكه هي يادش ميايد كه چه ميخواهد بگويد. تشكر از همگي. تشكر از تقديرنامه كه به من داديد…. تشكر از رييس.. تشكر از خانم هاي كارمند… تشكر… تشكر ميگويم تشكر را نوشتم از همگي بخش ها. خوب ديگر چه ميخواهيد بگوييد؟
ميگويد ديگر حرفي ندارم فقط همين موضوع را يادداشت كن خلاص. تشكر از رييس كه مرا لايق تقدير ديدند. تشكر از…
ميگويم درست است كاكا. اگر گپ ديگري يادت آمد كه ميخواستي بگويي بيا كه من يادداشت كنم. دستش هنوز مانده روي كاغذ. چند ثانيه فكر ميكند بعد دستش را برميدارد. ميگويد درست است خوارك. نه ديگه همي صحيح است. ديگه گپا ره خودشان ميفامند. مه از عمر شما كده زياد اينجا كار كديم.
«از سال 1971 او وقت نگهبان بودم دم دروازه. او سالا امنيت بود يادش به خير چه سالايي بود. جوان بودم. ميفامي هنوز داوود خان سر تخت نشيشته بود. بعد كشته شد، بعد انقلاب شد، مجاهدين آمد، طالب آمد. حكوت كرزي شد. مه همين جا بودم. »
پيرمرد از من هم تشكر ميكند از ميز دور ميشود تا نيم ساعت بعد دوباره چيزي يادش بيايد و برگردد و تعداد تشكرهايش را اضافه كند.

پنج شنبه هاي دوست داشتني

پنج شنبه ها روزهاي خوبي اند. از صبح كه آدم بيدار ميشود و كتري را ميگذارد سر اجاق تا چاي دم كند. پنج شنبه ها صورتك هاي خندان و مليحي دارند و آفتابي، ابري، باراني يا برفي اش فرقي ندارد. اين پنج شنبه بيدار كه شدم برف زده بود. آسمان سفيد بود و گلوله گلوله برف هاي گرد و سفيداز آسمان ميغلتيدند. شب هوا انقدر صاف بود كه از پشت پنجره ي اتاق ميشد ستاره ها را شمرد. هوا ناگهاني خيلي سرد شده بود اما ابري نبود كه ببارد. به برادر گفتم ببين اين آسمان را. گفته اند امشب برف ميبارد، آسمان به اين صافي برفش كجا بود؟ صبح ، پنجره ي بخار گرفته را پاك كردم. بالكن سفيد بودو برف ميباريد.
چقدر دوست داشتني و چقدر دلپذير. اينقدر امسال منتظر اين برف بودم و همان قدر هم نا اميد. فكر ميكردم ديگر نخواهد باريد. اما آمد برف ماه دلو، برف بهمني.
هنوز هم دارد ميبارد و ساغر نيست كه برويم عكس بگيريم با دانه هاي سفيد و پاكش. كاش عمه بچه را ببرد در برف كه بازي كند. شال و كلاه كنند بروند در بالكن يا اصلن بروند پايين در حويلي. من اگر بودم حتمن ميبردمش و با هم آدم برفي جور ميكرديم. اما حالا دفترم تا شب.
پنج شنبه ها روزهاي خوب خدايند. مخصوصن اگر اينطوري غافلگير شوي . كاش آدم ها صميمي تر بودند با هم آن وقت يك گلوله برفي پرت ميكردم به طرف مردي كه هميشه با هم منتظر موتريم. اگر صميمي تر بوديم ميگفتم چه برف خوبي است دوستش داري؟ شايد ميگفت بله خيلي دوستش دارم، منتظرش بودم… دلم ميخواهد تا شب ببارد.

و باد پيچيده بود در دشت انگار

باران بود و مرد افتاده بود پايين از داربست. درست روي تيرآهن هاي روي هم چيده شده، و سرش خورده بود به آهن ها. با پشت افتاده بود. چشمانش باز بود و كارگر ها چند ثانيه مبهوت نگاهش ميكردند. خيلي از بالا پرت نشده بود پايين. فقط چند تا پله رفته بود بالا. يكي دستش را آورد جلو كه بلندش كند. مرد ميخواست بلند شود. چيزي در سرش هو ميزد. هو هو هو و سرش دور ميخورد. بلند نشد و كارگرها فهميدند طوري شده. بلندش كردند. بردند همان دور و برها نزديك ترين شفاخانه. هيچ حايش نشكسته بود. از هيچ حايش خون نمي آمد. فقط سرش صدا ميداد و مثل باد كه پيچيده باشد در دشت هو هو ميزد.
داكترها گفتند سرش ضربه ديده و بايد ببريدش جايي كه از سرش عكس بگيرند ما نداريم. و مرد هنوز ميفهميد كه دارند ميبرندش…
وقتي به زنش زنگ زدند مرد ديگر هيچ نميفهميد. فقط قلبش داشت كار ميكرد شايد هنوز داشت ملات را بالا ميبرد.
زنش كه به شفاخانه رسيد. داكتر ها گفتند حالش خراب است و به هوش نيست. زن بالاي سرش رسيد. مرد افتاده بود و انگار جايي را نگاه ميكرد. زن تمام حقي را كه به گردن شوهر داشت بخشيد ولي مرد چشمانش باز بود هنوز. دخترانش آمدند داخل و هر كدام جدا جدا حقشان را بخشيدند. كسي نمانده بود . مرد چشمانش باز بود هنوز.
باران ريز ريز ميباريد و زن به چشم هاي شوهرش فكر ميكرد. دخترش تعريف كرد براي مادرش كه چشم هايش را بسته بودند وقت خاك كردن.
باد هو هو صدا ميداد و ابرها را دور ميكرد از سينه ي آسمان.