من ساكن شهر حصارهاي بلندم

قبل از هر تعريفي، كابل شهر ديوارهاست، شهر حصارهاي بلند و بي منفذي كه معمولن به سيم هاي خاردار ختم ميشوند. ساختمان ها و ادارات مهم دولتي، سفارتخانه ها و دفاتر سازمان هاي بين المللي با سازه هاي سيماني بلند محصور شده اند.
رستوران هاي شيك و گران قيمتي كه پاتوق خارجي هاست و آدمهاي پولدار، هم همين طورند بي روزن، بي نمايي براي خيابان از درونشان. انگار ساخته شده اند كه همه ي زيبايي هايشان را پنهان كنند در درونشان.
فروشگاه هاي بزرگ هم همين طوري اند. شيشه و نماي درون فروشگاه ديده نميشود وهمه از يك ورودي كوچك به داخل ميروند.
اين ديوارها همه چيز را به دروني و بيروني تقسيم كرده اند. امنيت و گرما وزيبايي براي درون است و سرما و ترس و زشتي براي بيرون. مردم ذهنشان به دروني و بيروني تقسيم شده است. عناصر دروني قابل اعتماد در مقابل عناصر بيروني غير قابل اعتماد.
و آدم هايي كه همه حصار دورشان دارند، دور دهانشان، دور حرفهايشان، دور نگاهشان، دور قلب هايشان. انگار دريچه ي هيچ قلبي باز نيست بي حصار.

ساعت پنج عصر

كارمند بخش اداري حرف نميزند انگار خدا دهانش نداده كه بازش كند. براي هر كاري به آدم خيره ميشود و با دستش به جايي اشاره ميكند و بايد از اينها آدم بفهمد چه ميخواهد بگويد، فرم هاي امنيتي و اداري كه هر سال بايد پر شوند تنها برخوردمان است و وقت معاش گرفتن.
چند روز پيش مرا ديده كه دو دقيقه مانده به پايان وقت اداري در پاگرد پله ها بوده ام و ميرفته ام پيش دوست كه دفترش طبقه ي پايين است تا با هم برويم خانه. گزارش داده به مافوقم، او هم درست وقتي من در موتر را باز كرده ام كه بروم تو زنگ زده كه بيا بالا عاجل، ميروم و ميگويد دو دقيقه زودتر ميزت را ترك كرده اي. ميگويم من دو دقيقه را حساب ميكنم كه بروم پايين و وقتي با همكار از در خارج ميشويم ازساعت پنج ده دقيقه گذشته. ميگويد نه قانون قانون است. ميخواهم بگويم من هميشه صبح ها نيم ساعت زودتر ميرسم و شروع ميكنم به كار. اما نميگويم. خوب دليلي ندارد من نيم ساعت زودتر سر كار باشم و قانون قانون است.
كارش غير قانوني نيست اما برخورنده است. ميتوانست بگذارد صبح به من بگويد. ميتوانست زنگ بزند، ميتوانست به كارمند بخش اداري بگويد كه خودت تذكر بده چون تو به عنوان كسي كه مراقب اين رفتارهاست ميتواني و اين صلاحيت را داري كه تذكر بدهي.
برميگردم و تند تند قدم برميدارم و ميپرم در موتر. بيست دقيقه اي را براي دو دقيقه از دست داده ام و بدتر اينكه عده اي نشسته اند به انتطارم كه برسم . گوشه هاي لبم را كه به وضوح آويخته به زور جمع ميكنم به بالا و الكي لبخند ميزنم، اين وقتها يك طرف لبم شروع ميكند به لرزيدن اما تا حالا كسي متوجه نشده يعني كسي به من نگفته فلاني چرا گوشه لبت دارد ميلرزد.
به كار ها و خدماتي كه انجام داده ام فكر ميكنم به اينكه در تمام روزهايي كه خيابان ها بسته بودند به خاطر امنيت لويه جرگه من و دو سه نفري آمديم دفتر. همكار تازه دامادم از روز اول رفت و گفت خانه ام راهي به جايي ندارد و تمام خيابان هايمان را بسته اند. من خانه نشين شده ام و نمي آيم و نيامد تا روز آخر. به اينكه هر كاري پيش ميآيد من حاضرم انجام بدهم. براي هر كاري ميروم و ميپرسم و چندين بار مشورت ميكنم اما همكار با اينكه خيلي وقت ها خيلي كارهارا اصلن قبول نميكند و جواب سربالا ميدهد و خيلي راحت ميگويد ايت ايز نات ماي جاب. با تمام اينها برخورد محترمانه تري را نسبت يه من دريافت ميكند و براي هر كاري كه قبول ميكند هزار بار تشكر ميكنند، نميخواهم بگويم خيلي كار ميكنم نه بالاخره من وبلاگم را همين جا آپ ميكنم به فيس بوك هم سر ميزنم اما كار هم ميكنم.
با اين فكر ها به خانه ميرسم و با همه ي اينها ميگويم قانون قانون است چرا بايد دلت بسوزد ودفتر بيايي وقتي ميتواني نيايي. چرا بايد از لحظه اي كه ميرسي كامپيوترت را باز كني و ايميل ها را جواب بدهي؟ هيچ دليلي وجود ندارد.

هيچ كس قصه اي از زندگيشان ننوشت.

پدرم، مادرش را به ياد ندارد فقط ميداند نام مادرش چيست و اينكه زني قد بلند بوده و من حتي نميدانم نامش چه بوده. گفته اما يادم نمانده. بعد ها از عمه اش شنيده كه وقتي مادرت مرد، تو را پشت ميكردم و تو ميگفتي بيه بوريم آغيل بالنه  شايد آيه مه اونجي رفته( بيا برويم ده بالايي شايد مادرم آنجا رفته) عمه  او را ميبرده بي آنكه بگويد ديگر مادري در كار نيست و اين ماجرا ادامه داشته براي  روزها تا اينكه بالاخره  ذهن كودكانه ش قبول كرده  ديگر كسي به نام مادر نه در اين آغيل و نه در آن  آغيل منتظرش است تا كودكش را درآغوش بگيرد.

ياد گرفت بي آغوش مادر بخوابد و از شش سالگي چوپان ژنده پوش كوچكي شد كه روز تا شب ميدويد در ميان علفزار ها و كوه ها. اول ها عمه ميبردش خانه اش و نان روغني برايش ميپخت و كالايش را تبديل ميكرد. بعد ديگر شوهرش نماند كه اين كار را بكند و عمه غمگينانه پسر برادرش را به خدا سپرد. بابا بعد از آن  نشست سر سفره ي زن كاكا و با بچه هايش هم كاسه شد و بد بختي آن  روزگار زن كاكا را بي رحم ميكرد.  تا پدر را چُندُك بگيرد كه كمتر بخور نان را خلاص كردي ! و تند تند لقمه بگيرد در دهان دختر خودش. بابا بزرگ زن ميگيرد تا خانه ي بي سامانش سامان بگيرد. مادر اندر زن بدي نيست. تميزو مرتب و جمع گر است اما خشن و بابا را ميزند. گرچه كالاي بابا را ميشويد تميزش ميكند و دستهاي ترك دارش را چرب ميكند.  مادر اندرهم  ميميرد و دختري كه از او بر جاي ميماند هم كودكي يك ساله است و پدر باز ميشود همان ژنده پوش چوپان و بابابزرگ مزدوركاري است  كه نانش را ارباب ميدهد. بابا بزرگ باز زن ميگيرد و بابا حالا بزرگ تر شده است.

سالهاي سلطه ي روس است ومردم گر و گر ايران و پاكستان و عراق ميروند. بابابزرگ بار مي بندد و با فاميل و خويشان راه ايران را در پيش ميگيرد. زن سوم دختري جوان است كه چون  دچار لرزه است كس او را به زني نميگيرد و ناگزير پدربزرگم را قبول ميكند ، بابابزرگ و زن و دو فرزند به ايران مي آيند به مشهد. بابابزرگ بابا را سر كار ميفرستد و بابا مكتب نميرود گرچه بسيار دوست دارد . بابا كارگر  ميشود در كوره هاي اجر پزي و  سخت ترين  كار را ميكند ، چرخ كشي . زن بابابزرگ  بيمار گونه است و نميتواند از خواهرك خوب مواظبت كند و  دخترك با عفونت و بيماري درميگذرد. بابا  براي سالها مادر اندر را نمي بخشد و دلبسته ي دختري ميشود كه گاهي براي خواهركش خوراكي مياورد و سر ورويش را ميشويد. بابا عاشق دختري ميشود كه دخترك در اين هواها نيست. دختر در هواي درس خواندن و هنرآموزي و اين چيزهاست و مرد روياهايش باباي ساده و كم حرف و غمگين نيست. دختر هم بي مادر و سختي كشيده است و سه تا برادر كوچكتر از خودش را بزرگ كرده و ميخواهد با مرد روياهايش زندگي بي دغدغه و راحتي را تجربه كند. اما اينطور نميشود و با همين پسر كارگر كم حرف ازدواج ميكند و سالي را بي هيچ حرفي با او ميگذراند. اولين فرزند به دنيا مي آيد. يك دختر. مادر شدن دختر را آرام ميكند و درد هاي مشتركشان آنها را به هم نزديك ميكند. گرچه سر پرشور زن و روح سرخورده  و افسرده ي مرد هميشه باعث جدلشان ميشود. چهار پسر بعد از دخترك به دنيا ميآيند و مرد كار ميكند و زن كار ميكند و كودكان ميبالند در سركوره ها و لا به لاي  خاك و خشت.مرد حالا پنجاه را رد كرده. زن هم…

هر روز زني از اين كوچه ميگذرد

شب  در حالي كه گوشه ي  شالم را بر دهان و بيني ام گرفته ام از كوچه ها ميگذرم تا به خانه  برسم. دود بخاري هاي چوبي و زغالي، سنگين و بد بو،  مثل  مه به نظر ميرسد. مه را ميشكنم و پيش ميروم . كوچه تاريك تر از آنست كه بشود بي چراغ چاله هاي گلي و پر آب را ديد. چراغ موبايل را روشن ميكنم و خيلي تند گام بر ميدارم. پيرمردي،  پيرزني، همسايه اي يا رهگذر بي آزاري را اگر ببينم به دنبالش راه مي افتم  و خيالم راحت تر ميشود از اينكه كوچه ها را تنها نيستم.  تا به كوچه ي خودمان ميرسم اشكم سرازير شده از دود غليظ  و سوزناك ، در دلم دعا ميكنم برق داشته باشيم در خانه.

 صبح خيلي وقت ها اين مسير پنج دقيقه اي را ميدوم تا به سر سرك برسم. خانه ي جديدمان كمي از خيابان اصلي دور است و بايد براي اينكه زود برسم زودتر از خانه راه بيفتم كه موتر منتظر نماند. من هم زودتر راه نمي افتم اما در عوض ميدوم با اين همه دود. روزهاي اول بد جور نفس نفس ميزدم اما حالا به قول گفتني نفسم پخته تر شده. اما تمام بيني ام پر از دود ميشود.

اين روزها مادربزرگ بچه مهمان مان  است، مادرِ شوهر، از ايران آمده براي ديدنمان. بچه به شدت وابسته شده به مادربزرگش و از حالا نگرانم شنبه كه مادربزرگ بليت دارد براي برگشت بچه چقدر دلتنگي خواهد كرد.

برادرم كيك ميپزد وپيتزا براي فرار از افسردگي، جور خوبي بزرگ و مهربان و عاقل است برادر، راهكارش را دوست دارم.

و من پيامبر ساكتي هستم!

دليلش را دقيقن نميدانم. اما فاصله و سكوت، فاصله و سكوت مي آورد. اينطور نيست كه اگر شما مدت ها سكوت كنيد حرف ها انباشته شوند و ناگهان منفجر شويد و هي حرف بزنيد تا همه را ديوانه كنيد. وقتي آدم حرف نمي زند چشمه ي حرفهايش ميخشكد ، ميرود ته و تو هاي ناخود آگاه ذهن از جايي ديگر سر باز ميكند. از يك جايي كه شايد جاي خوبي نباشد. شايد شكاف برداشتن آنجا و سر زدن شكل تغيير يافته ي آن همه حرف نگفته و آن همه درد دل نكرده تا ابد زخمي شود و هرگز خوب نشود.

آدم هايي كه حرف نميزنند دچار فاصله ميشوند. دچار گم شدگي هايي كه فهمشان روح آدم را درد ميدهد.

همسايه ها

همسايه هاي ما موجودات جالبي هستند. زيرزمين يك خانواده ي ساده ي محلي به اصطلاح «وطني» كه تازه به شهر كوچيده اند. همكف خانواده اي كه از ايران آمده اند با يك بچه . طبقه ي دوم خانواده اي كه  به طرز مرموزي آرامند و تا به حال ديده نشده اند. و ما كه طبقه ي سوم هستيم.

زيرزميني  ها چون از همه قبل تر به اين خانه آمده اند مسوول  آب هستند و كليد آن را ميزنند  تا مخزن پشت بام پر شود و بي آب نمانيم. اما چون تازه آمده اند به كابل و خيال ميكنند اين سيستم برقي كه آب را ميشكد به بالا خيلي پر مصرف است دلشان نمي آيد مخزن را كامل پر كنند  طبقه اولي ها يك خانواده ي كم جمعيت اما به شدت پاكيزه اند. زن خانه وسواس دارد و تمام روز را به تميز كردن ميگذراند آن هم با اين گل و لاي و خاك كابل. حتي يك بار تقاضا كرده بوده كه اهالي محترم چون حويلي  هر روز به نوبت  تميز ميشود  از اين به بعد از دم در حويلي پا لخت و كفش به دست پله ها را بالا بياييد كه خاك  به پله ها  نرسد كه صد البته از سوي همه و با لاخص عمه ي شوهر كه بچه را نگه ميدارد با بيانيه ي شديد الحني رد شد. خانم پاكيزه هر جمعه  ده جفت كفششان  را دانه به دانه ميشويد  زيرآب فراوان  آب ميكشد و ميگذارد در آفتاب تا خشك شوند. دوچرخه ي پسرش را بعد از هر بازي ميشويد و خشك ميكند و ميبرد داخل خانه. پاچه هاي شلوارش هميشه بالاي قوزك پايش هستند و آستين هايش هميشه بالازده و آماده براي آب كشيدن هر چيز.

دومي ها ديده نميشوند. تنها شب ها كه بخاريشان را روشن ميكنند دود غليظ  چري ( بخاري چوبي) شان  را ميبينم كه از پنجره ي بالكن شان  به بيرون هدايت ميشود. نصف خانه شان را فرش نكرده اند يكي از اتاق هايشان بالكل خالي است و چوب براي زمستانشان در آن ذخيره كرده اند. تمام فضاي دو تا بالكنشان را به طور شلخته  اي چوب ريخته اند و  همان جا روي بالكن چوب هايشان را ميشكنند.

ما سومي هستيم. پر جمعيت ترين واحد .  از همسايه ها  مرد وطني  تنها بازديد كننده ي شبانگاهي  ماست   كه گهگاه به بهانه هايي ميايد دم در و حين اينكه دارد  با شوهر  درباره ي مسايل خانه و صرفه جويي در آب و برق   گب ميزند چشم ميدواند داخل خانه . من هم معمولن نشسته ام در سالن به دوختن پرك هاي پاره شده ي بالش ها يا خشتك هاي هميشه از كوك در رفته ي بچه ويا هم  دارم  با بچه كارتون مبينم. مرد همسايه كه برود و شوهر بيايد تو حتمن ميگويد برو گوشه تر بنشين وطني ها دوست دارند نگاه كنند.

از روزي كه همسايه ي   پاكيزه آمده در هر قطعي  برق  حتمن آب هم نداشته ايم،   تقريبن دو هقته طول كشيد كه همسايه ي وطني فهميد اگر مثل آن  موقع كه سه تا همسايه بوديم و مصرف آبمان  خيلي كمتر بود كليد آب را بزند هميشه بي آب ميمانيم.

در دو مورد اخير بي برقي آب داشتيم و براي همين احتمال ميدهم همسايه ي زيرزمين دانسته دفعات به برق زدن كف كش را بيشتر كند.

 با اين حال چند تا شيشه ي نوشابه را پر ميكنم ميگذارم  گوشه ي تشناب. دو تا دبه ي چهار ليتري روعن را  كه خالي شده بود  نگه داشته  بودم براي ترشي انداختن. ميشورمشان و خشكشان ميكنم و پر آبشان ميكنم و ميگذارم يك گوشه ي آشپزخانه براي شستن هاي ضروري.

بايد يك سطل ده ليتري هم  بخرم براي ذخيره ي  آب خوردن.

باد ما را خواهد برد

نديده بودمش، هرگز نديده بودمش. حتي عكسي، جز چند تا عكس قديمي و دستمالي شده مال بچگيهايش، وقتي ده سالش بوده مثلن شايد هم كمتر، نشسته كنار خواهر و برادرهايش وقتي حساب كردم سنش را ، تعجب كردم كه آنقدر جوان است. در ذهنم چهل را رد كرده بود اما وقتي پرسيدم دوست گفت نه هنوز چهل نشده كوچكتر است از خواهر بزرگ دوست  كه من ديده بودم كه او هم هنوز چهل نشده. جز امروز كه  عكسش را ديدم. عكسي شايد مال امسال شايد پارسال، نميدانم. عكسي كه انگار دارد شعري ميخواند يا با حرارت حرف ميزند. امروز عكسش را ديدم و همين كه ديدم فهميدم ديگر نيست. رفته بود كلن از اين دنيا… همين كه ديدمش دوست گفت، گفت ديگر نيست از ديروز است كه برادرش ديگر نيست و ديشب به او خبر داده اند… هيچ كاري نميتوانستم بكنم، جز اينكه دوست را بغل كنم و بگويم عزيزم…. همين و شانه هاي لاغر و سوگوارش را فشار دهم. هيچ حرفي نداشتم براي گفتن. هيچ حرفي نبود، يادم نمي آمد حتي يك كلمه ي تسلي بخش ، به مغزم فشار آوردم چه بايد بگويم كه لا اقل دلش كمي آرامتر شود اما كو حرفي! بچه هايش را ديده بودم سه تا، كه هر سه تا آن چشم ها را داشتند. چشم هايي كه انگار چيزي درونشان غوطه ميخورد مدام. چشم هاي همه شان خيلي گويا است خانواده ي دوست را ميگويم. مثل چشم پدر دوست كه از همه گويا تر بوده انگار و غمگين تر، خانواده ي دوست چشم هاي غمگيني هم دارند و انگارغمگين ترينشان مال پدر دوست بوده آنطور كه من ديدم در عكس هايشان.

دوست صبورانه به عكس برادرش روي گوشي نگاه ميكرد و محكم گرفته بود خودش را كه باد نبردش. هيچ نگفتيم و رفتيم در سكوت…

جمعه هاي رنگي

قصد داشتم امروز عكس بگذارم  يك عكس از جمعه ي رنگي كابل، عنوانش را هم گذاشته بودم از خانه هاي نارنجي تا آسمان آبي.  اما نميدانم چرا هر چه كردم نشد كه نشد  و آنقدر ارور داد كه عطايش را به لقايش بخشيدم با همه ي دوست داشتنش. جمعه ها كابل شهر تميز تري است . ادارات رخصتند و تردد موتر ها كمتر است خيلي از مراكز فروش هم نيمه بازند.  اگر آفتاب باشد آسمان آبي است و گرد و خاك و دود كمتر از آنست كه كوه هاي بلند اطراف را نبيني كه با آبي يكي شده اند كم كم.

گاهي ميشود كه بايستي در بالكن آفتاب گير خانه و چاي در دست عكس بيندازي از نماي شهرت. بايستي و بچه هم با سه چرخه اش راه بيفتد و پا بزند و پا بزند و دور و برت را شلوغ كند.

روزي كه بيشتر به بچه ات گوش بدهي و ببيني چهار ساله ات چقدر بزرگ شده است و چقدر ميفهمد و چه حرف هايي بلد است بزند.

روزي كه ميروي بيرون و دلت ميخواهد مردم را ببيني و دغدغه هايشان را، دلت ميخواهد ترست از عكس گرفتن بريزد و دست ميبري و دوربين را درمياوري و چند تا عكس ميگيري از مردم.

كاش ميشد يك جوري حس خوب روزهاي آفتابي را جايي ذخيره كرد يك جايي توي يك محفظه ي شيشه اي و هر وقت دلت خواست هر وقت خيلي  همه جا ابري بود يا دلت روشن نبود درشان آورد و لمسشان كرد.