تاكسي نوشت چارم، قصه هاي بر باد رفته

داخل موتر گرم بود، مرد راننده راديو آزادي را گرفته بود و مجري برنامه گمشده ها با آن لهجه ي عجيب و غريبش  حرف ميزد . شماره برنامه را ميداد. صداي راديو پايين بود و زن هاي كناريم آرام آرام گب ميزدند. بيرون باران شره كرده بود و موترها يكي از ديگري پيش ميشدند. نميدانم چرا هر وقت باران ميگيرد موترها آنقدر سراسيمه ميشوند به طرف مقصد . دستكولم را روي پايم ماندم و يك بندش هم به شانه ام، ميدانستم كه خوابم ميبرد.

زن كناري خيلي آرام داشت با همراهش ماجراي زني را تعريف ميكرد. صدايش لابه لاي شرشر باران و برنامه ي راديو داخل موتر كمرنگ ميشد، صداي قصه كردنش آرام و يكنواخت بود و گوش كردنش انگار خواب مي آورد به چشم آدم. ميشنيدم كه درباره ي زني گب ميزد كه جوان بوده مثل يخ و مرده بود انگار،‌گفت خيلي جوان و لاغر بوده و خيلي متين و آرام. گفت احتمالن مريض هم  بوده و اينكه اين اواخر خيلي سفيد و لاغر شده بوده و وقت راه رفتن مجبور بوده گاهي بايستد و نفس تازه كند با آن سن كم.

خيلي داستان را دنبال نميكردم. مردي در راديو به لهجه ي بدخشي نام و نشانه هاي برادر گمشده اش را مي گفت ،صدايش ميلرزيد،  انگار تا حالا رسمي گب نزده بود،  مردم  زنگ ميزدند و تيز تيز نام و نشانه و شماره تلفن ميدادند. بيشتر گمشده ها يا ايران رفته بودند و از مرز ديگر احوالشان نرسيده بود يا اروپا يا  عسكر اردوي ملي بودند و چند ماه ميشد كه مرده و زنده شان معلوم نبود. بيشتر دلم بود كه چشم هايم را ببندم و بخوابم ، وقتي زن كناريم  گفت اما زن بيچاره را كشتند  و چند تا يتيم بدبخت بي مادر جايش ماند گوشهايم تيز شد. ميگفت زن  چاي صبح ميماند پيش شوي و اولادهايش و شكمشان را سير ميكرد و  خودش ميرفت پشت كار خانه تا ساعت ده  كه خودش چاي و نان ميخورد و مينشست سر قالين، كار ميكرد تا نزديك چاشت و باز نان اولادها را ميداد و كار ميكرد. زن قصه گر آهي كشيد و گفت بدبخت ما زن هاييم! سياسر سيا بخت! تمام قرض شويش را خلاص كرد اما آخرش كشته شد زن برادرشوهرش كشتش، شوهرش گفت قسمتش بوده هيچ نكرد.  سر اولادا صدايشان بالا شد كه تيلا داد جوانمرگ سياه بخت را. سرش خورد به آهن زير دروازه فقط يك لحظه ! دم نكشيد! زن ديگر كه گوش ميداد گفت :هي مظلوم! شايد قسمتش همين بوده. بيچاره خودش ره خانه ي شوي نيم كاله كد به خاطر هيچ! اگر زور و بنيه ميداشت شايد با يك تيلا نميمرد.

قصه گر آه كشيد كه امروز دفن خاك شد و اولادهاي خردش هنوز نفهميده اند! ميگفت وقتي مرده بوده اولادهايش دور و برش خوابيده بوده اند به اين خيال كه مادرمان اينجا خوابش برده. زن هاي ديگر خانه هم فكر كرده اند كه زن از مكارگي خودش را دم در انداخته و شور نميدهد. ميگفت نيم ساعتي كه مانده آمده اند ديده اند خلاص شده زن بيچاره.

دلم بد فشرده شد از تصور اينكه اولادهاي دو سه ساله ي زن دور وبر مرده ي مادرشان  مادر مادر ميگفته اند و خوابيده اند كنار مادرشان به خيال اينكه  خواب است. تصوير زن و اولادهاي نادان جلو چشمم ميامدند صدايشان و صورت هاي كوچكشان. هر چه چشم ميگرداندم دور نميشدند.

باران آرام شده بود، اولاد و پدر و مادر و شوهر گم كرده ها شماره تلفن ميدادند و گاهي وعده ي  مژدگاني و از مردم ميخواستند هر كس خبري دارد از گم شده شان زنگ بزند. زن ها هنوز قصه داشتند آرام آرام. گوش نميدادم، صدايشان انگار در باد ميپيچيد و از كوه و دشت ميگذشت و به گوشم ميامد زن ها ميان حرف هايشان آه ميكشيدند و آه ميكشيدند.

گوش هايم را تعطيل كردم كاش موبايلم بود آهنگ ميشنيدم، قصه هاي تلخ بد آدم را تلخ ميكنند. سرم را تكيه دادم به شيشه و چشم هايم را بستم.

تكه های سربی خاموش

يك كلاسي شركت كرده ام كه اصول تجارت را به زنان تجارت پيشه ياد ميدهد.  آخرش نصف اعضاي كلاس را ميبرند آمريكا ده روزه که دو روزش كلاس است و بعدش با يكي از زنان تاجر آمريكايي  از تجارت هاي كوچك  زنان آمريكايي  ديدن ميكنند. به اين اميد كه من هم جزو آن پانزده نفر باشم و بروم و ويزاي پر ارزش آمريكا بخورد به پاسپورت كم ارزش افغاني ام ، شركت كرده ام. به اواخر برنامه رسيده ايم بعضي ها خيلي مشتاق اند و معلوم است كه دارند با علاقه به تجارت شان ميپردازند. كودكستان دارند، مكتب خصوصي، آرايشگاه، توليد و فروش صنايع دستي، طراحي جواهرات، توزيع اينترنت، خياطي و … بعضي ها هم مثل من تجارتشان آنقدر برايشان مهم نيست كسان ديگري كار ميكنند و آمده اند كه مثل من آخرش ويزا بگيرند و بروند يك بار آن طرف دنيا. شاگردها  اول صنف و وقفه ي چاي درباره ي خودمان حرف ميزنيم درباره ي بي برقي و مشكلاتش و درباره ي حمام هاي نمره ي زنانه و اينكه كجاها هستند و كيفيت و پاكيشان در چه حد است و بي برقي و در نتيجه بي آبي. درباره ي بچه هايمان و شوهرهايمان.   بعضي ها عكس هايشان را به هم نشان ميدهند و حالا كه برق بالكل قطع شده تا جنراتور روشن ميشود خانم ها گوشي به دست منتظرند تا خانه هاي خالي سه ساكته( سه راه برق ) را اشغال كنند و موبايل هاي خاليشان را چارج كنند.

گاهي با علاقه به درس  گوش ميكنم و سعي ميكنم در خودم دوست داشتن تجارت را بيدار كنم اما خيلي زود خسته ميشوم چون در واقع هيچ علاقه ي خفته اي وجود ندارد كه بيدار شود و از خودم خجالت ميكشم كه هيچ علاقه اي ندارم و آمده ام و طمعكارانه منتظر آخرش هستم. واقعن خسته كننده است.

من در طول زندگيم در ده ها كلاس خسته كننده كه دوستشان نداشته ام شركت كرده ام. كلاس خياطي نازك دوزي و ضخيم دوزي و حتي لباس زير زنانه . كلاس آرايشگري، دوره هاي تربيت معلم كودكان و بزرگسالان براي مهاجرين افغاني، و كلاس هاي خوشايند و ناخوشايندي كه بيشترشان را به خاطر مادرم ميرفتم چون اصرار داشت كه غير از درس خواندن بايد هنر هم ياد بگيرم. از ميان تمام اينها خيلي دوست داشتم كلاس طراحي شركت كنم، نقاشي ام بد نبود و ميخواستم اصولي چيزي ياد بگيرم اما هيچ وقت نشد چون آن وقت كه من كودك و نوجوان بودم و آن  جايي كه ما بوديم،  محيط اطرافمان  طوري بود كه اين هنر در مقابل هنرهاي پولسازي مثل خياطي و آرايشگري و قالين بافي كار لوس و عبثي به چشم ميامد. و اين از تصور همه خارج بود كه من لوس باشم مخصوصن پدرم كه هرگز دلش نميخواست تنها دخترش و اولاد بزرگش لوس باشد و چيزهايي دوست داشته باشد كه معمول است بين بقيه ي دخترها. مثلن پدرم خواندن كتاب هاي كودكانه را خيلي بيهوده ميدانست و معتقد بود براي يك دختر مهاجر افغاني كه دارد با سختي زندگي ميكند و پدرش با مشقت از دل سنگ پول در مي آورد خريدن يا وقت گذاشتن روي كتاب هاي مصور كودكانه بي ارزش است. يادم ميايد نصيحتم ميكرد كه مرتضي مطهري بخوانم يا شريعتي يا اگر خوشم نميآيد كتاب هاي تاريخ افغانستان. من علاقه اي نداشتم به هيچ كدامشان گرچه داستان راستان را خواندم و ساده و جالب بود.

آن روزها در هر كلاسي كه مجاني بود يا پولي بود ولي قرار بود در آينده پولساز شود شركت ميكردم و برايم مهم نبود دوستش دارم يا نه به قول معروف جواني بود و خستگي روحي و جسميش قابل تحمل بود تا امروز كه واقعن وا داده ام و دلم ميخواهد همه ي آن چيزهايي را كه مثل تكه هاي سرب از خودم آويزان  كرده ام و دوستشان ندارم رها كنم. حتي رشته اي را كه در ماستري دارم ميخوانم با اينكه چيز زيادي ازش نمانده. حتي همين كلاس را كه قرار است تا نيمه ي مارچ  تمام بشود اما بايد صورت هاي مالي مختلف و دقيقي را ارايه بدهم تا انتخاب شوم و هيچ حوصله اي براي اين كار نمانده و هر  روز چند دقيقه به اسلايد هاي مربوط  به بخش مالي خيره ميشوم و ميبندمشان  تا فردا.

كاملن به اين باور رسيده ام كه اگر در كودكي كاري نكرده باشي كه ميخواستي اش، اگر آرزوي بزرگ برآورده نشده اي در دلت مانده باشد، اگر مجبور به تظاهر فهميدن بيشتر از سنت ، به قوي بودن بيشتر از تحملت شده باشي، وقتي زن سي و چند ساله اي شدي سخت مجبور به برگشت خواهي شد براي جبران. سخت احساس ضعف خواهي كرد و سخت دلت ميخواهد همه ي آن چيزهاي سربي خاموش را بي آنكه دليلي براي آن داشته باشي رها كني.

 

پي نوشت: اين نوشته مال حدود يك ماه پبش  است كه پايه هاي برق كابل به دست طالبان تخريب شده بودند و برق كابل قظع شده بود.

من، بابا لنگ دراز و دعاي كميل!

در رستوران ديدمش. مهماني دعوت بوديم به مناسبت عروسي يكي از دوستانم. اول نميدانستم كه آنجاست. بعد از سلام و احوالپرسي رفتم كنار عروس و خودم را با بخاري گازي كوچك كنار پايش گرم كردم. با چند تا از رفقا سلام و احوالپرسي گرم و پر سر و صدايي كردم. دستهايم يخ كرده بود و نشستم با عروس به حرف زدن تا دستهايم گرم بيايند و بعد داماد آمد و تبريك گفتم و ادامه ي حرفمان از عروسي اش و آرايشگاهش و خوشكليش و لباسش. داشتم تعريف ميكردم از عروس كه دوست ديگرم آمد و گفت فلاني آمده اگر ميخواهي برو يك سلام و عليكي بكن گفتم راست ميگي؟ فلاني؟ باشه ميرم. مطمين نبودم آني كه دوستم ميگويد هماني است كه من فهميده ام يا يكي ديگر است. چون يك عالمه آدم است كه همه خيال ميكنند من ميشناسم اما از بس من هيچ جا نميروم و آنقدر با ديگران ارتباط و برو وبيا ندارم نميشناسمشان. مهماني كوچك بود و پر از آشنا رفتم با يكي ديگر كه هم آشنا بود هم فاميل سلام و عليك كردم و چند دقيقه كنارش نشستم كه او هم گفت فلاني آمده ديديش آن گوشه نشسته. آخرين ميز. و ميخواست خيلي نامحسوس نشانم بدهد گفتم آره آره ديدمش. ميرم پيشش اوكي.
نمخواستم فلاني را ببينم و خيلي عجيب همه مدام يادآوري ميكردند كه فلاني آمده و برو سلام و عليك كن، شايد چون دوست مادرم بود همه فكر ميكردند احتمالن من به نمايندگي از مادرم بايد با او حرف بزنم و حال و احوال جويا شوم. مامانم قبلن خيلي باهاش دوست بود اما تازگي ها ميانه شان شكراب شده بود و مامان چند بار گفت كه فلاني، فلان و بهمان است و واي به حال آن شوهر بيچاره اش و من گفتم رابطه ي زن و شوهري آنها به ما ربطي ندارد و شايد هم خيلي خوب و خوش و خرمند و دليلي ندارد كه ما دلمان به حال شوهرش بسوزد يا زنش و مادرم كمي ناراحت شده بود از اين حرف.
دوستهاي ديگرم آمدند كه با هم صميمي تر هستيم و رفتيم نشستيم يك گوشه. آخرين ميز از اين طرف رستوران يعني دورترين نقطه به فلاني كه درست در گوشه ي مخالف ما آن گوشه ي ديگر رستوران نشسته بود. احساس كردم نميخواهد ديده شود، خودش را پشت بقيه طوري نگه داشته بود كه نبينمش و احساس كردم كه خودم هم نميتوانم ببينمش آمادگيش را نداشتم جداي از اينكه رابطه اش با مادرم خوب نبود فكر كردم خودم هم نميخواهم و بهتر است كه همين جا بنشينم و وقتم را با دوستاني كه خيلي وقت است نديده ام شان بگذرانم.
مادرم زن اجتماعي و اهل رفت و آمد دوستي و فاميلي و پيدا كردن آشنا و آدم هايي است كه ممكن است حداقل شباهت ممكن را داشته باشند به خودش. براي همين مسلمن با آدم هاي زيادي خوب نيست و با آدم هاي خيلي زيادي خوب است چون تعداد آدم هايي كه ميشناسد خيلي زياد است. بر خلاف من كه آدم هاي كمي را ميشناسم و ارتباط دارم و تعداد آنهايي كه باهاشان مشكل دارم و يا آنهايي كه خيلي با هم رفيقيم خيلي خيلي كمتر از مادرم است. اما به هر حال خيلي وقت است كه من از ارتباطات وسيع مادرم متاثر ميشوم در گذشته بيشتر حالا كمتر. وقتي سنم كم بود و نوجوان بودم شخصيتم يك جورهايي انگار چسبيده به مادرم بود به خاطر او با آدم هايي كه او باهاشان خوب نبود سلام و عليك نميكردم با خاطر او با عده اي رفت و آدم و بگو بخند داشتم و خوب بسياري اوقات خوشايند نبود چون من به آدم هايي كه مادرم عاشقشان بود علاقه اي نداشتم. نه آدم هاي سال هاي آرمان گرايي اش كه همگي آرمان گرا و دو آتشه بودند نه آدم هاي هنرمندي كه خياط و آرايشگر و گلدوز بودند و نه آنهايي كه بازاري و اهل تجارت بودند. دوست هاي مادرم معمولن زن هاي خانه داري بودند كه ناگهان وارد اين برنامه ها شده بودند. و البته برنامه هاي مشتركي هم داشتند مثل دعاي توسل هر سه شنبه و دعاي كميل روزهاي جمعه كه جمعه هايش متاسفانه مصادف با كارتون محبوبم بابا لنگ دراز بود و من آن ساعت با هزار جور ترفند ميخواستم خانه بنشينم و كارتون را ببينم اما مادرم به بهانه ي اجتماعي شدن و آرمان هاي شهدا مرا ميبرد دعاي كميل و بعد از دعا يك عالمه حرف بود كه در تمامشان بايد حضور ميداشتم. كم كم كه بزرگ تر شدم نميرفتم. اصرار هاي او هم كمتر ميشد اما الان هم ميگويد كه وقتي شما ها كارتان جور شد كارهاي اجتماعي و فرهنگي زيادي است كه دوست دارم شركت كنيد. مطمين نيستم كه تقاضاي مادرم براي بردن من قبول شود براي همين ميگويم خوب بگذار ببينيم چه ميشه. اما واقعن فكر نميكنم بتوانم اين كار را بكنم در صورت رفتن. يا هر روز با خانم هايي كه بچه هايشان همسن منست درباره ي بودجه و برنامه يا راهپيمايي مسالمت آميز به دلايل مختلف حرف بزنم و ايده هاي خيلي ابتدايي و ساده شان را كه معمولن در حد يك جرقه ي گذراي ذهني است ، تبديل به يك پروژه ي درست و حسابي كنم.

آن شب مهماني با دوست مادرم سلام و عليك نكردم، يك لحظه فكر كردم بايد اين كار را بكنم چون من نميخواهم تحت تاثير تحولات رابطه اي مادرم باشم با آشناها و دوستانش و بعد گفتم حتي همان سلام و عليك خلاف ميلم گرچه در ظاهر نشان ميداد من تحت تاثير نيستم اما چون خلاف ميل خودم بود باز هم زوركي و ناخوشايند بود.

تاكسي نوشت سه، من جايي براي بچه ها هم ميخواهم!

زن سوار تاكسي شد با دو تا بچه، دختر و پسر پنج و شش ساله. چادرش رفته بود و سرش نصفه و نيمه لخت بود. يكي از گوشهايش ديده ميشد و گوشواره ي مهره اي بدلي اش وقت سوار شدن تكان تكان ميخورد. از اول كه نشست با خودش حرف ميزد. جوان و لاغر و رنگ پريده بود و موهايش شانه نزده و بي حالت. بچه هايش تميز بودند اما معلوم بود كه لباسهايشان را از كهنه فروشي خريده است. بي رنگ و پرز پرز، اما سر و صورت هر دويشان پاك و تميز بود و موهايشان شانه كرده و مرتب. بچه ها حرف ميزدند و سوال ميكردند. مادر كجا ميرويم مادر اينجايي كه ميرويم سامان بازي هم دارد؟ مادرك كلافه مينمود و با خودش حرف ميزد. خيلي آرام به بچه هايش گفت ميرويم يك جايي مادر جان. ميرويم باز ميبيني. چرا اينقدر پرسان ميكني؟ دختركش پرسيد چرا نمانديم همان جا خيلي خوب بود بچگگ هم ادامه داد ها مادر بريم پس شار، خانه شان چقه خوب بود حالي كجا ميريم؟ مادرش صدايش را بالا برد: خوب ديگه چوب بشينين ميريم ديگه. ديوانه كدين مره. بچه ها چوب نشستند و گب نزدند. زن هم سن خودم بود اما خيلي سفيد. از راننده آدرس جايي را پرسيد راننده گفت تاكسي بگير دربست برو. زن گفت پيسه اش زياد ميشود نميتانم. به طرفم نگاه كرد چشم هايش خسته بود اما بي تشويش، به صورتش لبخند زدم گفت فلان جا چطور بروم گفتم بلد نيستم گفت تا حالا نرفته ام. كم كم شام ميشود. گفتم مهمان هستي؟ گفت ها. گفتم زنگ بزن از خودشان بپرس. گفت باش ميس كال كنم. زنگ زدند سلام نكرد و زود پرسيد كجا بيايم ياد ندارم يگان ره پشت مه روان كو سر سينماي پامير ايستاد هستوم باز رنگ بزن. بچه و دخترم هم هست. كدام چيز خوردني بريشان بگير. پيسه تكسي زياد ميشه و قطع كرد.
شايد جايي مهماني كلاني بوده و دوستي آنجا كار ميكرده و زن را گفته اند تو هم بيا كمك كن و پولت را بگير. شايد خودش داشت ميرفت جايي مهماني. شايد خانه ي خواهري برادري كسي ميرفت كه تازه خانه شان را تبديل كرده اند و اين آدرس دقيق ندارد. اما من خيال پردازم و كسي توي سرم مدام ميپرسيد يك زن فاحشه با دو تا بچه ي كوچك چطور كار ميكند؟ حتمن وقتي ميرود خانه ي آدم هايي كه صدايش ميزنند جايي هم براي بچه هايش ميپالد. .وقتي زنگ ميزنند حتمن ميگويد من دو تا بچه دارم بايد همراهم باشند جا داري براي اينها؟ اينها خودشان را سرگرم ميكنند شوخ و شر نيستند آرامند دو دانه سامان بازي دستشان باشد بازي ميكنند.
شايد هر روز برايشان كيكي چيزي بخرد براي جايزه كه شوخي نكنند. آرام باشند و مادر را هي صدا نزنند.
من خيال بافم و خيلي وقت ها دنياي خيالي و واقعي ام قاطي ميشوند. از ديروز به زن فاحشه ي سي ساله ي رنگ پريده فكر ميكنم كه چشمهاي مورب و خواب آلودي دارد با دو بچه و مشتري هايش را راضي ميكند كه جايي براي بچه ها داشته باشند.

اين روزها زياد فكري ميشوم.

بي بي ام يادش به خير چهل تكه زياد ميدوخت براي ملحفه ي كمپل ها و پوش پتوي كلان روي صندلي(كرسي) زمستان، براي روي اجاق گاز براي پاي خشك كن دم دروازه ي حمام و خانه. بي بي ام خيلي زياد وصله و پينه كردن را خوش داشت. مينشست و با صداي باريكش زونگ زونگ كرده و آواز خوانده جوراب پينه ميكرد، دامن هاي هميشه سوخته اش را وصله ميزد و ميان آوازش هميشه خيلي سوزناك آه ميكشيد و باز سوزن ميزد و سوزن ميزد. بي بي ام بسيار وقت ها توي فكر هاي دور و درازش بود و هي سوزن ميزد به تكه هاي رنگارنگ پارچه.
ميگفتم حوا چه ميخواني؟ ميگفت هيچ، دوبيتي و چار بيتي. ميگفتم خوب بلند بخوان ميگفت اگر بلند بخوانم فكرم پريشان ميشود و باز آه ميكشيد و سرش را ميبرد نزديك زانويش و سوزن ميزد. ميگفتم حوا چرا اينقدر زياد آه ميكشي؟ بعد ميخنديد از همان هايي كه من فكر ميكردم خيلي مصنوعي و غمگين اند و ميگفت چون خدا به من اولاد نداده مثل تو نواسه نداده و زود، به ثانيه اي صدايش ميلرزيد و اشكش جاري ميشد. بي بي اشكش لب مشكش بود گفته ي مردم به دَكه بند بود كه آب ديده هايش جاري شود. ميگفتم بچه داري ديگه باباي من بچه ي تو است ميگفت ها خدا را شكر، خدا و پيغمبري باباي تو بچه ي من است اما يك بچه كه خودم به دنيا آورده باشم ندارم خدا لايق نديد مرا ، خدا نداد و باز خورت بيني اش را بالا ميكشيد و زونگ زونگ محزون تر از قبل زمزمه ميكرد.
ما بچه ها حوا را خيلي دوست داشتيم با اينكه گفته ي مردم بي بي مان نبود و مادر اندر پدرم ميشد اما بسيار مهربان بود خودش ميگفت من اولاد هاي زينب را خيلي دوست دارم چون پاكند و خانه را كثيف نميكنند ، اين بار كه با بچه ام ايران رفته بودم ديدنش ، بچه ي خودم را هم همين طور ميگفت. اما حوا ما را دوست داشت اگر چتل و كثيف هم ميبوديم حوا ما را دوست داشت و هر شب برايمان قصه ميگفت و راست و دروغ به هم ميبافت و افسانه ها را گد ميكرد و افسانه ي تازه اي ميساخت و پشت چرخ ريسندگي اش پشم رِشته ، قصه ميكرد.
مادرم كه نبود لرزيده لرزيده برايمان ديگ ميكرد و مكتب روانمان ميكرد و هر بار گوشه ي دامني آستيني چارقدي از خودش را ميسوزاند. بي بي ام با اينكه خيلي جوان بود و هم سن مادرم اما لرزه داشت. شايد براي همين اولاد دار نميشد نميدانم.
من و بي بي ام هيچ نسبت خوني با هم نداريم اما من هم كه فكري ميشوم تكه پارچه هايي را كه جمع كرده ام دور خودم هموار ميكنم و شروع ميكنم به چل تكه دوختن. تكه ها را به هم بخيه ميزنم و فكرم مبرود به جاهاي دور. فكرم ميرود كانادا پيش مادرم ميرود عروسي برادرهايم ميرود به روز اول مكتب بچه و دوره ميكند همين طور تا اراك خانه ي بي بي و بابابزرگ…
بي حرف كه ميشوم بخيه ميزنم پينه و پتره ميكنم و يك بيت را هزار بار زير لب ميخوانم.

يك تصوير قديمي

حيدر هفته اي يك بار مسواك ميزد هروقت به حمام ميرفت. اصلن مسواك و خمير دندان جزو لوازم حمامش بود و جايش هميشه كنار ليف و شامپو و صابونش توي ساك حصيري دسته دارش بود. هفته اي يك بار هم موهايش را شانه ميزد همان موقع وقت درآمدن از حمام عمومي روبروي آينه ي جرم گرفته و كوچكي كه كنار تخت خود حمامي بود. قدش نميرسيد و مجبور بود روي پنجه ي پايش بلند شود و با آن شانه ي كوچك دو تومني اش طره هايش را شانه كند. حيدر زيادمسواك زدن را بد ميدانست و همين قدر هم كه ميزد به سفارش پيغمبر بود وگرنه ايمان داشت كه دهن آدم مسلمان هيچ وقت كثيف نميشود و هميشه پاك و مطهر است. حتي يادم ميايد يك بار در عرض دو هفته دو بار كوچ كشي كردند چون پسر صاحبخانه ي اوليشان هر صبح مي نشست كنار شير آب حويلي و مسواك ميزد و مويش را شانه ميزد و هميشه كتابچه زير بغلش بود. حيدر ميگفت خود صاحبخانه آدم خوبي است اما بچه اش لات است، آن وقت دو تا كلمه ي قلمبه كنار حرف هايش جاسازي ميكرد و ميگفت » مه شخصن از مردي كه هر روز مسواك بزنه و سرش ره شانه كنه بد ميبرم آقاي كافي ده يكي از سخنراني هايشان گفته مرد هيچ نياز نداره هر روز در آينه نگاه كنه» و بعد سرش را طوري ميجنباند،انگار خودش خودش را تاييد ميكرد و چايش را هورت ميكشيد. حيدر با زن و دو تا اولادش هميشه آواره ي خانه هاي كرايي بودند و هيچ وقت خيلي وضع خوبي نداشتند.زنش هميشه مريض احوال بود و سال به دوازده ماه آماس كرده و پنديده بود. بعضي ها ميگفتند از جزام جان سالم به در برده ،اوايل خيلي دختر مقبول و كاكه اي بوده و خيلي پرزور و كارگر و سر هيچ بچه ي جواني راي نميزده اما وقتي به اين مرض مبتلا شده حيدر را قبول كرده كه قدش تا شانه ي كلثوم است و پره هاي بيني اش از كلاني وقت حرف زدن ميلرزد. ميگفتند كلثوم يك روز خسته و مانده و پر عرق خانه رسيده و دوغ يخ را سركشيده بعضي ها ميگفتند آب يخ را سركشيده و بعد قيسر كرده است و تمام تنش خارش گرفته و آماس كرده. كلثوم توتله هم بود و نميتوانست خيلي از كلمات را درست ادا كند. با همه ي اينها خيلي مهربان بود و زياد خانه مان ميامد و من دوستش داشتم. شنيده بودم كه كلثوم عاشق پدرم بوده و وقتي بابايم دوران مجردي از سر وانت افتاده بوده پايين و بيهوش بوده يك روز و يك شب تمام روي سرش گريه كرده. اما بعدها بابايم عاشق مادرم شده است كه شوخ و شنگ و خوش خنده بوده است با موهاي پر زاغ و چشم و ابروي سياه. خواهر هاي ناتني كلثوم ميگفتند بعد از ازدواج پدر و مادرت كلثوم دلشكسته با حيدر عروسي كرد و از كار زياد اينطوري شد.
من خانواده ي حيدر را دوست داشتم چون پسر بزرگشان دوستم بود و با هم در يك قالين بافي كار ميكرديم و هميشه يك ساعتي را وقت داشتيم كه بازي كنيم و كارتون ببينيم.

ديشب كه از گرما و نور مهتاب بيخواب شده بودم ياد حيدر افتادم. بيشتر از بيست سال است حيدر و كلثوم را نديده ام. دو سال پيش كه ايران رفته بودم شنيدم كه رفته اند تهران. مدرك اقامت ندارند و فقط قِران سر قِران مانده اند و براي حسين و حسن دو تا پسرشان مدرك جور كرده اند كه بتوانند كار كنند. عكس هاي حسين را در خانه ي مادربزرگم ديدم دو تا عكسش را. توي عكس بيست و پنج سالش بود با همان چشم هاي روشن مادرش و قد خدابيامرز كربلايي بابابزرگش . زيبا و رشيد و برازنده بود. حسين دوست روزهاي قاليبافي ام بود. الان بايد سي سالش باشد.

و جاي خالي تو را هر روز درد ميكشم…

پارسال صبح ها كه زود ميرسيديم دفتر. ميامديم و يك پياله چاي ميخورديم در حويلي. مينشستيم سر چوكي ها زير درخت هاي كوچك سيب. يك گوشه ي دنج داشتيم كه وقتي سيب ها رسيده بودند هم ، صبح ها يكي دو دانه ميچيديم و ميرفتيم سر كارهايمان و امسال من تنهايم . براي همين نميروم كه چاي بخورم صبح ها. ميايم دفتر و آن نيم ساعتي را كه زود ميرسم مينشينم و ميزو كامپويتر و وسايل ام را تميز ميكنم. بعد ميروم دستشويي ابروهايم را مداد ميكشم و خط چشم ميزنم و مي آيم دوباره سر ميزم. بعد كه ساعت رسمي شروع ميشود مينشينم و ايميل هاي رسمي ام را ميخوانم و بعد كه كاكا آمد تا جارو بكشد ميروم و پياله ام را ميشويم و برميگردم. امسال كه تنهايم و هيچ كسي نيست كه چاشت ها با هم غذا بخوريم. تمام غذا خوردنم بيشتر از ده دقيقه نميشود و بيست دقيقه ي بعدي را ميروم در حويلي و آستين هايم را بالا ميزنم و آفتاب ميگيرم و راه ميروم ميان چمن ها و آن راه سنگي باريكي را كه درست كرده اند و دور و برش چند تا چراغ گذاشته اند كه شب ها روشن كنند قدم ميزنم و در شب تصورش ميكنم كه چقدر زيباست و در عين حال چقدر دلگير است براي كارمند هاي خارجي كه حق ندارند بروند و بيرون و تمام مدت همين جا هستند و از حس اينكه آدم شب دور از خانه باشد و مسير كوتاه سنگي را با چراغ هاي روشنش طي كند دلم ميگيرد.
حويلي كوچك است و من براي اينكه روي چمن ها باشم و هي بوي خوبشان را احساس كنم ده بار شايد هم بيشتر همان اطراف را دور ميزنم و آفتاب ميگيرم و راه ميروم و بعد تصميم ميگيريم كه برگردم پشت ميزم. تا آخر هاي چمن را ميآيم، باز هم برميگردم يك بار ديگر دور ميزنم و به درخت ها نگاه ميكنم و برميگردم و كارگرها را ميبينم كه هر روز آنقدر نگاه ميكنند و هر روز هم از هم ميپرسند اين خارجي است يا داخلي و يكيشان ميگويد معلوم است كه داخلي است و من هم رد ميشوم و در دلم ميگويم مثل باباي خودم كه كارگر است و شايد خيلي وقت ها اين سوال را در مورد دخترهايي كه كار ميكنند پرسيده باشد و راهم را ميگيرم و ميروم.
به حويلي خانه ي خودمان در مشهد فكر ميكنم. به پيچك هاي در هم تنيده ي بلندش كه سايه ميكردند و صبح ها گل هايشان باز ميشد. به حويلي كلان سبزمان كه فرش مي انداختيم و در آفتاب بازي ميكرديم و مادرم اصرار داشت كه برويم زير سايه هاي كنار باغچه تا رنگ موهاي سياهمان بور نشود. به مادرم فكر ميكنم كه الان دارد چه كار ميكند. ساعت چهار صبح است و بيدار شده است طبق عادت سي ساله اما نميخواهد از رختخواب بيرون بيايد چون بر خلاف تمام سالهايي كه ما كوچك بوديم و بعدش كه قابله ي شفاخانه بود كاري ندارد براي انجام دادن. فكر ميكنم چقدر سختش است بعد از تمام آن سالهاي زود بيدار شدن و عجله و كار و سر و كله زدن با زن هاي حامله و زايمان كرده حالا هيچ نميكند.
دلم تنگ ميشود براي هزارمين بار، براي ده هزارمين بار…

حواسم به سرگرداني آرام و بي صدايش هست

بچه ي من بلد نيست بازي كامپيوتري كند، خيلي حواسش پي بازي هاي كامپيوتري نيست. تمام آنچه كه ميداند به پلي كردن كارتون و بستنش و خاموش كردن كامپيوتر خلاصه ميشود. گاهي فكر ميكنم بايد ياد بگيرد مثلن همين ديشب فكر كردم كه بايد ياد بگيرد چون پريشبش رفته بوديم خانه ي يكي از دوستانمان، بچه ي دوست ميزبان و دوست ديگري كه دعوت بودند بازي بلد بودند. بچه ي من بلد نبود و سرگردان بود در تمام مدتي كه آن دو تا بازي ميكردند. الكي با پشتش به پشت بچه ها ضربه ميزد كه حواسشان را پرت كند و با هم يك بازي ديگر را شروع كنند. اما بچه ها غرق بازي بودند و تند و تند با سر و صدا لوله هاي آب را به هم وصل ميكردند تا قطره از آن بالا بيفتد در ظرف اين پايين صفحه و آن سه تا آدم منتظر روي صفحه خوشحال شوند. كم كم بچه ام رفت نشست در منتها اليه خانه و دست برداشت از تلاش براي جلب توجه بچه ها. گاهي آرام بودنش ناراحتم ميكند و ميخواهم بيشتر جسور باشد.
من هم وقتي هم سن پسرم بودم دختر بسيارآرامي بودم كه خيلي بازي كم بلد بود و نميتواست با بچه ها دوست شود و بجوشد. يادم ميايد حتي خجالت ميكشيدم به مادرم بگويم مامان بغلم كن. يا وقتي مادرم نشسته بود و با مهماني، كسي گب ميزد بروم و بغلش بنشينم. فكر ميكردم مادرم اجازه نميدهد از يك سني احساس كردم مادرم اجازه نميدهد خيلي بهش نزديك شوم. بچه هاي بعدي از راه ميرسيدند و بالاخره من با تولد هر بچه ي بعد از خودم دختر بزرگ تري ميشدم. يادم است فاميلي داشتيم كه بچه اي داشتند به نام عباس كه يك سال از من بزرگ تر بود اما هميشه بغل مادرش مينشست. من پنج سالم بود و وقتي ميديدم مادر عباس، عباس را روي زانوي خودش مينشاند و با زنها حرف ميزند خجالت ميكشيدم از اينكه آدمي به اين كلاني نشسته روي پاي مادرش. من خيلي زود دچار فاصله شدم . هنوز هم با مادرم فاصله دارم ولي نه به آن اندازه كه آن وقت ها داشتم. از وقتي بچه به دنيا آمده من بيشتر دختر مادرم شده ام انگار. چون مادرم تمام مدت در شفاخانه با من بود و شب اول دردم روي سرم دعا خواند و فوت كرد در ليوان آب و من خوردم كه زايمان آساني داشته باشم.
با خودم فكر ميكنم اگر بازي هاي كامپيوتري در اختيار بچه نگذارم و ياد ندهم كه چطور بازي كند شايد يك جور فاصله باشد. يك جور محروميت. مثل محروم شدن يك بچه ي چهار ساله از آغوش و دست زدن به شكم مادرش.

هيچ كس قصه اي از زندگيشان ننوشت.

پدرم، مادرش را به ياد ندارد فقط ميداند نام مادرش چيست و اينكه زني قد بلند بوده و من حتي نميدانم نامش چه بوده. گفته اما يادم نمانده. بعد ها از عمه اش شنيده كه وقتي مادرت مرد، تو را پشت ميكردم و تو ميگفتي بيه بوريم آغيل بالنه  شايد آيه مه اونجي رفته( بيا برويم ده بالايي شايد مادرم آنجا رفته) عمه  او را ميبرده بي آنكه بگويد ديگر مادري در كار نيست و اين ماجرا ادامه داشته براي  روزها تا اينكه بالاخره  ذهن كودكانه ش قبول كرده  ديگر كسي به نام مادر نه در اين آغيل و نه در آن  آغيل منتظرش است تا كودكش را درآغوش بگيرد.

ياد گرفت بي آغوش مادر بخوابد و از شش سالگي چوپان ژنده پوش كوچكي شد كه روز تا شب ميدويد در ميان علفزار ها و كوه ها. اول ها عمه ميبردش خانه اش و نان روغني برايش ميپخت و كالايش را تبديل ميكرد. بعد ديگر شوهرش نماند كه اين كار را بكند و عمه غمگينانه پسر برادرش را به خدا سپرد. بابا بعد از آن  نشست سر سفره ي زن كاكا و با بچه هايش هم كاسه شد و بد بختي آن  روزگار زن كاكا را بي رحم ميكرد.  تا پدر را چُندُك بگيرد كه كمتر بخور نان را خلاص كردي ! و تند تند لقمه بگيرد در دهان دختر خودش. بابا بزرگ زن ميگيرد تا خانه ي بي سامانش سامان بگيرد. مادر اندر زن بدي نيست. تميزو مرتب و جمع گر است اما خشن و بابا را ميزند. گرچه كالاي بابا را ميشويد تميزش ميكند و دستهاي ترك دارش را چرب ميكند.  مادر اندرهم  ميميرد و دختري كه از او بر جاي ميماند هم كودكي يك ساله است و پدر باز ميشود همان ژنده پوش چوپان و بابابزرگ مزدوركاري است  كه نانش را ارباب ميدهد. بابا بزرگ باز زن ميگيرد و بابا حالا بزرگ تر شده است.

سالهاي سلطه ي روس است ومردم گر و گر ايران و پاكستان و عراق ميروند. بابابزرگ بار مي بندد و با فاميل و خويشان راه ايران را در پيش ميگيرد. زن سوم دختري جوان است كه چون  دچار لرزه است كس او را به زني نميگيرد و ناگزير پدربزرگم را قبول ميكند ، بابابزرگ و زن و دو فرزند به ايران مي آيند به مشهد. بابابزرگ بابا را سر كار ميفرستد و بابا مكتب نميرود گرچه بسيار دوست دارد . بابا كارگر  ميشود در كوره هاي اجر پزي و  سخت ترين  كار را ميكند ، چرخ كشي . زن بابابزرگ  بيمار گونه است و نميتواند از خواهرك خوب مواظبت كند و  دخترك با عفونت و بيماري درميگذرد. بابا  براي سالها مادر اندر را نمي بخشد و دلبسته ي دختري ميشود كه گاهي براي خواهركش خوراكي مياورد و سر ورويش را ميشويد. بابا عاشق دختري ميشود كه دخترك در اين هواها نيست. دختر در هواي درس خواندن و هنرآموزي و اين چيزهاست و مرد روياهايش باباي ساده و كم حرف و غمگين نيست. دختر هم بي مادر و سختي كشيده است و سه تا برادر كوچكتر از خودش را بزرگ كرده و ميخواهد با مرد روياهايش زندگي بي دغدغه و راحتي را تجربه كند. اما اينطور نميشود و با همين پسر كارگر كم حرف ازدواج ميكند و سالي را بي هيچ حرفي با او ميگذراند. اولين فرزند به دنيا مي آيد. يك دختر. مادر شدن دختر را آرام ميكند و درد هاي مشتركشان آنها را به هم نزديك ميكند. گرچه سر پرشور زن و روح سرخورده  و افسرده ي مرد هميشه باعث جدلشان ميشود. چهار پسر بعد از دخترك به دنيا ميآيند و مرد كار ميكند و زن كار ميكند و كودكان ميبالند در سركوره ها و لا به لاي  خاك و خشت.مرد حالا پنجاه را رد كرده. زن هم…