بايد براي بيست و پنج نوامبر چيزي مينوشتم حتي نوشته ام را آماده كرده بودم ، ماه ها قبل نوشته بودمش وقتي دوستم برايم تعريف كرد از اينكه روزهاي اول ورودش به كابل چطور به گند كشيده شد با مردي كه دستش را برده بوده توي شلوارش و تمام كوچه ي طولاني و خلوت حلب سازي را دنبالش دويده بوده، اما پستش نكردم. امروز هم اول صبح ميخواستم عكس بگيرم از روزنامه هايي كه درباره ي قانوني شدن سنگسار نوشته بودند، يا عكس شكيلا و سحرگل را بگذارم عروس هاي شانزده و هفده ساله ي بدبختي كه خانه ي بخت، جهنم شان شد. يكي با صورتي كه نصفش نيست و يكي كابوس هر شب شكنجه گاهش.
خشونت ، اينجا دست و پاي شكسته است. دندان پريده و سر كفيده، وقتي ميشنوند خشونت، يادشان از عايشه مي آيد كه شوهرش بيني اش را بريد و ولش كرد در صحرا كه بميرد.
پايين تر از اين حد را خشونت به حساب نمي آورند و اين چقدر دردناك است. درد ناك است كه به مرگ گرفته باشندت تا به درد راضي شوي، خوشحال باشي كه شكيلا و عايشه و سحر گل نيستي خوشحال باشي كه مثل فايزه دهانت را تا بناگوش پاره نكرده اند تا از خونريزي بميري و فاجعه چقدر به ما نزديك است، همين جاهاست احتمالن دور و برمان و ما خودمان را دلداري ميدهيم ، ما همه ي زنهايي كه اينجاييم. دلداري ميدهيم كه فاجعه فقط به ما نزديك است.
همه ي ما يك روز وقتي رفته بوده ايم براي مصاحبه ي كاري يكي ميخواسته آزارمان بدهد، وقتي رفته بوده ايم مسافرت و محرم و همسفرمان رفته بوده دستشويي مثلن ، يكي به بهانه ي پيدا كردن وسايلش دستش را رسانده به بدنمان تا لمسمان كند، همه ي ما كه دم بر نياورده ايم و در خود فرو ريخته ايم و گريسته ايم.
كاش فاجعه اينقدر نزديك نبود…