مريم عذرا بي نهايت باكره است!

حرف هايش خوراك راننده اند. مخصوصن وقتي دارد از زمين و زمان انتقاد ميكند، ازحكومت، ملاهاي خرافاتي، تلويزيون اما پر آب و تاب ترين و جذاب تربن قسمت حرفهايش درباره ي حقوق بشر و حقوق زن و نظر اسلام دراين باره است. هنوز ازدواج نكرده بيست و شش هفت ساله است. چهره اش بيشتر نشان ميدهد و آن طور كه قصه ميكند وقت جنگ ها و مهاجرت ها را خوب به ياد مي آورد.ميگويد با شروع جنگ هاي مجاهدين رفته اند پاكستان و آن موقع دختر نه ده ساله اي بوده اگر آنطوري حساب كنيم ميشود همسن من، اما خودش ميگويد تازه رفته توي بيست و شش سال . از آن با حجاب هايي است كه در آرايش كم نميگذارند رنگ لب و شال ست، رنگ ناخن و كيف ست. اوايل زياد با من گب ميزد من حوصله اش را نداشتم فقط سرم را تكان ميدادم اهوممممم آها بله … شايد.. گاهي اظهار نظري ميكردم گاهي كه نظرياتش از چوكات خارج ميشد. حالا مخاطبش راننده است. راننده هم با ورودش شادي ميدود زير پوستش قصه ميكنند تا وقت پياده شدن.
يك جوري مريم عذرا وار گب ميزند از موضع يك دختر بي نهايت عاقل و بي نهايت پاكدامن و البته بي نهايت باكره و خودم هم نميدانم بي نهايت باكرگي يعني چقدر! اما مطمينم خودش عاشق اينست كه باكره بودنش بينهايت باشد مثلن تا حالا ناخن مرد نامحرم نخورده باشد به ريشه ي شالش. من هم كه زن! از اين معمولي ها از اين بي معلومات ها و ساكت ها كه برايش مهم نيست علماي سعودي تجليل از روزهاي خاص حتي مذهبي را حرام اعلام كرده اند، براي همين مريم عذرا ترجيج ميدهد با راننده حرف بزند.
امروز ميگفت حقوق بشر و تبليغات حقوق زن، جامعه ي مارا به فساد كشانده است آن وقت ها زن ها در خانه ي شوهرشان لت ميشدند اما مادر و پدرشان خبر نميشدند- صبر ميكردند- حالا با يك سيلي ميروند خانه ي پدرشان. ميزد توي سر خانه ي امن كه فسادخانه است به قول خودشان لابد فاحشه خانه اما شرمش آمد بگويد گفت فسادخانه. راننده هم ديد تنور داغ است حرف اول صبحش را چسباند: زن هايي كه ميروند خانه ي امن گوساله به بغل برميگردند خانه ي شوهرشان. راننده عنان اختيار را گرفته بود به دست، داشت با لهجه ي ايراني اداي زنهايي را در مياورد كه ميروند از شوهرشان شكايت ميكنند. ميگفت در كوچه ي ما يكي با تيشه زده توي سر زنش، اما زن حاضر نشده از خانه برود بيرون كه كسي خبر نشود. دوا خواسته توي خانه سرش را بسته. بعد با افتخار گفت از ما شكر تا كوته سنگي را هم ياد نداره بي موتر پايش را ده سرك نميمانه باز با حسرت ميگفت شوهرها دست زنشان را ميشكستند زن ها آخ نميگفتند مبادا كسي بفهمد. كناريم كه چادري سر ميكند گفت آن وقت ها اصليت بود آدم ها بي ريشه و اصل نبودند. يكي ديگر گفت بي تربيتي نبود ادب بود زن ها حرمت نام پدرشان را نگه ميداشتند زن ها خون ميخوردند و دم نميزدند اما حالا! چند نفر با هم آه كشيدند. خيلي حسرت بار بود كه زن هاي جوان جيغ ميزنند وقتي دستشان ميشكند داد ميكشند و خودشان را در مياورند از زير چوب و لگد. چيزي نميگفتم لزومي نميديدم براي آدم هايي دليل بياورم كه عاشق دست و سر شكستن و خون باد كردن روي ديوارند. فقط وقتي داشت با لهجه ي ايراني اداي زن هايي را درمياورد كه جواب شوهرشان را ميدهند گفتم خوب خدا را شكر كه حالا هر كس ميخواهد وحشيگري كند و با تبر بزند توي سر زنش يادش مي افتد كه زنش ميتواند شكايت كند. هنوز خيلي مانده مردم به آن سطح شعور برسند كه زن هم آدم است و اگر بخواهد بزند تاوان دارد. مريم عذرا نگاه كرد و چيزي نگفت راننده از آينه يشت سر را ديد و گفت البته مه طرفدار خون راه انداختن نيستم اما ميشه گاهي جنگ، خانه است ديگه مرد خسته است مانده است يك سيلي يا يك گب سخت. موبايلم را درآوردم و خودم را مشغول نشان دادم.
مريم عذرا در يك موسسه خارجي كار ميكند يكي از موسساتي كه از طرف آمريكا تمويل ميشود هنوز ازدواج نكرده و ته تغاري و گفته ي خودش دردانه ي ننه و بابايش است. در دلم گفتم لابد ميخواهد تا آخر همين طوري مريم عذرا بماند و شوهر نكند. اگر ميخواست شوهر كند شايد يك ذره دلش براي خودش ميسوخت كه قرار است فردا اگر شوهرش كتكش زد دم برنياورد.

سيزده سالگي معصوم

سيزده سالگي براي من بار احساسي متفاوتي دارد. بيشتر سيزده سالگي پسرها ، يك جوري فكر ميكنم سن مابين بزرگي و كودكي است يك جور اوج بحران. يك شعر هم صد سال پيش گفته بودم درباره ي سيزده سالگي، سيزده سالگي معصوم، وقتي دانشجو بودم در ايران و خانواده ام باميان بودند وبه اصطلاح اينجا، «نو آمده» بودند. دوستي برايم گاهي عكس ميفرستاد از خانواده ام. ايميل ميزد و من در كافي نت خوابگاه كارت ميخرديم و با عشق دانلودشان ميكردم و شايد ساعت ها نگاهشان ميكردم. يك بار عكس يكي از برادرهايم را فرستاده بود برادر سيزده ساله ام را كه پشت بايسيكلش پنج تا بشكه ي بيست ليتري و ده ليتري را بسته بود تا برود و آب بياورد. از شدت سرما پوستش آنقدر سياه شده بود كه سفيدي چشمهايش مشخص بود در عكس. خيلي شيك به يك طرف نگاه كرده بود و ژست گرفته بود و دوست عكس كنده بود و براي من روان كرده بود. وقتي ديدمش براي سيزده سالگي معصومي كه هر روز پنج شش بار اينطوري از جوي آب مياورد و سرو گردنش از سرما آفتاب تيز كوهستان و احتمالن به اندازه ي كافي حمام نرفتن سياه شده بود شعر گفتم. نشستم و به عكس نگاه كردم مدت ها شايد چند روز، هر روز مدتي را نگاه ميكردم به عكس و فكر ميكردم به كودكي كه هنوز بزرگ نشده است اما دارد قد ميكشد و قلبش مثل يك گنجشك هفت ساله است هنوز.
حسين هم الان سيزده سالش است و هر وقت ميبينمش با دفعه ي قبل فرق كرده و سر كوچكش آن بالا روي شانه هاي لاغري كه دارند فراخ ميشوند بالاتر ميرود. حسين هم كودكي است كه دلش پيش بازيهاي كوچه است اما قدش دارد به بابايش نزديك ميشود. شاگرد نانوايي شده است و از مكتب ميرود آنجا. نانش را با نانواها ميخورد. نان و قيماق بازاري و چاي. گاهي نان گرم و چاي شيرين. و شب نان خانه را هم ازنانوايي ميبرد خانه.
يك شنبه اي كه گذشت وقتي دو روز ميشد رفته بود نانوايي. پدر و مادرش از هم جدا شدند. حسين بي خبر نبود دو سال بود كه هر روز حرفش بود هر شام هر صبح هر چاشت اما آنقدر گفته شده بود كه ديگر بيخود شده بود. حسين باباي هروييني اش را دوست نداشت اما هر چند باري كه بابايش تصميم گرفته بود برود براي ترك همراه مادرش ميرفت براي ثبت نام و كارهاي بستري شدن. هر وقت هم كه بابايش پول ميخواست حسين بود كه همراهش ميرفت دنبال قرض. چند بارهم پشت دروازه ي ما آمد يك بار بابايش ميخواست لپ تاپ دخترها را بفروشد كه قايمش كرده بودند خانه ي ما، اما او فهميده بود و حسين را فرستاده بود دم دروازه كه كامپيوتر را بياورد. مشتري پيدا كرده بود ميگفت پنج هزار ميخرد پنچ هزار تاي ديگر هم قرض ميكند و موتور ميخرد و ميرود سركار. كارش معلوم نبود. بعد هم كامپيوتر را فروخت و هيچ نخريد و پول را خرج كرد.
شب كه خانه آمد ديد بابايش نيست. دو تكه فرش روي خانه هم نيست و بابايش راضي به طلاق شده به شرطي كه فرش ها را بفروشند و پولش را بگيرد و برود يك شهر ديگر و اينجا نباشد. نشستند سر جُل كلاني كه مادرش براي زير انداز جور كرده بود، نانشان را خوردند و حرفي نزدند با هم و مثل هميشه سرشان را گذاشتند تا بخوابند . آن شب حسين بيدار بود تا خروس خوان. فكر ميكرد بابايش رفته زيرپل و وقتي بخوابد معتادهاي زيرپل تمام پولش را ميزنند و بابايش ميشود يكي مثل آنها. فكر كرد اگر فردا بابايش نشسته باشد كنارنانوايي تا مردم نصفه ناني بدهند دستش چه كار كند. اگر دلش را داشت ميرفت زيرپل اما نداشت از آن زير بد بو و وحشتناك ميترسيد.
ننه اش صبح چاي را دم كرد و نان را گذاشت سر بخاري چوبي تا گرم شود . از شب كچالو مانده بود گذاشتند سر بخاري. حسين كتاب هايش را برداشت دو قاشق كچالو و لعابش را لاي نيم نان انداخت و پيچيد . چايش را سركشيد و راه افتاد. ننه پشت سرش صدا زد اگر بابايت را ديدي و پول خواست نده. حسين نانش را چك زد و گفت اگر پيسه هايش را دزديده باشن چي؟
ننه گفت نميدزدن بابايت پيسه را از خودش بيشتر دوست دارد. حسين دويده دور شد. نميخواست باز ننه اش شروع كند.
تمام روز را منتظر بود كه بابايش را ببيند، با خودش ميگفت اگر پول خواست نميدهم اما نان ميدهم كه گشنه نماند. بابايش نانوايي را بلد نبود اما نانوايي نزديك خانه بود و فكر ميكرد اگر روزي بيايد دور و بر خانه حتمن او را خواهد ديد. يك پاكت قيماق بازاري خريد و يك گوشه ماند پشت دخل. براي وقتي كه ببيندش و نان و قيماق را بدهد دستش.