يك بسته بيسكويت روي ميز رييس است. يكي از مهمان هايش از يك جاي دور برايش تحفه آورده. الان دو ماه ميشود اين بسته بيسكويت با جلد شفاف كه بيسكويت هاي كوچولوي پاندا شكل، درونش ديده ميشوند ، روي ميزش است . پانداهاي كوچولوي خندان كه دور پوزه و چشمشان قهوه اي تيره است و خودشان سفيد اند، مثل پانداهاي واقعي.
هر بار كه ميروم سر ميزش و درباره كار حرف ميزنم به بيسكويت ها نگاه ميكنم طوري كه نفهمد. وقت هايي كه سرش در خواندن و توي برگه هاي كاغذ است نگاه ميكنم و همين كه ميخواهد با من حرف بزند، نگاهم را برميدارم و ميدوزم به چشم هاي بي حالت و خسته اش.
رييس آدم جالبي است كه توانسته تا حالا به بسته ي بيسكويت به آن قشنگي و خوشمزگي حتي دست نزند و گذاشته براي تزيين ميزش انگار. من اگر باشم دو تايش را فوري با چاي يا شير ميخورم همان لحظه و چند تا ميبرم براي بچه . شايد هم اصلا نميبيند بيسكويت ها را. برايش مهم نيست اينقدر دوران بچگي اش در كشور پيشرفته و قشنگش از اين بيسكويت هاي خوشمزه و شكل دار خورده كه اين چند تا پانداي كرم دار كوچولو برايش اهميتي ندارد.
از روزي كه آن مهمان بيسكويت ها را برايش آورد و گذاشتشان روي لبه ي ميز كارش، تا حالا يك سانت هم جايش عوض نشده. حتي كاكايي كه هر روز ميزش را دستمال ميكشد و اتاق را تميز ميكند هم دستش نزده كه جا به جايش كند و بگذاردش مثلن كمي آن طرف تر.
من از آنهايي ام كه اگر چيزي داشته باشم براي خوردن بايد زود بخورم و خلاصش كنم. هر چي باشد و هر چقدر باشد. اگر نخود و كشمش و اين چيزها داشته باشم مشت مشت ميخورم و هي بهشان فكر ميكنم و باز برميدارم تا تمام شوند و وقتي نداشته باشم ندارم و بهشان فكر نميكنم.
مادرم گاهي ميگفت: اينقدر كه تو به فكر خوردني اگر به فكر كار و برنامه هايت بودي حالا بايد خيلي پيشرفت ميكردي و چيزي ميشدي، آخر آن وقت هايي كه پدر و مادرم خيلي جوان بودند و من خيلي خرد، همه فكر ميكردند من براي خودم كسي خواهم شد و مثلن اولين مجموعه ي شعرم در بيست سالگي بيرون خواهد آمد و در دهه ي سوم زندگيم استاد دانشگاه خواهم بود. خوب من هيچ كدام از اينها نشدم . در عوضش با ليسانس ادبيات كارمند جاهايي شدم كه هيچ ربطي به ادبيات ندارند و شايد آنها هيچ وفت نتوانند به من افتخار كنند.
معلوم نيست بيسكويت هاي رييس را چه كسي خواهد خورد!