آقاي حميدي مواظب گره روسري همه ي خانم هاست.

خانم و آقاي حميدي زوج خيلي خوشبختي هستند چون آقاي حميدي(نام واقعي نيست) خيلي موجود فعال و پر كار و زحمت كش و مومني است كه نميماند آب در دل خانمش تكان بخورد. نمونه اش داستاني است كه ميخواهم بگويم از افطاري كه دعوت بوديم و خانواده ي آقاي حميدي هم بودند. از اول تا آخر مهماني آقاي حميدي داشت فعاليت ميكرد. گرچه خودش هم مهمان بود و ربطش به ميزبان خيلي كمتر بود نسبت به من اما كار كردنش طوري بود انگار خودش ميزبان است. وقتي وارد خانه ي ميزبان شديم ديدم آقاي حميدي دارد با عجله دو تا سبد بزرگ گندنه ي خرد شده را تند و تند منتقل ميكند به خانه ي يكي از آشناها كه روبروي ميزبان هستند براي سرخ كردن بولاني ها براي همين خيلي سريع سلام و احوالپرسي كرديم و نگذاشتيم آقاي حميدي با آن سبد هاي كلان و حال روزه داري معطل شود.
واردخانه كه شديم، ديدم بيشتري ها آمده اند و ده نفري بلند شده اند به خدمت.
رفتم و سلام دادم به همه و نشستم توي سالن كه كمي سردتر بود و باد ميوزيد از دروازه ي بالكن كه باز بود. آقاي حميدي تند و سراسيمه برگشت و پريد توي آشپزخانه. درباره ي همه چيز نظري داشت. با لهجه ي ايراني كه چند تا اصطلاح افغاني رفته باشد لاي درزهايش با همه (البته همه ي اقايان) بگو و بخند و مزاح داشت انگتر هيچ نميخواست به روي خودش بياورد كه بعد از هفده ساعت روزه داري و سر و كله زدن در دفتر آدميزادانرژي اش تحليل ميرود: بچه ها همه چي روبه رايه؟ اي سوپه به خيالم يك خورده پرگوشت شده ها! خانم فلاني (ميزبان) عجب بولاني هايي برا مهمونات پختيم خوردن داره به خدا…
من و دو تا از دخترها داشتيم برش هاي پنيررا ميگذاشتيم كنار ظرف هاي سبزي و ميچيديم روي دسترخواني كه همان جا در سالن پهن كرده بوديم . خرما و شكر و چاي و نان و سبزي و پنير را چيده بوديم و مانده بود كاسه هاي سوپ كه برسند. چند نفر نشسته بودند و خانم حميدي هم تازه رسيده بود با بچه ي چند ماهه اش. آقاي حميدي دوسه بار هي آمد ورفت. دور سفره چرخيد و بالاخره خانمش را صدا زد و چيزي گفت و بعدش هم خانم ميزبان را. ديدم خانم حميدي دارد از يك گوشه شكر و سبزي و چاي و نان و زولبيا و همه چي را منتقل ميكند به اتاق گوشه ي سالن.
خانم كمرش را صاف كرد و گفت : خانم ها ببخشيد آقايون ميگن خانم ها سالن باشند خوب نيست هم خودشون راحت نيستند هم ما. اتاق باشند بهتره ميتونن راحت تر دست و بالشون رو بازكنند اينجا سخته. نطقش كه خلاص شد دست برد طرف گيره ي روسري اش و كمي شل ترش كرد و بچه اش را انداخت روي يك دستش و با دست ديگرش شروع كرد به جمع كردن مابقي دسترخوان.
دخترها چند نفري صدايشان را به اعتراض كشيدند، مثل اينكه از اول قرار بر مرد و زني نبوده و دو تا دسترخوان قرار بوده پهن شود تا هركس هر جا راحت تر بود بنشيند بعد آقاي حميدي كه آ مده و بعد از يك عالمه كار و خدمت ، ميزبان نتواسنته جلوي پيشنهادات زنانه مردانه اش مقاومت كند.
رفتيم در اتاق گوشه ي سالن نشستيم و افطار كرديم. اما صداي آقاي حميدي همچنان در حال اظهار نظر ميامد، ميشد نصور كرد كه با گيلاس چاي و يك دانه ساندويچ كلان نان و سبزي و پنير ايستاده در آشپزخانه و دارد برش هاي تربوز را در هر پيش دستي با چشمش اندازه ميگيرد و مواظب است كه چند تا دختر و پسري كه به زور خودشان را در آشپزخانه ي يك و نيم در دو جا كرده اند و دارند ميوه ميچينند به هم نخورند و مشكل شرعي پيش نيايد.

بستني فروشان دوره گردي كه اميد ميفروشند.

ميخواهم از خبر بد ننويسم براي مدتي هم كه شده. فقط اينجا. نميخواهم اينجا هم مثل مستطيل سرخي باشد كه هر روز در سايت هاي خبري، «خبر تازه» اي را نشر ميكنند و اين خبر هيچ گاه يك خبر تازه ي خوب نيست. هميشه خبر انتحاري و مرگ و خون است و تعداد كشتگان .
تا همين چند روز پيش وقتي يكي در اوج خبرهاي تازه ي سرخ رنگ در فضاي مجازي حرفي معمولي ميزد يا درفيس بوك مينوشت «در حال چاي نوشيدن به همراه موسيقي آرام بخش » فكر ميكردم كه اين چه موجود خودخواه و مسخره ايست كه اين همه آدم دارند تكه وپاره ميشوند اين ميتواند عكس چاي سبز هل دارش را با اين استاتوس از دنيا بي خبرانه نشر كند. حالا انگار ميفهمم گاهي آدم نميتواند و ظرفيتش تكميل ميشود و اگر بيشتر از آن بپيچد به خبرهاي تازه عزاداري عادتش خواهد شد .
و هر روز گوشش را ميسپارد به راديو كه يك دانه خبر تازه بشنود و روزش را شروع كند. باور كنيد دروغ نميگويم خودم ديده ام و گاهي در خودم احساسش كرده ام و گاهي اينقدر از اين حس بدم مي آيد و متنفر ميشوم كه ميخواهم بلند بلند فرياد بزنم. من يك لحظه يك صدم ثانيه احساس ميكنم معتاد شده ام به خبر هاي تازه ي سرخرنگ و گوشم دنبالشان است. توييتر، فيس بوك سايت هاي خبري و دهان هاي مردم.
اين روزهاي پر از خبر تازه هم اينجا هم سوريه و هم عراق و غزه دارد كمر همه ي ما را ميشكند و من ميخواهم گاهي اينجا زندگي را هم بنويسم تا زنده ام.
منظورم رد همدردي نيست يااينكه كمپين راه بيندازم و همه را تشويق كنم كه بياييد بيرون از زير چتر عزاداري ،همدردي ميدانم كه چقدر مسكن است حتي اگر خشك و خالي و در عالم مجاز باشد. حرف من سر اينست كه وقتي آنقدر هميشه عزادار باشي كه عادتت شود هميشه دنبالش ميگردي. مثل حرف يكي از دوستانم كه ميگفت مادرم معتاد شده است به غصه خوردن. گاهي حتي اگر گپي نباشد گوشه اي بق ميكند و خيره ميشود به يك نقطه و هي آه ميكشد بي دليل.
دوست دارم از بستني فروشان دوره گرد بنويسم كه شب ها و سحرها كوچه ها پر است از آن صداي موزيك مشهورشان و وقتي از كوچه ميگذرند بايد بروي سر بالكن و صدايش كني: ايس كريمي ايستاد شو چند دانه شيري اش را بكش تا مه دم دروازه ميرسوم.
بنويسم از صدايشان بدم نمي آيد بيخواب نميشوم و دوستشان دارم و احساس زندگي ميكنم با همين صدا همين موزيك ضبط شده ي بي كيفيت شان. ميخواهم بنويسم بستني فروشان دوره گرد پيامبران شادي اند. گرچه غم خوب خيمه زده است و بد شبيخون ميزند اما دوست دارم آن كوتاه لحظه هاي دلخوشي را ثبتشان كنم تا زندگي يادم نرود.

تاكسي نوشت دو، عاشقانه هاي يك كرگدن پير

نشسته بودم و توييت ميخواندم و هوا هم بي نهايت گرم بود و بوي لاستيك پيچيده بود در فضا و حالم را خراب ميكرد. شيشه ي موتر را پايين داده بودم و منتطر بودم راننده مسافرانش را سوار كند و حركت كند كه لااقل باد بوزد كه كمي خنك شوم.
دونفر نشستند پيش روي. كنار دست راننده، ريزه بودند و بي دردسر هردويشان جاي شدند. يك زوج نشستند پشت سر يك مرد چهل و چند ساله شايد هم نزديك پنجاه، درشت و زمخت و گردني كه خيلي به كرگدن ميمانست، دختر بيست و هشت تا سي ساله مينمود با شال سياه معمولي و پيراهن تابستاني تيره. سرم به كار خودم بود و داشتم صفحه ي موبايل را بالا و پايين ميرفتم. دست دختر با شدت ميامد و گاهي آرنجش ميخورد به پهلويم. نگاه كردم ديدم مرد دست دختر را ميگيرد و ميماند سر زانويش و هي آرام آرام با دختر حرف ميزند و دختر كه دستش را ميكشد مرد دست ميبرد به ران هاي دختر و دختر مستاصل كيفش را حايل ميكند بين نگاه دو تا مسافر جلويي و راننده كه متناوب برميگردند و بازار تماشا گرم است.
دختر در گير و دار دور كردن دست هاي كلان كرگدن يك ريز حرف ميزد. مادرم بسيار قار است از آن وقتي كه وعده كردي و نامدي روزم شب است در خانه. اگر به همين معاشي كه ميگيرم احتياج نبود نميماند از خانه بيرون شوم.
كرگدن با صدايي كه ميخواست نرم و ملايمش بسازد ميگفت خير است ميايم خير است چرا نميماني؟ تو ره گفتم دست خوده پس كو و البته به نظر خودش آنقدر آرام ميگفت كه هيچ كس نشنود اما آن صداي وحشتناك بم و خش دار اصلن قابليت اين را نداشت كه حرف زمزمه واري باهاش زده شود. دختر آرام زير لب ميگفت آبرويم رفته. لالايم كه خانه باشد با من گب نميزند ناني را كه من جور كنم نميخورد.
كرگدن هم هم با تقلا حرف ميزد خو چرا ايطو ميكنند حالي كدام گب خراب كه نشده. به خدا مصروف بودم. هيچ نبودم ده همي كابل. گرفتاري مره كه ميفامي چقدر زياد است و به زور ميخواست سر دخترك را بماند روي شانه اش و دست بكشد به سرش.
دختر هم انگار اين را ميخواست بدش نمي آمد و وقتي كرگدن موفق شد دستان كلان و پهنش را يك طرف صورت دختر بگيرد، جدال پايان يافته بود و دختر آرام شده بود و حدس ميزدم دلش ميخواست الان يك جايي نشسته بودند كه اين همه چشم و گوش غريبه دور وبرشان نبود كه چشمانش را ميبست و سرش را ميماند روي شانه ي عاشقش. اما سه جفت چشم از جلو هي برميگشتند و نگاه ميكردند و خودشان را شور ميدادند و سرفه اي و صدايي.
ديگر رويم را كامل دور داده بودم و از شيشه بيرون را نگاه ميكردم و هندس فري هم در گوشم آهنگ را بلند كرده بودم كه نشنوم صدايشان را. از اين كارها آن هم در تاكسي آن هم اگر طرفت يك كرگدن پير و عاشق جفت گيري در هر شرايطي باشد خارش ميگيرم، كهير ميزنم.
كوته سنگي هردويشان پياده شدند. در كه باز شد ديگر كرگدن معشوقش را نميشناخت ساعتش را نگاه كرد و پيچيد سمت كوچه ي قصابي و دختر بي آنكه پشتش را نگاه كند لاي شلوغي زير پل گم شد.

تاكسي نوشت يك، زردآلوهايي كه آتش زدند به كينه هاي زير خاكستر

ساعت چهار بعد از ظهر در مسير برگشت به خانه، من و خاله شيرين كه رخت شوي نگهبان هاي امنيتي است در تاكسي نشسته ايم.
براي خالي نبودن عريضه ميپرسم خاله معصومه و خاله سهيلا چطورند؟ هيچ ديده نميشوند؟
ميگويد: جنگي اند با هم. ديروز هم دفتر خواسته بودشان. از قرار كه يكي از اينها را از كار ميكشند.
ميگويم چرا؟
– اصلن ميفامي گب از كجا خيست؟ اصل گب سر يك كاسه زردآلو است. باغبان يك كاسه زردآلو به سهيلا داد. من داشتم نماز ميخواندم سهيلا هم سه دانه اش را ماند سر جاي نمازم بقيه اش را انداخت داخل كيفش و برد كه سر افطار بخورد.در حالي كه انگشتر صلوات شمارش را از توي كيف پاره پاره اش در مي آورد و با يك نفس عميق شروع ميكند به ذكر گفتن ، تعريف ميكند كه خاله معصومه گفته معلوم است كه باغبان به سهيلا زردآلو ميدهد و به ما نه . بالاخره سهيلا كمرش را جدا كونش را جدا سينه اش را جدا براي باغبان شور ميدهد. از حرفي كه زده خنده اش ميگيرد و دستش را ميبرد جلوي دهنش. ميگويم كار خوبي نميكند خاله معصومه براي نيم كيلو زردآلو پشت سهيلا گب جور ميكند هر دويشان زن هستند بد است . ميگويد ها راست ميگي بسيار بد است دو دانه سياسر غريب كار.
كمي سكوت ميشود و باز ميگويد اما سهيلا هم بد رقم فشن ميكنه چه ضرور است نه تو كدام چوكي داري نه پشت كمپيوتري، يك آدم رخت شور . آهسته ميگويد لچكش را هميشه روي سرش گره ميزند گردنش سفيد ميزند( دستش را يك طور خاصي ميبرد طرف گردنش و ميكشد پايين تا روي سينه اش )
ميگويم خاله معصومه هم برود باغبان را بگويد يك دو مشت زردآلو برايش بچيند شايد نه نگويد. همين را كه ميگويم چشمانش را كلان ميكند و دهنش را به گوشم نزديك ميكند نه… خاله معصومه هزار درخواست كنه كسي برايش نمياره سهيلا ديگه ماجرا داره…
بعد آرام دهنش را دور ميكند از گوشم. نگاه ميكنم به صورتش و چين هاي ريز دور دهان و چشم هايش ، باز شروع ميكند به ذكر گفتن. ميگويد امروز و فردا است كه يك كدامشان را از كار بكشند. ميگن خارجي ها خيلي به تنگ امده اند از جنگ اينها. سهيلا گفته معصومه سرم تهمت زده و خودش اصلن نه روزه ميگيرد نه نماز ميخواند اما چادري سر ميكند ريايي. معصومه هم گفته سهيلا پودر كالاشويي و دستمال كاغذي و اين چيزها اضافه برميدارد و ميبرد خانه اش.
ميگويم: اگر از كار بيكار شوند چه ميكنند در اين بيداد بيكاري. چرا مدارا نميكنند اين دوتا. بالا را نگاه ميكند و ميگويد خدا را شكر كه من كارم ازا ينها جداست معلوم نبود حالاچه گب هايي به پايم جور شده بود. اينها ديگه نميتانند با هم كار كنند حالا گب از اين چيزها گذشته ديگر گب را برده اند به سني و شيعه و تاجيك و هزاره. خاله معصومه گفته شماها زمان جنگ ما را چورو چپاول كرديد. خاله سهيلا گفته شما ميخ زديد به سر مردم ما در جنگ. كار به دو زدن و تهمت زدن رسيده. چند تا نگهبان طرف خاله معصومه است و چند تا باغبان طرف خاله سهيلا.
باز شروع ميكند به ذكر. سرم را دور ميدهم طرف پنجره و خيره ميشوم به آدمهاي توي خيابان.