بي خبري ساده لوحانه

اصلا دل نبسته بودم ، سرمايه گذاري روحي و رواني هم نكرده بودم، ميدانستم قبول نميشوم و در ميان اينهمه تقاضا و فرم هاي پر شده براي بورسيه اي كه هر سال فقط سه نفر را قبول ميكند شانس زيادي ندارم. اما ته ته هاي دلم بالاخره براي خودش ته نشين شده بود و گاهي تكاني ميخورد.
از اول هم براي دادن درخواستم دست دست ميكردم. دو دل بودم و بالاخره دل يك دله كردم و ديدم كه سر ننهاد اين بورس و حالا دارم گله ميكنم.
ميدانستم به احتمال قريب به يقين من جزو آن سه نفر برنده نخواهم بود مخصوصا كه يكي ديگر از همكاران هم اقدام كرده بود و انگليسي اش خوب است ورشته و كار و تجربه و همه چيزش در يك راستا . اما… اما مطمئن بودم براي امتحان انگليسي خواهم بود! فرمم را بد پر نكرده بودم به دو نفر كه به زعمم انگليسي و مقاله نوشتنشان خوب بود نشان داده بودم و نظر خودشا ن را گفته بودند و من ويرايشش كرده بودم و كلن بد نبود.
اما نميدانم امسال شركت كننده ها خيلي قوي بودند و فرم ها پربار بود يا بين من و همكار او برنده شده بود كه به امتحان دعوت شود. نميدانم. از اين هم خيلي ناراحت نشدم. خوب بالاخره در رقابت بوده و من هم توقع ندارم كه با من چون اينجا كار ميكنم طور ديگري برخورد شود البته اين را كه ميگويم ته دلم يكي ميگويد: سوده بالاخره توقع داشتي به عنوان همكار و كسي كه آشناست و ميدانند كه توانايي اين را دارد كه برود درس بخواند و گند نزند… يعني چه؟! خيلي هم موفق باشد اقلا به امتحان راهت ميدادند .
بيشترين ناراحتي ام از بي خبري ساده لوحانه ايست كه ناگهان خودم را در آن احساس كردم. دو نفر افغاني كه به پذيرفته شدگان در امتحان زنگ ميزدند خبر داشتند و ميديدند نام من در ليست موجود نيست و چند بار هم من پرسيده بودم خيلي دوستانه از همكار خانمي كه در آن بخش است و اتفاقن هميشه ناهار ها با هميم و حرف و حديث و قصه ميكنيم كه فلاني نتيجه معلوم نيست هنوز؟
نگفتن كي ها هستن؟ هنوز ندادن ليست را كه زنگ بزنيد؟ و هر دفعه يك نه ي كشدار ميگفت كه من هم منتظرم ببينم كيها اسمشان در ليست آمده.
تا روز امتحان همين طور بي خبر بودم و خيال ميكردم همين روزها شايد بگويند فلان روز امتحان است آماده باشيد و منتظر بودم ، در حالي كه همان روزها همه ميدانستند كه امتحان كي خواهد بود و متقاضيان هم باخبر شده بودند و داشتند سخت زبان انگليسي هايشان را مرور ميكردند و تست ميزدند و آنهايي كه نشده بودند زنگ زده بودند و خبر شده بودند كه نامشان نبرآمده و اعتراض كرده بودند و خيلي وقت بود بي خيال شده بودند.
از اين بي خبري از اين جهلي كه در آن احساس حماقت كنم و ندانم كه آني كه دارد به من ميگويد نه هنوز خبري نشده با آن لحن كابلي عشوه ناكش دروغ ميگويد و خبر دارد! اين حس دردم ميدهد و ريشه هاي تنفرم از اين حس از كودكي در من بوده و حتي شده ماه ها باور نكرده ام به مادركم ، كه فهميده ام دروغي مصلحتي گفته و امان از بدبيني آنهم اگر متولد سال سگ باشي!

خانه ي بچه ها

از در خانه تا خانه ي بچه ها ده دقيقه اي راه است. دلم كه بگيرد دست بچه را ميگيرم و راه مي افتم. ميروم خانه شان. چه حس خوبي است كه بروي پيش داداش هايي كه تاحالا خانه ي مجردي داشتند و تو نميتوانستي هيچ وقت بروي حالا خانه ي درست و حسابي دارندو خرده خرده زندگي به هم زده اند. دختر دايي از ايران آمده است. شاد و فعال و دلسوز است. بچه ها هم خوشحالند و خانه ي جديد چقدر جاي خوبي است.
دختر دايي و پسر دايي خواهر برادري و برادر هاي من و پسر دايي ديگر همه اينجابا هم خانه را اجاره كرده اند. چقدر وجود يك دختر موثر است. هيچ كس به مجردها خانه ي درست و حسابي نميدهد اما حالا كه دختر دايي آمده راحت به عنوان خانواده پذيرفته ميشوند.

از پله هاي فراوانش بالا ميروم و بچه هي نق ميزند كه خسته شده بغلش ميكنم و تا آن بالا نفس نفس ميزنم. هفته ي قبل با دختر دايي رفتيم پرده خريديم براي اتاق ها و اين هفته نصبشان كرده و سالن را هم موكت كرده.خانه خوب و دلباز شده است.
يك واحد آپارتماني چهار اتاقه است با دو تا بالكن قشنگ كه كه شب ها ميشوداز آنجا چراغاني كوه هاي كابل را تماشا كرد. كرايه خانه خيلي زياد است خرجش هم نسبت به خانه مجردي خيلي بيشتر ميافتد براي بچه ها. اما جاي خوبيست و تميز و آرام. جنجال هاي زندگي ده نفره در يك اتاق را ندارد و بوي عرق و پتوهاي صد سال نشسته.
ميرويم و چاي ميخوريم و حرف ميزنيم و ميخنديم و چه بهتر است براي رفع دلتنگي جز اين!

طناب تربيت

بچه دارد گريه ميكند و خودش را پخش كرده وسط اتاق. بدون فكر قبلي اخم ميكنم و ميگويم: آرام بشين. كطه مردگ شرم نموشه. ديوانه كدي مره!
لحظه اي بعد ميبينم دقيقن عكس العمل مامانم را انجام داده ام در مقابل گريه ي بچه به صورت ديفالت!

بالاخره باز شد!

وبلاگم در كامپيوتر دفتر باز نميشود. اعصابم را خراب كرده از صبح. هزار بار از هر سوراخ و سمبه اي رفتم آخرش نوشت has expired! هيچ كاري نكرده ام كه اينطوري شود. زدم پسوردم را عوض كردم باز هم نشد مانده ام چه كار كنم كه درست شود.
خانه كه هستم با ماكپيوتر و اينترنت خانه باز ميشود. با موبايل هم باز ميشود. اما با اين كه اصل كاري است و هميشه همين جا مينويسم نه. بدبختي اينجاست كه نميتوانيم فلشي هارد اكسترنالي چيزي وصل كنم به اين كامپيوتر و نوشته هايم را از word بگيرم و ببرم خانه يك كپي و پيست كنم پستم را. همين كه وصل بشي با چيزي، اين پسرك لاغر و ريزه ي گيج ورق به دست ميرسد از بخش اداري كه بله شما در اين ساعت با فلان چيز وصل شدي به سيستم و اين هم آثارش و به طرز خيلي زشتي ميپرسد چرا؟؟ و آدم ميماند كه چه جواب بدهد كه دليل موجه باشد و معمولا هيچ دليلي وجود ندارد جز ماسمالي و خبر نداشتم كه ممنوع است… به قول ساغر همچين فني و كاربلد هم نيستم كه دل و و روده ي اينترنت را بريزم بيرون و ببينم دردش از كجاست.
من اينجا در فواصل جلسات رييس و بقيه ننويسم خانه اصلا نميتوانم. اصولا خانه هيچ كارِ اينطوري نميكنم. همين كه ميرسم پخت و پز و بشور و امور بچه است تا ميآيم دفتر. حالا حتي كتاب هم نميخوانم در خانه ! ميترسم اخرش به طرز مفتضحانه اي حمع كنم بند و بساط را و پي اين كارها نگردم كه نگردم.
(پ ن) در اخرين تلاش باز شد اما ميترسم ببندم فردا دوباره باز نشه و باز تا اخرين لحظات ساعت كاري با سوزن ته گرد بيفتم به جان پوست ناخن ها!

شب هاي كابل

ديشب بعد از افطار يكي از دوستان صميمي زنگ زد كه اگر حال داريد بياييم با هم برويم بستني خوردن، ما هم تازه افطار كرده بوديم و سنگبن و رخوتناك با پاهاي دراز تلويزيون ميديديم. با اين حال رد كردن چنين پيشنهادي اصلا جايز نبود، آنهم در شهري مثل كابل كه اصولا شب ندارد و شبگردي.
رفتيم بيرون و چقدر شلوغ بود. همه از هر طرف شهر آمده بودند بستني بخورند. تاحالا كابل را در شب اينقدر شلوغ و پر از زندگي نديده بودم. از هر طرف دكان بستني فروشي صف بسته شده بود. و موتر ها همين طور ميامدند و مردها و زن ها و بچه ها پياده ميشدند و ميامدند توي صف. انگار يكي از مراسم هاي بعد از افطار كابلي ها خوردن بستني بوده و ما خبر نداشتيم.
كابل شهر محنت كشيده اي است. شهري كه شب ها ميميرد و روزها با صداي اولين خروس سحري و تابش اولين اشعه ي خورشيد زنده ميشود.
تمام سالهاي جنگ، همين كه سرخي غروب ميزد مردم با عجله و وحشت زده از ماندن در تاريكي نا امن و بي حساب و كتاب شهر به سمت خانه هايشان ميگريختند و گاهي اگر نا غافل هنوز اين طرف شهر بودند و به خانه نميرسيدند خود را به نزديك ترين خانه ي آشنا و فاميل ميرساندند و مقصد در سوراخ و سمبه اي آرام ميگرفتند تا صبح.
همان اوايل كه طالبان برافتاده بود و دولت نوپا برقرار شده بود رسم وحشت شبانه هنوز تمام و كمال به قوت خود باقي بود. دو سه سالي است كه مردم كم كم شبگردي ميكنند البته آنهايي كه موتر شخصي دارند چون هنوز ميني بوس و موتر هاي عمومي شبانه وجود ندارد. البته چند تاكسي شبانه تاحالا ديده ام در ساحه ي برچي.
ديشب صداي مردم و خنده هاي كودكان بستني به دست ساعت ده شب انگار برق انداخته بود به چشم هاي خسته و بيمار كابل.
نميدانم روزي خواهد آمد كه كابلي ها بدون ترس، شب هاي خنك را به روزهاي گرم تابستان ترجيح بدهند و زندگي تا پاسي از شب در جريان باشد؟

حل شده ام!

گربه داخل جوي آب مرده بود. هر روز نگاهش ميكردم اول از حالت بي روح و بدن سفت شده اش ميترسيدم. بعد راحت تر نگاهش ميكردم و دلم را اندوه و ترس فرا ميگرفت. گربه تحليل ميرفت در جوي. هوا سرد بود و لاشه اش خشك شده بود. صورتش ديگر شبيه گربه نبود. حالت جيغ يك خفاش را داشت. تا اينكه ديگر از گربه نميترسيدم هر روز نگاهش ميكردم تا كي تجزيه ميشود و لاشه اش تبديل به استخوان ميشود. چشمم به ديدنش عادت كرده بود. به از هم پاشيدنش، بي رحمانه زل ميزدم به جسدش. آن وقت هشت سالم بود.
الان هم چشمم به خيلي چيزها عادت كرده به پيرمرد بي پاي كنار پل كه تمام زمستان سرد و بي رحم كابل همان جا بود و حالا در ظل گرما و بوي كثافت و نجاست زيرپل باز هم همان جاست. به لاغري وحشتناكش و لبخندش وقتي كسي از كنارش ميگذرد. آدم خيلي زود در محيط حل ميشود خيلي زود ميتواند سر بچه هاي اسپند دودي داد بكشد كه برو نميخواهم اسپند دود كني.
آدم دلش از سنگ ميشود كم كم و ياد ميگيرد كه اصلا نبيند و وقتي اين طرف سرك يك توله سگ كوچولو در آب حوي افتاده و لرز كنان در حال جان كندن است به ماركت ان طرف سرك نگاه كند و از دوستش بپرسد به نظرت اين ماركت لوازم خانگي هم دارد؟

بابابزرگ كلان

يادم ميايد پنج ساله كه بودم. دايي ام دكان داشت. يك دكان كوچك خوراكه فروشي در يكي از كوره هاي آجرپزي مشهد. دكانش هميشه يك بوي خوبي ميداد. بوي كيك و نوشابه و نان گرم و تازه كه داييم هر روز با موتورش از شهر مياورد. دكان دايي، شهر آرزوهاي ما بود. ما كمين ميكرديم دور و بر دكان و همان جا بازي ميكرديم تا نوبت بابا بزرگ بشود كه بنشيند. آن وقت ميرفتيم سروقتش.
: بابابزرگ كلان، كيس نوشابه ميدي؟
– تير شوين! حالي مره يافتين شما شيطاناي مفتش!( شيطان مفتش ناسزاي بابابزرگم بود براي نواسه هايش)
: بابا بزرگ بده ديگه اين دفه بده ديگه نمياييم!
– مه بگير! اي از تو اي ره هم ده او ديگه خو بده.

هر روز كار ما همين بود و بابا بزرگ شيطان مفتش گفته جيره مان را ميداد و ميرفتيم ، به همه نسيه ميداد. از بس به آشناها نسيه داده بود و ننوشته بود كه آخرش دايي خودش مينشست و هي به بابا بزرگ ميگفت: حاجي نسيه نده اگه دادي نوشته كو! اما بابابزرگ استدلالش اين بود كه با قوم نمي شود اين طوري رفتار كرد. حرف از نوشتن نبايد باشد. هركس برد خودش بايد انصاف كند پولش را بياورد. اگر هم نياورد خدا پشت و پناهش.
بابابزرگ براي نوه هايش اسطوره شده بود. با ريش سفيد و قصه هاي پهلواني اش كه با آب و تاب تعريف ميكرد.
آن روزها فكر ميكردم آن پيرمردي كه عكسش همه جا هست و بهش آقاي خميني ميگويند همين بابابزرگ من است كه همه دوستش دارند.
ماه رمضان ياد بابابزرگ مهربان و قصه گويم ميافتم ، در همين ماه از دنيا رفت. پيرمرد خوش رو و خوش صحبتي كه آنهمه دوستمان داشت . حالا سالهاست كه به نبودنش عادت كرده ايم.
بابابزرگم روزهاي آخر عمرش هر روز ميرفت وطنش، تگاب برگ و با اسب ميتاخت و پس ميامد. پسردايي كنارش بود و گاهي تا سر كوچه ميبردش و بابا بزرگ ميگفت: مره ببر وطن، آغيل خودمان و پسر دايي نشانش ميداد كه الان هوا دارد تاريك ميشود يا كه موتر نيست كه برويم. فردا ميرويم.
و پيرمرد كه كودك شده بود در مشهد خوابيد به اميد اينكه وقتي چشمش را باز ميكند تگاب برگ باشد و با صداي خروسان سحرگاه بيدار شود.

اين روزگار لعنتي

بچه خيلي حساس و رقيق القلب است. مگس را ميكشم ميايد با ناراحتي ميگويد مامان چرا مگسه كشتي؟ ميگويم خوب كثيف است ماماني! همه جا را كثيف ميكند. ميگويد : داشت ميرفت پيش مامانش! و با اندوه ميپرسد: چرا كشتي؟
دارد كارتون مي بيند يك جايي اسبي كه به گاري بسته شده به اسب كناريش ميگويد صاحبم هميشه مرا ميزند و غذا هم كم ميدهد آن وقت از صبح تا شب بايد برايش بدوم و اشك چشمان اسب سرازير ميشود. بچه هم اشكش جاري ميشود و ميايد در بغلم تا براي اسب گريه كند.
چاي مي خوريم(مي نوشيم! الان يادم آمد كه چاي را مينوشند اما خوردنش لذت بيشتري دارد به خيالم) و تلويزيون روشن است. سريال پخش ميشود. حواسمان به حرف است و تلويزيون براي خودش روشن است. بچه ناگهان ميپرد در بغلم و شروع ميكند به گريه: ميپرسم چي شده؟ با گريه ميگويد: ديدي بچه شش (بچه اش) گريه كد جاي ماماني خو! نگاه ميكنم به تلويزيون: مرد ميانسالي سرش را گذاشته روي پاي مادرپيرش دارد گريه ميكند.
گريه براي فيلم ميم مثل مادر اوج احساس بچه بود. برادرم فيلم را آورده بود كه ببينيم. ما ديده بوديم و خودش نديده بود. من هم خيلي تحت تاثير قرار ميگيرم و نگاه نميكنم. چون بعدش خيلي ناراحت ميشوم. داداش ميديد . پسرك هم در بغلش نشسته بود: يك دفعه خودش را پرت كرد روي زمين و شروع كرد با صداي بلند به گريه. مي بينم گل شيفته افتاده روي زمين و آمپول از دستش پخش شده كف خيابان و هزار تكه شده. بغلش كردم با گريه ميگويد: مامانش افتاد روي زمين!
ميدانم بعدها اين هم ميشود خاطره. روزگار بدجوري آدم را سنگدل ميكند.

دنياي كوچك ما

با اينكه هيچ جاي اين كره ي خاكي را نگشته ام (و غير از چند تا سفر نه چندان دور ) خيلي سفر نرفته ام. اما يك جور دنيا ديدگي در خودم احساس ميكنم كه انگار همه جا را ديده ام. يك جور درك از آدمهاي مختلف و تجربه. شايد اين توهم تجربه هم مثل توهم به ياد آوردن تولد خودم است. اما خيلي واقعي است. دقيقا
همان قدر واقعي كه هميشه تولد خودم را به ياد مي آورم.
ديروز با دوست صحبت ميكرديم در موتر وقت برگشت به خانه. دوست از هم اتاقي اش در خوابگاهشان در يكي از دانشگاه هاي تهران گفت كه در دوران ليسانس عاشق استاد خودش در گروه روانشناسي بوده. شهر دوران ليسانس دختر روانشناس همان شهري است كه من در آن درس خوانده ام نام استاد را گفت، بي درنگ گفتم اوه من ميشناسمش كه!
اتفاقا استادِ هم اتاقي ام بود و خيلي ها دوستش داشتند به خاطر شخصيت جذاب و خاصي كه داشت.
بعد دوستم از استاد ديگري گفته و اتفاقا آن دخترروانشناس استاد را به واسطه ي دختر ديگري ميشناخته. دختر نابينايي كه آن استاد را دوست داشته. دختر نابينا براي دوره ماستري در خوابگاه دانشگاه ما بوده و هم اتاق دختر روانشناس.
من هم دختر راوي را ميشناختم هم دختر نابينا هم استادي كه دختر عاشقش بود و هم استادي كه دختر نابينا دوستش داشت و حالا من و دوست داريم براي هم از آنها قصه ميكنيم.
كلا دنيا خيلي كوچكتر ازآنست كه آدم تصورش را ميكند. خيال ميكردم دچار جهل مركبم و از فرط دنيا نديدگي به اين نتيجه رسيده ام. اما ميبينم اول و آخرش دنيا خيلي كوچك است. چه ديده و چه نديده .