براي گفتن و نوشتن!

از من پرسيد چرا وبلاگ مينويسي؟ گفتم خوب چون فكر ميكنم اينطوري بهتر ميتوانم چيزي را كه در دلم است به بقيه بگويم. براي اينكه حرف هايم را زده باشم. گفت من از نوشته هايت اينطوري برداشت كرده ام كه تو بيشتر براي زن ها مينويسي و نوشته هايت بيشتر رنگ و بوي فمنيستي دارند گفتم من چيزي را كه فكر ميكنم بايد بنويسم يا احساس ميكنم يا حرفي را كه اگر نزنم در گلويم گير خواهد كرد مينويسم قصدم شايد اين نباشد كه حتمن براي زنها بنويسم. شعاري هم نمي نويسم خيلي وقت ها حتي قضاوت هم نميكنم بيشتر شرح ميدهم و ميگذارم هر كسي ميخواند خودش بعدش را جور كند در ذهنش و يا قضاوت كند. حرفهايمان كه تمام شد فكر كردم من فقط مينويسم حتي نميتوانم خوب حرف بزنم و نزده بودم ! با كسي كه از من سوال ميكرد. نتوانسته بودم دليل بياورم شرح بدهم و هدفم را بگويم. چون در واقع من هدفم خود نوشتن است نه بيشتر از اين يا چيزي آرماني. من فعال اجتماعي نيستم يا مدني يا فعال حقوق زن يا كودكان يا هر چيز ديگر. خيلي وقت ها براي مناسبت ها نوشته اي ندارم. حتي براي هشت مارچ هم مطلبي نداشتم چون اين روزها خيلي به اين فكر ميكنم كه پرگويي آدم را به تكرار مي اندازد وخيلي ها همان روز از زنان مينويسند و بعدش همه چيز تمام ميشود و اينطوري موضوع خيلي لوث ميشود. اين روزها خيلي ميپيچم به اصالت حرف ها به ايمان كامل داشتن بهشان و بعد نوشتن. اگر درباره ي خودم بنويسم كه چطور احساس ميكنم و رابطه ام با آدم ها چطور است يا اينكه آدم ها را چطور ميبينم يا داستان هايشان را نوشته كنم خيلي كمك بيشتري به شنيده شدن زنان ميكنم تا اينكه بنويسم امروز هشت مارچ بود و الخ. از زنانه نويسي و خودسانسوري هم گفتم اينكه كوشش ميكنم كمترش كنم و اينكه حتي آدم هاي بزرگي مثل سيمين دانشور هم حتي گاهي در گير چيزي به نام حياي زنانه بوده اند كه گاهي وقتي داستانش را ميخواني فكر ميكني ميتوانست بيشتر زنانه بنويسد بيشتر شرح دهد حالاتي را اما نگفته. شايد هم من چون خامم و زياد نخوانده ام اينطوري فكر ميكنم و آن پرسشگر كه آدم با فضل ومعلوماتي بود -از حرف زدنش معلوم بود- اينجا فكر ميكنم كمي حساس شد به خاطر سيمين. بعدش خودم هم فكر كردم پر گفته ام تو را چه به سيمين به آن بزرگي كه گاهي دچار چيزي به نام حياي زنانه بود كه خوب خودت هم خيلي خالي نيستي از آن و الان هم نميتواني منظورت رابرساني كه آن حياي زنانه نه چيزي است كه ممكن در ذهن بگردد و منظورت اصطلاحي است كه جامعه داده است براي خودسانسوري زنانه. خودسانسوري حالا هر چي از جيغ نكشيدن در راهروهاي بيمارستان وقت درد زايمان تا ننوشتن چيزهايي كه در ذهنت ميگردد و نميتواني بنويسي چون ميترسي انگي بسته شود به شخصيتت و مجبوري حرفت را نيمه و نصفه بنويسي و ناقصش كني كه مناسب حال بقيه باشد و بعد خودت بماني در حسرت اينكه نگفتي و راه را به دست خودت به بيراهه بردي.

معلمي عشق ميخواهد و اين يك شعار نيست!

من معلم خوبي نخواهم شد گرچه چند تا دوره ي سه ماهه ي تربيت معلم را با نمره ي عالي در ايران گذرانده ام. و يك عالمه تمرين عملي در كلاس، وقت هايي كه بايد ميرفتيم روبروي بقيه و معلم بازي ميكرديم و يك مفهوم را با رعايت اصولي كه يادگرفته بوديم و مراحلي كه بايد پشت سر هم طي ميكرديم تا بچه ي هفت ساله مثلن حرف ب را ياد بگيرد هميشه جزو بهترين ها بودم هميشه لبخند داشتم و اگر اتفاق غير منتطره اي وسط تدريسم رخ ميداد خيلي خوب و با حوصله ميتوانستم مديريتش كنم. يك بار يادم است استاد وسط حرفهايم داد كشيد بچه ها گربه آمده توي كلاس و دخترهاي كلان كه انگار شاگردهاي من بودند و يك جوري باورشان شده بود بچه ي هفت ساله اند شروع كردند به جيغ زدن و دويدن و اخلال كلاس. من به عنوان يك معلم خيلي خونسرد و با لبخند هميشگي ام رفتم جلو و مثلن از پشت گردن بچه گربه گرفتم و گفتم ببينيد بچه ها چقدر اين گربه ترسيده و يك جوري ربطش دادم به درس و مسايل بهداشتي كه بچه ها وقتي به گربه دست ميزنند بايد رعايت كنند. آن موقع ها معلم كوچولوي خوبي بودم چون تمام موضوع نمايش بود و من هرگز بيشتر از همان نمايش ها پيش نرفتم و هرگز معلم يك كلاس واقعي نبودم و در واقع تمام آن ايده هاي خلاقانه اي كه ميدادم براي يادگيري بهتر دانش آموزان پايه ي محكم و تجربي نداشت و صرفن به گرفتن نمره ي بهتر براي پايان كورس ختم ميشد.
يادم است براي برادرهايم هم معلم خوبي نبودم. آنها از من كوچكتر بودند و گاهي از من براي ديكته، رياضي يا نوشتن انشا كمك ميخواستند و من روش تدريسم مبتني بر جديت و سخت گيري بود. خشن بودم و آن موقع به هيچ يك از روش هاي تدريس كه ازشان نمره ي خوب گرفته بودم فكر نميكردم. آن روش ها را مانده بودم براي وقتي كه يك معلم واقعي شدم و رفتم سر يك كلاس كه ميز و نيمكت و تخته داشته باشد و وسايل كمك آموزشي و بچه هاي آرام و تر و تميز و مرتبي كه پشت نيمكت ها نشسته باشند و آماده ي يادگيري باشند. يك بار يكي از برادرهايم كتاب رياضي اش را آورد و سوال پرسيد برايش توضيح دادم اما نفهيمد و براي دفعه ي دوم صدايم را بالاتر بردم و مداد را محكم تر كشيدم روي كاغذ و گفتم فهميدي؟ گفت يك كم فهميدم اما… مجبورش كردم كه تكرار كند بچه ي حرف گوش نكن و خنگي است تا دوباره برايش توضيح بدهم و او هم مجبور شد تكرار كند . او آن وقت يازده سالش بود و من شانزده. خيلي بزرگ نبودم دختر نوجوان چاق و كمي افسرده اي بودم كه حوصله ام نميشد خيلي با برادرهايم سر و كله بزنم اما هنوز هم هر وقت يادم ميايد از خودم بدم ميايد.

هر وقت هم خواسته ام به بچه ام چيزي ياد بدهم مجبور شده ام چند بار آموزش را رها كنم چون زود عصباني ميشوم و خشن ميشوم و حوصله ام تنگ ميشود. پريشب داشتم برايش كلمه اي ياد ميدادم. مرتب حواسش پرت ميشد هر دو دقيقه بايد حواسش را جلب ميكردم و باز هم تمام آن اموخته ها درباره ي بچه هاي نوآموز و مبتدي و آستانه ي تمركزشان يادم رفته بود و ميخواستم سرسختانه بعد از دو بار تكرار كاملن ياد بگيرد و عين يك آدم بزرگسال تكرارش كند و خيلي درست بنويسدش.
برايش سرخط دادم و گفتم تا فردا كه از سركار برميگردم بايد نوشته باشي و شب كه برگشتم ديدم نوشته و ياد گرفته و دفترش را با خوشحالي نشانم داد. پدرش تعريف كرد كه با هم يك بازي اختراع كرده اند كه مشق هم دارد و خيلي خوش گذشته است وقتي نوشته اند. و با خودم گفتم چرا من به فكرم نرسيد كه يادگرفتن بچه ها بايد همراه با بازي باشد چرا من يادم نميماند آن همه روش آن همه مثال كه آقاي موسوي براي آموزش بچه هاي نوآموز ميداد و من فقط براي امتحان حفظشان ميكردم؟
من معلم خوبي نخواهم شد با آن همه روش با آن كاغذهاي مهر و امضا دار دوره ي تربيت معلم و آن همه وسايل كمك آموزشي كه ساخته بودم. معلمي آدم خودش را ميخواهد جنم خودش را.
عشق ميخواهد يك جور خاص نه اينكه فقط عاشق بچه ات باشي يا خانواده ات يا اينكه دلسوز باشي. معلمي چيزي بيشتر از اينها ميخواهد يك جور عشق بزرگ هم به آدم ها و هم به ياددادن.