بي رنگ نباشي كابل!

كابل شهر رنگ هاست. مد ندارد و همه هر چيز كه بخواهند و به نظرشان مناسب باشد ميپوشند. دختران كابلي نمونه ي خوبي براي بازي رنگ ها هستند. لباس هايشان، آرايششان، رفتارشان و ناز و عشوه هاي رنگارنگشان.
آن وقت ها يعني چند سال پيش وقتي طالبان تازه شهر را رها كرده بودند و دولت تشكيل شده بود. زن هايي كه سال ها در خانه ها حبس بودند اصلن نميدانستند چه بايد بپوشند براي بيرون. ايده اي نداشتند. كابل تازه جان گرفته بود و زن ها با همان كت و دامن يا شلوار هاي دوران نجيب ميامدند بيرون و مرد ها با كت و شلوار هاي قديمي و راه و راه بيست سال پيش، همه سعي ميكردند خيلي مرتب و شيك باشند. خيابان ها و ايستگاه هاي اتوبوس مملو از رنگ هاي سرخ پر رنگ روي لب ها بود و ادكلن هاي ارزان قيمت پاكستاني. كار به ناگهان زياد شده بود و امنيت برقرار بود و مهاجران برميگشتند.
دختراني كه از ايران ميامدند تا مدت ها مد تهران را دنبال ميكردند. مدل مانتو از اينترنت پيدا ميكردند و ميدادند خياط عين همان را برايشان بدوزد. شال را ايراني ميپوشيدند و دلشان ميخواست حالا از هر شهرستاني كه آمده باشند تهراني حرف بزنند. دخترهايي كه از پاكستان ميامدند پنجابي ميپوشيدند و صندل بدون جوراب. تزيينات و دستبند هاي پاكستاني داشتند و خيلي دوست داشتند نشان بدهند چقدر خوب انگليسي حرف ميزنند. اين وسط كابلي هاي شهري مد نداشتند و هر چه دوست داشتند ميپوشيدند بلوز و دامن كت و دامن و كت و شلوار و پنجابي . آنهايي كه از ولايات ميامدند و كابل نشين ميشدند هم به سرعت جذب لباس هاي شهري ميشدند. اما با كمي تغيير. اوايل بلوز و دامن را با شال هاي خيلي كلان ميپوشيدند و سعي ميكردند بخش كمي از صورتشان پيدا باشد. يا مانتو شلوارهاي مشكي گشاد ميپوشيدند با شال هاي كلان و گلدوزي شده ي يك رنگ .
چادري دار ها هم بودند، برقع هاي آبي و زن هاي جواني كه زير برقع لباس هاي رنگارنگشان را ميپوشيدند وقتي داخل دكان ها ميشدند يا سوار موتر چادر را بالا ميدادند و ابروهاي بلند و چشمان سرمه كشيده شان با موهاي انبوه مشكي شان نمايان ميشد. من آن اوايل متعجب ميشدم فكر ميكردم پوشيدن برقع با اين همه مشفتي كه دارد بيشتر بايد بر پايه ي ارزش هاي آدم درونش باشد. اما بعد ها فهميدم بيشتر از روي عرف است و عادت و جبر اجتماعي.
كابل شهر لايه لايه ايست پوسته پوسته و مردماني كه كم كم دارند در هم ميآميزند دارند مثل هم ميشوند و رنگ يكديگر را ميگيرند .
دخترها و پسرهاي جوان دنبال شادي و رنگ اند و دارد تعصبشان ميريزد براي پوشيدن و خنديدن و ناز كردن، مثل خودشان ميخندند و حرف ميزنند و ناز ميكنند.
مردم هم چشمشان به ديدن همديگر عادت كرده است ميتوانند با هم حرف بزنند راحت باشند و بخندند … البته اگر بگذارند با اين همه بلبشو.

براي صدمين بار

اين صدمين نوشته اي است كه پست ميكنم. ميخواستم خيلي فوق العاده بنويسم. خيلي زيبا و ادبي و احساسي البته، به عنوان صدمين پست اين وبلاگ اما نشد خيلي معمولي و يك كمي هم پايين تر از معمولي در آمد.
اين روزها خيلي حرف براي گفتن دارم تمام طول راه برگشت به خانه چيزهايي كه بايد بنويسم و ترتيب نوشتنشان و حتي داستان هاي كوتاهي كه ميخواهم بنويسم در ذهنم نوشته ميشوند، در ذهنم حرف ميزنم و مينويسم و بعد وقتي ميخواهم تايپشان كنم انگار همه دود شده اند و رفته اند هواو چيزي از آن نمانده است به جز يك ايده كه آن هم برايم رنگ باخته و اصلن مثل جرقه ي اوليه اش محشر و بكر و خيلي عالي به نظر نميرسد.
از پارسال كه شروع كردم به نوشتن و تصميم گرفتم براي خودم اينجا دفترچه اي داشته باشم و خود سانسوري نكنم و در پناه اسم مستعار حرف هاي دل تنگم را بزنم صد تا نوشته پست كرده ام درباره ي دور و برم، خودم، خانواده ام، پسركم، رييسم، همكارم، محيط كارم، شهرم و دلتنگي هايم. خود سانسوري هم كرده ام خيلي زياد باز هم خودم نبوده ام خيلي جاها و خيلي وقت ها خيلي حرف ها راكه دلم ميخواست بزنم نزده ام. راستش همان روزهاي اول كه آدم خيال ميكند الان كه پست بگذارد صدها نفر مي آيند و ميخوانند و الكي اولش مينويسد براي من مهم نيست كه خوانده شوم يا نه من براي دل خودم مينويسم همان وقت ها شهوت خوانده شدن داشتم و دلم ميخواست بيشتر خوانده شوم براي همين براي دوستاني وبلاگم را معرفي كردم. گرچه آنهايي كه ميدانند خيلي خيلي عزيزند و عاشقانه دوستشان دارم اما گاهي به خاطرشان خودم را مخفي ميكنم.
از پارسال هيچ چيز تغيير نكرده است جز اينكه حالا بيشتر ميترسم بيشتر نگران ميشوم و بيشتر احساس مسووليت ميكنم و … بيشتر دلم براي مادرم تنگ شده است و هر روز بيشتر و بيشتر ميشود انگار.
اين روزها خيلي خبرهاست كه ميخواهم درباره شان بنويسم اما دستم به نوشتن نميرود و ميمانمش براي روز بعد.
درباره ي انتخابات خفه كننده ي افغانستان و دموكراسي مسخره ي و لرزانمان و آنهايي كه طرفدار دو نامزدند و مسلح عكس ميگيرند كه اگر فلاني راي نياورد از آراي مقدسمان دفاع ميكنيم و من كه مانده ام اين واژه ي مقدس چقدر لجن مال است در اين وطن . ادم دلش نميخواهد هيچ چيز مقدسي دور و برش باشد.
درباره ي جام جهاني بايد حرف بزنم و اينكه بعضي از دوستانم ميگويند چطور ميتوانيد اين همه درباره ي جام جهاني حرف بزنيد؟ در حالي كه كشور اينقدر به بحران نزديك است و دارد تقلب ميشود و آراي مردم ناديده گرفته ميشود و دو گروه تهديد كرده اند اگر برنده نشوند دست به اسلحه ميبرند. ميگويم آدميزاد است ديگر نياز دارد كه دلخوشي داشته باشد و گاهي به بهانه اي بخندد و خوش باشد .

يادداشت هاي يك متولد سال سگ منزوي

رييسم يكي است مثل خودم همين رييس اصلي خودم نه آن مافوق سرزنده ي جوان. براي همين با هم خيلي حرف نميزنيم خارج از حيطه ي كاري. گاهي دلمان ميخواهد دو كلمه حرف بزنيم اما چون دو تا موجود خيلي كم حرف و منزوي هستيم قيدش را ميزنيم. نه اينكه بيايد به من بگويد فلاني من خيلي وقت ها قيد حرف زدن را ميزنم. آدم هاي درون گرا زياد حرف نميزنند من همين طوري از حركات و سكناتش ميفهمم شايد هم اصلن حال ندارد با من حرف بزند يا لزومي نميبيند و من به عنوان يك كارمند دون پايه و معمولي ميخواهم با رييسم همذات پنداري كنم و فرض كنم كه ما دو تا خيلي شبيه هم هستيم. آن يكي رييس قبلي كه ماموريتش تمام شد موجود برون گرايي بود خيلي وقتها ميشد از خودش از همسرش و پسرهايش حرف بزند از علايقي كه داشت، كتاب هايي كه ميخواند و… اما از اين رييس هيچ نميدانم چز همان چند خطي كه در بيوگرافي اش خوانده ام. اينكه دو تا بچه دارد و كجاها درس خوانده و كار كرده. خبر ندارم كه وقت هاي رخصتي چه ميكند. كجاهاي دنيا را گشته. از غذاهاي افغاني چي را از همه بيشتر دوست دارد يا اصلن دوست ندارد. او هم متقابلن از من چيزي نميداند. چون من هم نميتوانم همين طوري براي يكي تعريف كنم چه ميكنم و كه را دارم و چي دوست دارم و از اين چيزها ، وظيفه اش را انجام ميدهد اگر لازم باشد مهماني برگزار ميكند براي ارگان ها و موسسات ديگر وگرنه هيچ احساس نميكند كه خوب همين طوري يك دور همي تفنني را راه بيندازد در اين كابل حبس و بي تفريح.
آن يكي رييسم كه حالا منتقل شده به ونكوور موجود به اصطلاح باحالي بود خيلي دوست داشت آدم هاي جديد را ببيند و حرف بزند و براي همين هر از گاهي مهماني و پارتي برگزار ميكرد. چون اين خارجي ها اجازه ندارند در سطح شهر بگردند به خاطر مسايل امنيتي و تمام مدت در يك محوطه ي بسته كه هم دفتر كارشان است و هم آپارتمان هايشان زندگي ميكنند. اگر ميتوانست سفري جور ميكرد و ميرفت شهرهاي ديگر يادم است اولين سفري كه داشت باميان بود و آن هم وسط زمستان كه هوا بي نهايت سرد است آنجا. در حالت عادي زير صفر است و خيلي روزها شانزده تا بيست درجه زير صفر ميشود، وسط آن زمهرير مرد پنجاه و چند ساله اصرار ميكند كه حتمن بايد هر طور كه شده برود بودا را از نزديك ببيند و از كوه بالا شود تا مغاره هاي محل عبادت راهبان بودايي را از نزديك ببيند. مطمينم كه اگر اين رييس منزوي ام مي بود ميگفت خوب فكر ميكنم بهتر باشد همين كارهاي لازم و ضروري را انجام بدهم و بروم كنار بخاري توي هتل بنشينم تا فردا صبح كه طياره بپرد به سوي كابل.
به شوهر ميگويم من از اين مدل آدم هايم از اينهايي كه اگر تنها شوند هيچ كاري بلد نيستند در راه رفع دلتنگي شان بكنند از اينهايي كه بلد نيستند خودشان را سرگرم كنند، دوست پيدا كنند . يعني يا بايد كار باشد و مصروفيت يا آدم هاي برون گرا و شاد كه مرا با خودشان بكشند و ببرند.
اين دو تا آدمي كه قصه شان را نوشته ام دو تا مرد پنجاه و چند ساله اند. يكي شاد و خوشحال كه از سنش جوان تر ديده ميشود و وقت هاي بيكاريش ورزش ميكند و كشاورزي . آن يكي شانه هاي خميده اي دارد كه البته با مهرباني و لبخند هميشگي اش باز هم گرفته به نظر ميرسد و به قول كمك آشپز فقط وقتي كمي سرش گرم ميشود حرف ميزند و معاشرتي ميشود و هي ميگويد و ميخندد.
اين يكي هم دارد ميرود و ميگويند نفر بعدي از آن عصبي ها و سخت گير هاست. نه ازين سرزنده و شادها و نه از اين درون گراها اصلن طور ديگري است و خدا به من رحم كند.

خفه كرديم دنيا را با اين انتخاباتمان!

اين روزها تمام فضاي اينترنتي و صحبت مردم و حرف هاي خاله زنكي و در كل اكثر قريب به يقين جمع شدن هاي بالاي دو نفر را حرف انتخابات و دو تا نامزد باقيمانده و شايعه ها و تبليغات هر رقمه پر كرده است. از اين طرف اين دو تا نامزد محترم صبر از كف داده اند و شروع كرده اند به كنايه و اتهام بستن به همديگر و كار به تمسخر و فحش و دشنام و عصباني شدن پشت تريبون و اداي ديگري رو درآوردن براي خنده ي حضار رسيده.
دو نفر سوار تاكسي ميشوند شروع ميكنند به بحث و جدل درباره نامزدها و كارهايشان و جد آبايشان و زن و بچه شان و دين و ايمانشان. همه اش را ميريزند وسط تاكسي و دانه دانه (تك) زده از پنجره ي تاكسي بيرون مي اندازند.
همين امروز دو تا آقاي محترم كه فكر ميكنم استاد دانشگاهي چيزي بودند سوار شدند. راديو روشن بود و حرف انتخابات. راننده گفت فلاني گفته فلان نامزد مسلمان نيست. يكي از مسافرها گفت اين خيلي بده كه وقتي ميخواهند يكي را تبليغ كنند به يكي ديگر افترا ميبندند و بايد كاركرد و پيشينه ي كاري فرد را بررسي كنند چه كار دارند به دين و ايمانش و از اين حرف ها كه خوب معقول و منطقي بوو به نظر من. راننده مرتب ميگفت من نگفتم فلاني گفت فلاني هم آدم كلاني است از همين ريش تا كمرها. مسافرها هم هي ميگفتند بله بله اما همان فلاني ريش تا كمر خيلي حرف اشتباهي زده و اينقدر خودش را ملا و آخوند ميداند بايد بداند تهمت به بي ديني بعني چه و جرم دارد و از اين حرفها. من ميدانستم كه راننده از خودش درآورده يا شايعه است و راننده هم عاشق اين حرف ها و دلش خواسته باور كند و بيشتر خاطرش را به خاطر طرفداري از كانديد محبوبش جمع كند، وقتي پياده شدند راننده با غيض ادايشان را درآورد و گفت حالا كه راي نمي آره نفرتان سوختي شده ايد بسوزيد بسوزيد.
حال و روز همه همين است. از بادرنگ فروش سر گاري بگير تا آن بالا وبالاها كه معاون هاي اين دو تا كانديد محترم هستند همه اهل تمسخر و فحش و سياست بازي هاي پر از شايعه و دروغگويي. اين طرفي ها لاغري آن طرفي ها را مسخره كرده اند و حرفي زده اندو فكر كرده اند اينجوري طرف ضايع ميشود و تضعيف، بعد ديده اند كه يك عده اي بلند شده اند و هي اين حرف زشت اينها را در بوق و كرنا كرده اند و دارد آبروي خودشان ميرود، فاش كرده اند كه فلاني در فلان مجلس به يكي فحش داده بوده و فحشش هم خيلي بدتر از حرفي است كه اينها زده اند و بنابراين اگر شما ميخواهيد انتقاد كنيد از حرف ما برويد اول آن طرف را هم ببينيند و بعد ببينيد كي بارش سنگين تر است.
بازار شامي راه افتاده خلاصه. بد تر از خود اينها حاميانشان هستند اين دو سه روزه اينقدر اين دو تا حرف نامناسب و مسخره را كه منسوب به نامزدهاست شنيده ام كه حالم دارد بد ميشود. عكس زن و بچه ي يكي از نامزد ها را انداخته اند در فيس بوك كه هاي ملت شهيد پرور و با غيرت افغانستان ببينيد اين دو تا سر لخت و پاي لخت در ممالك خارجه زن و بچه ي فلاني اند واي برشما! يك عده هم در كامنت ها موي سرو كله شان را كنده اند و خودزني كرده اند. يكي ديگر عكس آن يكي را انداخته و اسناد نميدانم از كجا گير آورده از كرايه ي اتاق در يكي از هتل هاي گران دبي و عكس نامزدرياست جمهوري و يك خانم جواني كه نوشته اند معشوقه اش است دست به گردن و زير عكس نوشته اند كه اي واي ديديد مجاهد محبوبتان چه كرده! اين هم سند!
خدا به خير كند كه خون راه نيفتد. من نه به آنش كار دارم نه به اين. يعني خيلي هايمان همين طوري هستيم. فقط خدا كند آرامي بماند و باز خون راه نيفتد در اين ملك.

همه چيز خيلي خيلي عالي است!

كاري بود كه بايد انجام ميدادم. كاري كه نه سخت بود نه آسان. اما تمام مدت فكرم را به خود مشغول كرده بود. كاري كه شانه هايم از بارش سنگين و دردناك شده بودندو هر وقت به يادم ميآمدند بايد چند تا نفس عميق ميكشيدم و به خودم ميگفتم بالاخره تمام ميشود. ديروز تقريبن تمام شد. نه همه اش. اما همين قدرش هم خيالم را آنقدر راحت كرده كه بيايم و به اينجا سربزنم، دوستانم را بخوانم و نفسي بكشم.
ديروز وقتي كار را تا آنجا كه ميشد تمام كردم. شيريني خريدم. كمي ميوه و شب هم سعي كردم غذاي خوشمزه اي درست كنم. چند تا لوازم ورزشي را هم سر زدم تا براي خودم يك حلقه ي هولاهوپ ساده بخرم به عنوان جايزه كه پيدا نشد و همه شان عاجدار و خاردار بودند و آنقدر سنگين كه با دو تا ضربه اش مرا سياه و كبود كنند، نخريدم و آمديم و بعد از ظهر بعد از مدت ها يك ساعت را كنار پسركم دراز كشيدم و چقدر خستگي ام در شد. بگذريم كه شب انگار باز باري بود كه آمده بود روي دوشم. غمي بود انگار و دلم ميخواست بروم و گريه كنم اما جايي نبود و امان از اين بي جايي

امروز صبح خسته نبودم وقتي از خواب بيدار شدم» يادم نيست آخرين باري كه بيدار شدم و خسته نبودم كي بود» اما امروز صبح خسته نبودم بلند شدم چاي دم كردم و با خيال راحت چاي نوشيدم و هي به ساعت نگاه نكردم.
دارم سعي ميكنم سبكي آن باري را كه از دوشم برداشته شده حس كنم اما نميدانم چرا نميشود. اما بايد سبكي خوشايندش را حس كنم هر جور كه شده. بايد حسش كنم و دوستش بدارم و خوشحال شوم و به اين فكر كنم كه همه چيز خيلي خيلي خوب و عالي است.