به غير از من لعنت به زن! يا از ماست كه برماست

مدتي پيش مطلبي خواندم از يك دوست در يكي از شبكه هاي اجتماعي بگذريم كه مطلب چه بود و چه كامنت هاي زن ستيزانه اي گرفته بود و مرا تا ما فيها خالدون سوزانده بود، وقتي خواندمش اين را نوشتم نه اينكه كسي خيال كند تمام فعالان حقوق زن در اين مملكت همين اند نه اينكه كسي فكر كند من فعاليت براي حقوق زنان را عبث ميدانم كه كاملن برعكس! و دست آنهايي را كه در اين راستا كار ميكنند ميبوسم اما مثل يك واقعيت بخوانيدش و فكر كنيد خواسته ام بگويم ما بايد خيلي خودساخته تر ازاينها باشيم و خيلي بيشتر به خودمان باور داشته باشيم.

فعال حقوق زن است داعيه ي پرچم داري و تغيير و اينها دارد همه جا حاضر است و براي هر مساله اي گبي و نسخه اي دارد كه بپيچد هزار تا برنامه و سمينار و كارگاه آموزشي رفته چه داخل چه خارج اما:

– وقت ناهار در دفتري كه كار ميكند از پوشش و گب زدن تحريك كننده دختر بخش پذيرش پشت سرش ميگويد از اينكه خيلي مست و ولنگار مينمايد و با همه خوش وبش ميكند و ديگران همه سرشان را به نشانه تاييد چند بار از بالا به پايين تكان ميدهند.

– ميخواهد دوسيه بسازد براي زني كه كار ميكند در اداره اي ديگر، يك ايميل جعلي درست ميكند و عكس هاي خودماني و راحت زن را كه در يك مهماني خودماني گرفته اند ميفرستد به ايميل كارمندان مردي كه زن را ميشناسند.

– با دختري بنا به دلايل غير كاري مشكل دارد با نفوذي كه دارد به تمام دفاتري كه ميشناسد ميسپارد فلاني را استخدام نكنيدچون قبلا اينجا بوده و وقتي لازمش داشته ام استعفا داده و آدم درستي نيست.

– در مبارزات انتخاباتي يكي از نكاتي كه در هر منطقه گوشزد ميكند نماز نخواندن بچه هاي كانديد خانمي است كه رقيبش است.

– پيشرفت و موفقيت هاي زنان ديگر را مستقيم مربوط ميداند به ميزان لوندي و آزاديشان در روابط و از ابرازش در هيچ جا ابايي ندارد.

اينها را كه نوشتم به عينه ديده ام در جامعه ي خودمان. اما هرگز و هرگز نميخواهم بگويم مشت نمونه ي خروار است فقط ميگويم كاش حقوق زن نهادينه ميشد در خودمان و هركس اول هواي حقوق خودش و دور و بري هاي خودش را داشت.

قصور

مرد عجيب و غريب است پنجاه ساله ، هيز و باهوش كه خيال ميكند خيلي جوان تر از سنش نشان ميدهد و با افتخار به همه ميگويد مه پنجاه ساله شدِم! يك جوري پنجاه را ادا ميكند و كشش ميدهد كه انگار بيشتر از سي بهش نمي آيد . هميشه آماده براي دعوااست. عصبي و تا بخواهي دمدمي مزاج. راننده ي دفتر است واسطه شده كه زن بيوه ي جواني كه همسايه شان است در دفتر به عنوان صفايي كار استخدام شود. زن هر روز با ما به دفتر ميايد.
زن سي و سه چهار سالش بيشتر نيست. زيبا است .چهار تا بچه دارد و ده سال است شوهرش مرده و تا حالا زن خرد خرد قرض هايش را پس ميدهد.
هر روز از خانه تا دفتر ذكر ميگويد. براي هر روز يك جور ذكر و وسط هايش گاهي حرف ميزند با ما.
مرد گاهي برايش ميوه و گوشت ميخرد، و با زن گب ميزند، در مورد خيلي مسايل زندگيش نظر ميدهد و گاهي عتاب و خطاب ميكند… زن دستش مي اندازد، مرد از آينه به زن ميبيند و زن ريز ريز ميخندد.

آن مهرِ بي مهر

ميزان/مهر سال هفتاد و چار هرات بوديم، يكي از آن مهرهايي كه هيچ وقت فراموشش نميكنم:
روزهاي آخر تابستان بود، كم كم باد هاي خشك مي وزيد و اين را از ترك هاي دست بچه ها ميفهميدم. تقويم از دستم در رفته بود. نميدانستم چندم ماه است چند شنبه است. فقط روزها ميرفتند و ما هم با روزها ميرفتيم.
طالبان مدتي بود كه هرات را تسخير كرده بودند و مكاتب دخترانه بسته شده بود و بسياري از مكاتب پسرانه، چون معلم هايشان زن بودند. شهر رفتن و دوره هاي زنانه هم تعطيل شده بودميگفتند مدير مكتبي را كه صنف هاي دخترانه اش را پنهاني ادامه ميداده برده اند قندهار و ردي ازش نيست. روزهاي بدي بود.
در تب ميسوختم آن روزها، خيلي سخت مريض شده بودم و روزها بود كه دراز كش گوشه اي افتاده بودم نه حرف ميزدم نه غذا ميخوردم نه ميشنيدم فقط چشمهايم ميديد همه چيز را. داكتر را آوردند بالاي سرم و تشخيصش محرقه بود و دوايش ده روز آمپول چرك خشك كن.
دكتر خودش ميزد چون رگي بود و مادرم بلد نبود بزند. بعد از دو سه تا پيچكاري حالم بهتر بود و ميتوانستم بروم مطب داكتر، يك روز كه رفته بوديم و منتظر بوديم نوبتمان برسد، داكتر بعد از سلام و خوش و بش كردن راديو اش را روشن كرد و گفت امروز روز اول مدرسه هاست بچه ها در ايران دارند ميروند مدرسه. راديو همشاگردي سلام را ميخواند. ترانه با شادماني پخش ميشد و من رفته بودم به روزهايي كه مدرسه شروع ميشد. شب هاي جلد كتاب و دفتر. جلد كتاب هاي بچه ها يكي يكي و خريدن ليوان و دستمال براي مدرسه . داكتر گفت به مشهد زنگ زدم دخترم دارد ميرود دوم راهنمايي، كفش و مانتو نو ميخواهد، من هم بايد ميرفتم دوم راهنمايي، باكفش و مانتو نو… زدم زير گريه. نميتوانستم جلوي خودم را بگيرم. شايد چون مريض بودم دل نازك شده بودم. گريه ميكردم و مادرم سفت خودش را گرفته بود كه اشكش در نيايد و ميگفت دخترم را ميبرم ايران. خير است پاسپورت جور ميكنم نميگذارم دخترم اينجا بماند و من باران اشك بودم كه ميباريد. براي اولين بار بعد از سالها جلوي مادرم گريه ميكردم.
بهار سال بعدش ما ايران بوديم. براي همه همه چيز مثل هميشه بود فقط نه ماه گذشته بود از آن روزي كه رفته بوديم با چند بوجي نان خشك و بشكه هاي آب. اما براي ما انگار سالها گذشته بود و من سالها بزرگ تر شده بودم .

اعتماد به نفس و نتيجه گيري هاي بي ربط من

من آدم كم اعتماد به نفسي هستم. علي رغم اين كه خيلي وقت ها ميخواهم خلافش را نشان بدهم. خيلي جاها در محافل دوستانه حرف بزنم و تعريف كنم يا اينكه در يك جمع و جماعت بزرگ شعر بخوانم يا نظر بدهم يا هر كاري كه نشان بدهد فلاني چه اعتماد به نفس بالايي دارد. تمام اينها در من اعتماد به نفس به وجود نمي آورند . چون واقعن در خودم خيلي كم احساسش ميكنم و زياد شدنش هم احتمالن يك امر دروني است يعني عين كلمه. به خودم اعتماد كنم.
قديم ها دوران ابتدايي و مدرسه داوطلبي ميرفتم سر صف شعر ميخواندم يا در گروه سرود شركت ميكردم و از اين جور كارها، به نظرم خيلي جالب يود و اينكه بعضي ها ميگفتند ما از اينكه در مقابل جمع قرار بگيريم ميترسيم خيلي چيز بيخودي بود برايم. دو سه باري رفتم جلوي آدم هاي مهم دكلمه اجرا كردم. اولينش يازده سالم بود، مردم خيلي تشويقم كردند و تا مدت ها سر زبان مردم بودم نمونه يك دختر اجتماعي و فرهنگي و اينها خودم هم احساس مسووليت ميكردم و خيال ميكردم رسالتم اينست كه هميشه همين طوري فعال و سر زبان ها باقي بمانم و خيلي همه حا بروم و مطرح باشم.
صنف هشت و نه هم چند باري از اين كارها كردم.هفده سالگي، آخرهاي دبيرستان ديگر زده شده بودم و دوست نداشتم از اين كارها مخصوصن از آن روزي كه قرار بود اضافي هاي گروه سرود منطقه را حذف كنند تا گروه براي مسابقه ي استاني آماده باشد. همين مسابقه ي پرسش مهر بودبه خيالم . من با اينكه صدايم را تا حدي كه ميتوانستم با گروه هماهنگ كرده بودم اما حذف شدم چون بايد حذف ميشدم و زيادي بودم و به قول خانم مربي گرچه من ناهماهنگي از طرف تو نميبينم اما تاثير مثبت هم نداري. اين يعني خنثي. حذف شدم و در مقابل بيست و چند جفت چشم نوجوان گريه كردم و آرام از در خارج شدم. از همان وقت ها بود يا بعدش كه خنثي بودن را همش با خودم حمل ميكردم. من موجود خنثايي بودم. هيچ كس يادش نمي آمد كه مخرب و بد باشم اما يادش هم نمي آمد كه مفيد و موثر باشم. براي خودم بودم.
دوران دانشجويي اداي با اعتماد به نفس ها را در مي آوردم و نقش بازي ميكردم مثلن چند بار در چند تا برنامه مجري شدم همه ميگفتند خيلي عالي است كه تحت تاثير اين همه نگاه قرار نميگيري و در حالي كه اين براي من يك تلاش نبود . طبق عادت بچگي اصلن نميديدم آن همه چشم را و كار خود مرا ميكردم.
دوران دانشجويي هرگز براي شوراي دانشجويي و اينها كانديد نشدم هرگز براي مسووليت هاي مهم داوطلب نشدم و يكي از دلايلش بعد از تنبلي همين اعتماد نداشتن به خودم بود.
اين روزها هم كه همكار كنارم نيست. كارم زياد است اما خيلي راحت تر با تلفن صحبت ميكنم. با خيلي از همپايه هاي خودم در دفاتر ديگر كه زنگ ميزنند و كار دارند خيلي راحت، خوش و بش ميكنم و با همين لهجه ي قر و قاطي ام گب ميزنم بي ترس از اينكه همكار بشنود و بخندد در دلش مثلن يا وقتي ميخواهم انگليسي صحبت كنم پشت تلفن. هر كلمه اي كه يادم مي آيد به كار ميبرم و اتفاقن خيلي هم بهتر در ميآيد از وقتهايي است كه همكار اينجا نشسته و فكر ميكنم داردمرا ميپايد و اشتباهاتم را ميشنود و ميفهمد چقدر زبان بلد نيستم ونتيجه ميگيريم كه اگر آدم بخواهدفقط به يكي اعتماد كند آن نفر خودش است و خودش!

شوخك مزاقي!

آمده دقيقن روبرويم. نگاه نميكنم. سرم پايين است دارم تايپ ميكنم و شبحش را ميبينم كه آمده نزديك و از وزن نگاهي كه احساس ميكنم ميفهمم خيره شده و دارد موذيانه نقشه ي شروع حرفهاي مسخره اش را ميكشد.
پياله ي چاي را كه برميدارم نگاه ميكنم و بي تفاوت ميگويم: كاري داريد؟
ميخندد از همان خنده هاي بي مزه اي كه بيشتر شبيه نيشخند است. مينشيند سر چوكي: حالي از خاطر ديدار تازه كدن آمده نميتانوم؟ مقصد بايد كار باشه؟ دهانش را كج و معوج ميكند مثل همان ديلاق شبكه ي يك كه توهّم با مزگي دارد. الته بنده خدا حق هم دارد. خلق خدا به لودگي هايش مي خندند و وقتي برنامه اش شروع ميشود مردم ميخ ميشوند سر جايشان كه از دهان كت شلواري دراز چه در و گهري افشانده ميشود.
اين هم همان رقم است كت شلواري اما نه خيلي لاغر و معمولي با يك شكم جلو آمده. ازهمان كارمندهاي كلاسيك البته با يك طره ي مصنوعي كه اگر سرد باشد ميگذارد سرش وگرنه برش ميدارد. انگار حكم كلاه را دارد زلف پريشانشان.
با تمام اخم جوابش را ميدهم. امروز اما مصمم آمده كه از خوان خوشمزگي بپاشد بر سرم در نبود همكار.
آن يكي كه در تلويزيون برنامه دارد، مردم را از هر قشر و سواد و موقعيتي دعوت ميكند و بي توجه به اين چيزها و حتي جنبه ي طنزي افراد به باد مسخره و لودگي ميگيرد طرف راو آن فرد هم بايد زره پوش و آماده بيايد به ميدان تا در مقابل حرف هاي طناز تاب بياورد از كوره در نرود و جوابش را به طنز اما دندان شكن بدهد.
همكار من هم مثل همين آمده نشسته روبرويم و با لفظي كه من فقط براي علاف هاي سركوچه مناسب ميبينم صدايم ميزند. جواب نميدهم. خيلي زننده ميپرسد؟ چه ميكني؟ چه ده دانت است؟ چه ميخوري؟
عصباني ميشوم ميخواهم بگويم من چه ربطي دارم به تو؟ نه دوستت هستم، نه آشنايت، نه هيچي. ياد جمله ي گربه ي شرك مي افتم: بعضي ها حدودشان را نميشناسند!
سرم را ميبرم بالا فقط نگاهش ميكنم با تمام خشمم. دهانش را باز ميكند ميگويم با كي كار داريد؟ بفرماييد من بسيار مصروفم.
شروع ميكنم به نوشتن ايميل هاي كاري. سرم پايين است كه شوخك از در خارج ميشود.

كل عالم ميزايند تنها تو نيستي!

اولين بار كه شاهد زايمان زني بودم بيست وسه سالم بود در باميان بوديم . مادرم مرا برد داخل اتاق زايمان با دستكش و ماسك و لباس تا من كه فقط در فيلم ها ديده بودم يكي دست به كمر راه ميرود بعد ميبرندنش اتاق زايمان از نزديك ببينم …
پاهاي لاغر و باريكش ميلرزيد. آنقدر سفيد بود كه انگار يك قطره خون در بدنش نداشت. پرستار ها دور و برش استاده بودند يكي هي ميگفت زور بزن و زن خوابيده روي تخت نفس در سينه حبس ميكرد و باز ميلرزيد و ميگفتند بيشتر بيشتر. قوت كو ! دستهايش لبه هاي فلزي تخت را آنچنان ميفشرد كه ميترسيدم الان بند بند دستش از هم جدا ميشود لبانش را به هم ميفشرد، صدايش در نمي آمد! ميخواستم بگويم خوب داد بزن لا اقل صدايته بكش اما نگفتم.

. جرات نكردم ببينم چطور آمد بيرون آن آدمك عبوس و كثيف كه قرار بود شيرين ترين آدم عالم باشد براي زني كه دراز كشيده بود روي تخت. دست هاي زن سرد سرد بود. لبهايش بيرنگ، افتاده بود خسته و بي رمق و با چشم هايش بچه اش را ميپاييد.
بچه ش را پيچيدند نشانش دادند. ومادرم بلافاصله ازش پرسيد پايوازت كجاست؟ نامش چيه. زن جواب داد و نامي را گفت .پرستاري بهش گفت بلند شده ميتاني؟ پايواز بيا كمك كو نونو ره بگير. صبح فورا ببر واكسين شه بزن. . طاقت نداشتم حالم را ديگرگون كرده بود برآمدم. اگر جيغ ميزد اگر داد ميكشيد اگر ميگفت آخ شايد اينهمه منقلب نميشدم اما صدايش در نمي آمد بعدها كه خودم بچه دار شدم ديدم از درد انگار دارند كمرت را با دو تا جر ثقيل از دو طرف ميكشند داري كنده و پاره ميشوي! اما زن هاي مظلوم روستايي آخ نميگويند چون بهشان گفته اند شليته گري نكني. صدايت را بالا نكني كلگي عالم ميزايند تنها كه تو نيستي! وبعد آن زن هيچ متوقع نيست كه كسي دستهايش را ببوسد كه برايش گل بياورد. كه نازش را بخرد. ميزايد مثل اينكه دارد غذا ميپزد. مثل اينكه دارد زير گاو را تميز ميكند و يك روز خودش به عروسش ميگويد هيسسسسس!

به نقل از يك كارمند با تونيك گل گلي و سر آستين هاي سرخ!

يك) امروز روز شهيد ملي است. تمام سرك ها بند است. مردم در خيلي از كوچه ها امكان عبور و مرور ندارند. نميدانم يك جايي، يكي از مقامات دارد سخنراني ميكند و براي حفظ امنيت تمام سرك هاي همان دور وبر را بسته اند.
امروز صبح خيابان ها و كوچه هاي شلوغ و درهم بر هم خلوت و بي تردد بود. مردم ميگويند شايد انتحاري ها حمله كنند. كسي از ترس از خانه اش نمي برآيد. رخصتي هم هست و خيلي ها مجبور نيستند بروند اداره . خيلي از بازاري ها هم تعطيل كرده اند محض احتياط.
نميدانم اين شهر وقتي امنيت داشته چه شكلي بوده بدون چك پوينت هاي امنيتي، دروازه هاي تلاشي( بازرسي) و ديوارهاي بلند سمنتي قابل انتقال كه همه جا كار گذاشته شده اند، سرك هايي كه هميشه مسدود اند و خيلي هايشان هيچگاه به روي مردم عادي باز نيست… تصور نميتوانم.
ميروي بازار ميخواهي براي خودت كفش بخري. دقيقن وسط شهر، كه ماركت ها و مراكز خريد وجودارد. چشمت ميخورد به سنگري كه وسط ميدان درست كرده اند با چند تا عسكر مسلح كه ديد ميزنند مردم را!
عادت كرده ام به وجود چندين چك امنيتي در طول يك خيابان و سگ هايي كه بايد بو بكشند و مردهايي كه آن وسيله ي آينه دار شبيه فلزياب را چار طرف موتر دور ميدهند و زير موتر را ميبينند مبادا يكي مواد انفجاري و بمبي چيزي حاسازي كرده باشد.
ما رخصت نيستيم و راننده كه به قول خودش كابل را سنگ به سنگ ميشناسد و بلد است زد به كوچه پس كوچه تا رساندمان دفتر. از سر صبج كار ريخته روي سرم سه روز نبوده ايم و يك عالمه ايميل آمده و يك عالمه كار است وبرنامه و كاغذ و امضا و اينها.

دو) ساغر رفته بود ايران. ديدن مادر و خواهر و برادر. استراحت و تبديل هوا در شهري آشنا. امروز برگشته دفتر. چقدر خوشحالم كه برگشته. دلم تنگ شده بود براي حرف هايش، براي هيجان هايش، براي صراحت لهجه اش. براي وبلاگش، از همه بيشتر براي خود خودش. اوايل كه با ساغر آشنا شده بودم توي ذهنم دو تا مشخصه داشت: صدا و چشمهايش .

سه) همكارم آخرين روز كارش است قبل از رخصتي ازدواج. از فردا نمي آيد تا دو هفته. من ميمانم با كارهاي او به علاوه ي كارهاي خودم . از الان دچار سردرگمي و گيجي شده ام كه از فردا بايد چطور امور را در دست بگيرم. از خيلي برتامه ها بي خبرم و بايد تمام ايميل هايي را همكار فوروارد ميكند بخوانم. اما مغزم از الان قفل كرده بد رقم!

بيا بوست كنم

آن وقت ها كه دوربين ديجيتال و تبلت و موبايل اسمارت و اين چيزها نبود آدم ها كه ميرفتند جايي چكر، يا عيد و دور همي چيزي بود يكي دوربين آنالوگ خودش را در مي آورد و شروع ميكرد با دقت و احتياط عكس گرفتن.
ما دوربين نداشتيم و بابايم هر وقت دلش ميخواست عكس بگيرد يك دوربين كوچولوي ياشيكا بود كه قرض ميگرفت از دوستش كريم عكاس. بابايم آدم با ذوقي بود خيلي دوست داشت عكس بگيرد، صدايمان را ضبط كند و از اين كارهاي شوق و ذوقي.
يادم مي آيد كه يك سال بهار پشت كوره ي آجر پزي كه كار ميكرديم بعد از يك باران بهاري دشت پر از شقايق شد. تمام دشت سرخ شده بود. بابا همان صبح كار را تعطيل كرد و بايسيكلش را سوار شد تا از شهر از كريم عكاس دوربين بياورد و يك حلقه فيلم سي و شش تايي. مامانم لباس قشنگ هايش را پوشيد چادر سفيدش را سر كرد و لباس قشنگ هاي ما را هم دادبلوز كرمي چار جيبه ي داداش و من بلوز و دامني را كه مدرسه جايزه داده بودپوشيدم با روسري بزرگ تركمني مادرم.
داداش كوچولوي شوخم پنج سالش بود با اصرار دوربين را از بابا گرفت كه يك بار دستش باشد بابا هم هي ميگفت فقط بگيرش ده دستت، عكس نگيري! فيلم هدر ندي! داداشي گرفت و در يك چشم به هم زدن عكس گرفت يك عكس از دشت گل بدون حضور آدمها. آن وقتها عكس بدون حضور چند تا آدم كه دارند به دوربين ميخندند و خيلي مرتب صف كشيده اند جلوي دوربين كار عبثي بود يا لااقل براي خانواده اي مثل ما عبث بودو هدر دادن فيلم. بابا عصباني شد و صورت خندان و هيجان زده ي داداش را با يك سيلي گريه آلود كرد. يادم نميرود. آن وقت خيلي دلم نسوخت. اما حالا كه نگاه و چشم هاي پر از شوق داداش را يادم مي آيد ميخواهم زود بغلش كنم و جاي سيلي را بوس كنم.

من گم شده ام!

سلام مامان خوبي؟
جايي كه هستي ساعت چند است؟ هوا سرد شده؟ نشده هنوز؟ خوب… چه خبرا؟
خيلي دوست دارم وقتي زنگ ميزنيم به هم يا با اسكايپ صحبت ميكنيم در باره ي همه چيز با هم گب بزنيم و از همه چيز بگوييم اما نميدانم چرا وقتي ميخواهيم حرف بزنيم حرفي براي گفتن ندارم جز چند تا حرف بيخود روزمرگي و اگر بچه آن وسط نباشد كه شلوغ كند و تعريف كنم كه چه ميكند خودي ندارم كه از آن بگويم. انگار من مدت هاست خودي ندارم. از خودم گفتن برايم آنقدر سخت شده كه فقط ميتوانم گاهي بنويسمش و خيلي وقت ها همان ها را هم مينويسم و پاره ميكنم ، مينويسم و ديليت ميكنم، مينويسم تا هميشه بمانند در درفت. من گم شده ام جايي ميان پنج سالگي تا سي سالگي و از آن وقت ها گاهي كه خودم را مي يابم پنج ساله ام كه روي خاك نقاشي ميكشم آدمهايي كه سرشان يك قلب بزرگ است و دست و پاهاي كوچولويي دارند.يا دارم نامم را مينويسم و به حركات بي معني روي كاغذ كه همه شان با هم نامم ميشوند نگاه ميكنم. گاهي بيست ساله ام و آماده ميشوم بروم دانشگاه و براي اولين بار خانه را ترك كنم و دلم پر از نگراني است و تشويش براي بچه هايي كه تنها مانده اند در خانه و خودم كه خيلي دلم تنگ خواهد شد.
هيچ وقت مثل تو اجتماعي نبوده ام اهل برو بيا و دوست و آشنا جمع كردن. اهل جلسه و مراسم و حرف هاي جدي. آره احتمالن تقصير خودم هست بايد به خودم بجنبم بيشتر سر وزبان داشته باشم و بروم همه جا. هر جا دوست دارم
لا اقل بروم پيش دوست هايم. كم كم دارم از دستشان ميدهم .
از خودم دور افتاده ام و هميشه يكي بوده ام كه نبوده ام و ترسيده ام از اين خود بيخود. از اين همه بيهودگي و ندانستن و سرگرداني كه من كجا ميروم . راهم را هنوز نيافته ام و خجالت ميكشم بگويم چون سي سالم است و خيلي مسخره است كه آدم در اين سن به هيچ جا نرسيده باشد و هيچ كاري بلد نباشد…
هر چي بلد بوده ام مال چند سال پيش است و چند سالي ميشود به طرز مسخره اي افتاده ام در ورطه ي روزمرگي و تكرار و روز و شب و چرخه ي ملالت بار دفتر و خانه و آشپزي و خسته بودن و خسته بودن و خسته بودن.