موضوع پيچيده اي به نام اقليت

اقليت بودن آدم را طور ديگري بار مي آورد. طوري متفاوت با اكثريت. اقليت بودن عصبيت خاصي به آدم ميدهد. آدم نه تنها در برابر تمام رنج هايي كه در طول زندگي خودش براي به شمار نرفتن و ديده نشدن  كشيده  است،  بلكه براي تمام تاريخ محروميت  قومش  و قرن هاي حرمان و رنجي كه برده است حساس و مسوول ميشود.

اين رنج و مسووليت زماني بيشتر ميشود كه بداني اگر درست شمرده شوي اگر كسي عادلانه بيايد و شمارت كند ميبيني آن قدر ها هم كه ميگويند كم نيستي و چون زورت كمتر است چون آدم نداري در دولت و چون پولت آنقدر نيست كه آدم بخري  كمت ميزنند. آنقدر كه از خودت بشرمي ، از اينكه چشمهايت بادامي اند، از گونه هاي بيرون زده ات خجالت بكشي و سرت را بيندازي پايين كه ديده نشوي. اقليت كه باشي كم ميشوي و اگر روزي دريابي كه نبايد كم باشي  و  هيچ فرقي نداري و  بايد مبارزه كني  حساسيتت به قومت اغراق گونه ميشود و  غرور و افتخارت هم  دو چندان ميشود .  براي هر بار كه نام قومت را ميشنوي   سرخ ميشوي دقيق ميشنوي و  گونه هايت برافروخته!  منتظري  با اولين توهين يا حرف نامربوط  حمله كني و  دهانشان را ببندي و بعد ببيني چقدر فرق داري با بقيه چون تو محروم بوده اي،   تو هميشه كمتر بوده اي و حالا ميخواهي جبران كني. ميخواهي هر طور شده درس بخواني و دانشگاه بروي ، هنرمند شوي، پولدار شوي، سياستمدار شوي و هر چيزي كه بزند در دهان آنهايي كه ميخواهند مظلوم بماني.

اين روزها مسابقه ي آوازخواني ستاره افغان در حال برگزاري است. هر هفته يكي از شركت كنندگان كه راي كمتري جمع كرده در طول هفته،  حذف ميشود. يك دختر هزاره در ميان شركت كنندگان است. زيبا و متين است. ورزشكار و نقاش است. فوق العاده با ادب و با شعور. اما صدا ندارد. خوب نميخواند و مردم ما سرشار از حس اقليت بودن فقط به دليل اينكه اين دختر از خود ماست راي ميدهند و گاهي بعضي هايشان در هفته بيشتر از پانصد افغاني راي ميدهند كه ميشود خرج يك هفته ي يك خانواده ي فقير.

آناهيتا تا حالا در ميان نه يا هشت بهترين قرار دارد. شايد اگر حذف شود و برود دنبال موسيقي و ياد بگيرد و   آهنگ بيرون بدهد كارهاي خوبي از آب دربيايد  حالا  آدم شناخته شده اي شده است و مردم،  آهنگ هايش را گوش خواهند كرد. اما مردم ما اصرار دارند كه تا قهرماني پيشش ببرند راي بدهند اگر چه لياقت قهرماني را  نداشته باشد و فقط به  خاطر اينكه ما سالها محروم بوده ايم و حالا بايد  همه جا باشيم و هيچ فرقي نميكند كه  چطوري و كجا.

اقليت بودن موضوع خيلي پيچيده ايست براي نوشتن  مخصوصن در افغانستان و هيچ كس نميداند وقتي قيافه ات با بقيه ي ساكنين كشور فرق دارد  و مذهبت فرق دارد چه كشيده اي در سالهاي نابه ساماني. وقتي آمده اند گفته اند تو بايد بميري و خونت حلال است   به خاطر چهره ات بگذريم از محروميت تحصيلات عالي، محروميت از حق زيستن در شهرها.  خيلي نگذشته است تا همين ده سال پيش همين بود. هنوز هم خيلي جاها همين است. براي همين تعجب نميكنم و هيچ نميگويم.

فكر ميكنيد تا كي كشش بدهند؟

نشسته ام و اخبار ميخوانم. حرفم نمي آيد و صبح هم كه همكارآمد فهميدم ميخواهد چيزي بپرسد. خودم را خيلي بي تفاوت نشان دادم  كه  چيزي نپرسد،  ميدانستم چه ميخواهد بپرسد از اصواتي كه از خودش در مي آورد و آه هاي كوتاهي كه ميكشيد و نفس هايي كه انگارآماده اش ميكردند چيزي بگويد و نميگفت،  فهميدم. حوصله نداشتم  جواب بدهم. بعد از عروسي اش هر از گاهي  بدون رخصتي و اطلاع قبلي  نمي آمد و بهانه اي جور ميكرد و به من ميگفت بهشان خبر بده دو باري هم گفت اگر چيزي نپرسيدند تو هم چيزي نگو . البته الان دقيق يادم نيست هر دو بار همين را گفت يا فقط بك بارش را. . بار ديگر را خودم مثلن در نهايت دوستي و همكاري خبر نداده بودم به رييس. اما مطمينم آن موقع احساسم اين بود كه همكار  نگفته  بروم خبر بدهم و  نكند  ناراحت شود وقتي بيايد و ببيند من خبر داده ام و مجبور است رخصتي بگيرد. حالا  خيلي  مسخره و بيخود درگير موضوعي هستم كه هيچ ربطي به من ندارد و پرس و جو ميشوم و گزارش ورود و خروج همكار است كه نشانم داده ميشود و اينكه چرا خبر نداده ام. همكار هم در نهايت پر رويي طوري وانمود ميكند كه خبر داده بوده و از من خواسته بوده فرم رخصتي اش را پر كنم ولي من يادم رفته و تقصير من است. ديروز خواسته شدم به دفتر همان مافوق كم سن نديد بديد كه قبلن  برايتان گفته بودم در پست ديگر. رفته از همه جا تحقيق كرده مدرك جمع كرده، از همه پرسيده و حالا از من هم ميپرسد.  ديروز احساس جاسوس بودن بهم دست داد يك لحظه ، بعد به خودم گفتم به من چه؟ مگر من رخصت بي اجازه گرفته ام؟ كيف و عشقبازي  اول ازدواج را همكار فرموده و صبح ديده  دير شده حال ندارد دفتر بيايد بهانه جور كرده نيامده من بايد جوش و حرص بخورم كه چه خواهد شد مبادا ضايع شوم.  خوب الان يك كم احساس بد جنسي هم كردم. بالاخره من هم خيلي رخصتي بدون اطلاع قبلي گرفته ام . آن وقت ها كه بچه كوچك تر بود و هي براي مريضي و تب و بردن به دكتر و اينها رخصت ميگرفتم.  آن  وقت ها اين مافوق مو را از ماست بيرون بكش نبود. يكي ديگر بود يك خانم ريزه مثل خودم همسن خودم.  كاري به كارم نداشت. قبلش هم يكي ديگر بود كه خيلي سهل گير بود در اين چيزها و البته آدم هاي حرف زني بودند يعني بعدش فورن خودشان ميپرسيدند فلاني فرمه ات  را آوردي امضا كنم؟ و كارمند اگر وسوسه هم ميشد يواشكي در برود و رخصتي نگيرد مجبور ميشد فرمش را بياورد و يك روز را از آن پانزده روز طلايي رخصتي سالانه كم كند.

همكار پرسيد چي بهت گفتن ديروز. بهش گفتم – با بي ميلي – و فوري سكوت كردم. خودش واقف است كه دو روز را رفته بدون اينكه فرمش را پر كند اما الان به روي خودش نمي آورد به من ميگويد گزارش دم دروازه اشتباه است من بوده ام آن دو روز الكي ورود و خروجم را ثبت نكرده اند نوشته اند نيامده. معاون رييس هم اشتباه ميكند كه گفته دو روز  ديده كه من نبوده ام و خبر هم نداده بودم.

ناراحتم. به خاطر كار مسخره اي كه كرده ام به خاطر اينكه مثلن خواسته ام دوستي ام را به همكار نشان بدهم و نگفته ام.

همكار ازآن روز خيلي منظم شده سر وقت مي آيد  سر وقت كارش را انجام مدهد. همه ي تلفن هايش را جواب ميدهد و نامه هايي كه ميرسند فوري ميرود  طبقه  ي پايين و از پذيرش دريافت ميكند. خيلي مودب با همه برخورد ميكند مخصوصن با همين مافوق نديد بديد كه قبلن آدم حسابش نميكرد و در حالت لميده روي چوكي اش  جوابش را ميداد. حالا براي هر چيز زنگ ميزند و كسب اجازه ميكند. يك كمي دلم هم ميسوزد خيلي مغرور بود.

ساغر دارد ميرود آن وقت من تمام روز را تنهايي بايد طي كنم. حرف زدنم نميامد وگرنه معلوم نبود چقدر مينوشتم.

كابل، تمام آينه هايش شكست و ريخت!*

 :الو؟ الو  سلام خوبي؟  چرا گوشي را جواب نميدهي يك ساعت است دارم به تو زنگ ميزنم. كجايي؟

– سلام مه خوبم تشويش نكو. دور هستوم. امروز او طرفا نرفتيم.

: از جايت شور نخور

 ***

الو ؟ سلام كجايي؟ خوبي؟

 – سلام خوبم تو چطوري؟

 : مه خوبم

 امروز نرو طرف شار، انتحاري شده. نا امني است شايد چند نفر باشن. از جايت شور نخور. از خانه بيرون نشو.

–  مه خانه هستوم تشويش نكو. اي طرفا قراري است. گبي نيست.

***

الو؟

الو؟

و هميشه مادري است كه زنگ بزند و هر چه منتظر بنشيند كسي جواب ندهد. هميشه يكي است كه گوشيش را يكي ديگر جواب بدهد و بگويد مادر جان تشويش نكو . بيايين فلان شفاخانه. حالش بد نيست خودتانه برسانين. و مادر پشت گوشي استخوان هايش خبردار شوند و » خودتانه برسانين »  جينگ در گوشش صدا دهد.

هميشه اين احتمال وجود دارد كه وقتي دير ميرسي خانه  سوخته باشي در آتش انتحاري. تير اندازي شده باشد و جان سالم به در نبرده باشي. افتاده باشي ميان كاروان موتر هاي نظامي و وقتي انتحاري خودش را كوبيده باشد به كاروان  تو هم آن وسط ها رفته باشي با كاروان به هوا.  هميشه اين احتمال غم انگيز آنقدر زنده و شفاف وجود دارد كه انكارش نميتواني. توان انكار نداري بايد قبولش كني و بپذيري. امكان  دارد روزي گرفتارش شوي و چاره اي نيست.

تقويم رييس بانك بين المللي پول هنوز در كمدم است. قرار بود به عنوان تحفه سال نو ميلادي از طرف رييس خودم ببرم برايش كه آن وقت دفترش نبود. و ايميل هايش. حالا اسمش را بين كشته شدگان ميبينم. هيچ كلمه اي نميتواند فاجعه را تصوير كند هيچ جمله اي وجود ندارد كه شرح دهد فاجعه  وقتي وعده ي هر روزه ي مردمي است يعني چه.

* عنوان برگرفته  از شعر آينه هاي كابل، ليلا صراحت روشني

حرف نزن! چشم ببستم دهان!

رييس كل  ناگهاني رفت كشورش. تازه از رخصتي برگشته بود اما بلند شد و  رفت بعد از دو هفته. براي بيست و يك روز. همكارم كه دستيار رييس است كار خاصي ندارد و نشسته با موبايل اش بازي ميكند. من تازه ، كاري را كه از ديروز مانده بود تمام كرده ام. بردم نشانش دادم به رييس خودم و ازش خواستم كه  مروري بكند ببيند جايي نياز به تغيير دارد يا نه. رييس  خيلي خسته بود. آنقدر كه دلش نميخواست اصلن به توضيحات من گوش كند. اينكه چه جوري جدول ها را درست كرده ام كه كمترين تداخل كاري با هم داشته باشند و گاهي مجبور شده ام دو رقم اضافه كنم و چهل و دو ها شده چهل و چهار.

الكي لبخند زد و گفت تشكر ميبينم. ديدم حوصله ندارد. پيشنهاد دادم كه ميشود اين را بگذارم در فولدر اشتراكي يا همان شير فولدر كه بقيه ببينند نظر بدهند گفت بذار بذار. و از فلاني بخواه ببيندش. گفتم حتمن و از دفتر خارج شدم. فلاني را زنگ زدم كه برود در شير فولدر جدول را ببيند كه درست كرده ام و چك كند . فلاني حوصله نداشت از صداي پشت تلفنش فهميدم يك كمي هم دلخور شد كه چرا بايد الان بنشيند جدول مسخره ي رخصتي هاي سالانه را ماه به ماه مرور كند. گفت باشه من ميبينم. چند دقيقه صبر كردم كه ببينم زنگ ميزند يا نه كمي طول كشيد و بلند شدم و ليوان به دست رفتم طرف چاي. دم در ديدم دارد زنگ ميزند برگشتم. خيلي عصباني گفت چرا در پايان هر رديف تعداد روزهاي طي شده را ننوشته اي؟ من اينطوري گيج ميشوم. بايد باشد كه بشود  درست خواندش. ميخواستم بگويم من اين را از روي  نمونه اي كه خودتان درست كرده بوديد درست كرده ام. فرمتش را شما به من داده بوديد و همچين چيزي درآن نبود. اما نگفتم چون حوصله ي دردسر و جر و بحث با يك مافوق پايين رتبه ي نديد بديد را نداشتم. براي همين فقط گفتم به من بگوييد كجاها را درست كنم؟ براي آخر هر ماه. تمام ماه ها؟ اوكي. حتمن. درستش ميكنم. صداي ناراحت گفت وقتي تمام شد به من زنگ بزنيد. تمامش كردم در حالي يك كمي احساس دلخوري ميكردم. اما به روي خودم نياوردم . ميخواستم رويم را بچرخانم طرف همكار و دلخوريم  را از آن فرد بگويم اما نگفتم و گذاشتم به بازي اش كه انگار به جاهاي حساس رسيده بود ادامه بدهد. روزها را شمردم و در پايان هر ماه مقدار باقيمانده را نوشتم. دوباره تمام جدول را چك كردم – همه اش را- تا باز مشكلي نداشته باشد و هي به خودم گوشزد ميكردم  ببين گاهي كه خيال ميكني همه چيز رو به راه است و هيچ مشكلي وجود ندارد. بزرگترين مشكل آنقدر جلوي چشمت است كه نميبيني اش. پس بيشتر نگاه كن. دقت كن. دوست داشتم بروم يك چاي سبز بريزم بيايم بخورم. چند تا بيسكويت گندم كامل داشتم كه دلم ميخواست زودتر بخورمشان. تمامش كردم و بهش زنگ زدم برنداشت. من هم رفتم چاي ريختم براي خودم و  الكي نيم ساعت زنگ نزدم. دليلش را نميدانم شايد منتطر بودم همكار برود بيرون از اتاق تا زنگ بزنم كه اگر باز بي حوصله و عصباني برخورد كرد همكار نبيند چطور صورتم سرخ ميشود .

بالاخره زنگ زدم و گفت ميبينم.  ده دقيقه بعدش  زنگ زد كه بيا اتاقم لطفن. بلند شدم و رفتم . الكي ميترسيدم. وسط راه به خودم آمدم. خيلي ترسو شده بودم و مسخره بود. يك عالمه جواب آماده كرده بودم كه اگر پرخاش كرد يا حرف بيخودي زد من هم ساكت نباشم. نميدانم چرا هميشه تصور ميكنم يكي ميخواهد به من پرخاش كند و من آماده نيستم و ميترسم از صداي بلند.  رفتم . جدول را نشانم داد. يك كاري كرده بود كه خانه هاي جدول گنده و به هم ريخته شده بودند گفت اينها را مرتب كن و بعد به من خبر بده. جدول را درست كردم. جايش را با جدول كج و كوله عوض كردم. باز هم به دليل نامعلومي زنگ نزدم. تا الان. شايد خيال ميكنم اگر اينقدر زنگ بزنم. همكار خيال ميكند من خيلي چاپلوسم و از اين برداشتش  خوشم نمي آيد. هي ميخواهم قضاوت بقيه برايم مهم نباشد و خودم را اسير حرف  اين وآن نكنم. اما باز ميبينم باز هم اينطوريم و ميترسم از خيلي كارها به خاطر اينكه مردم چه خواهند گفت درباره ام.

همكار بازيش را ول كرده. دستش را زده زير چانه اش و يك چيزي را از مانيتورش ميخواند. دلم باز هم چاي سبز تلخ ميخواهد.

سيزده به در، چهارده به تو

دو هزار و چهارده با تمام وهمناكيش براي افغان ها رسيد .
مثل سال دو هزار كه پر از حرف و حديث بود و خواننده ها برايش خواندند و فيلم سازها فيلم ساختند و مردم هم شايعه . هنوز مدت زيادي از اين سال نگذشته اما اقرار ميكنم كمي ترسم ريخته. آن هول و ولايي كه وحشتناك تا قبل از شروع اين سال داشتم كمتر شده.
سالي كه خارجي ها ترك ميكنند اين كشور را و نميدانم دولت كي پيمان استراتژيك را با آمريكا امضا ميكند. كي ميخواهد كمي خيال مردم را بابت همين امنيت نسبي و نه چندان پايدار اين سالها راحت كند.
شايد هنوز بايد منتظر باشيم تا اينكه رييس جمهور باز هم توصيه دريافت كند كه امضا كن و تمام اينها را سند كند براي خودش تا وقتي در تاريخ ميخواهند بنويسند معاهده ننگين امنيتي با آمريكا ديگر ننويسند ننگين يا اقلا بنويسند مجبورش كردند امضا كند يا چه ميدانم چيزي از اين دست. يا ميخواهد يك جوري زير ميزي حمايت آمريكا را داشته باشد كه برادرش را حمايت كنند كه راي بياورد و رييس جمهور بعدي شود … اهل سياست نيستم و نميتوانم حدس بزنم بالاخره كدام يك از اينها دليل امضا نكردن است يا اينكه دلايل ديگري وچود دارد.
اين روزها تمام شبكه هاي تلويزيوني ريز و درشت بنا به اعتبارشان چند تا تحليل گر سياسي ياوكيل پارلمان يا كانديدي كسي را دعوت ميكنند و هي بحث ميكنند و هي حرف ميزنند و هي ميگويند آينده ي اين پيمان چه خواهد شد. و ازبس بحث و جدل هاي تكراري شان را ديده ام در تلويزيون و جهت گيري سياسي همه شان را ميدانم فقط كافيست كه قيافه هايشان را ببينم تا بفهمم قضيه از چه قرار است. و تند و تند رد كنم شبكه ها را تا كليپي، رقصي، آوازي چيزي پيدا كنم . مدت هاست كه تلويزيون هيچ ندارد برايم . شبكه هاي خبري ماهواره را هم كه بزني همگي ميگويند دنيا دارد ميتركد. بحران سودان جنوبي و سوريه و تركيه و مصر و…. حيف اين همه قشنگي، حيف اين همه آدم، اين همه كودك، اين همه معصوميت.
سال دو هزار و چهارده هم رسيد. خيلي از دوستانم دارند جمع و جور ميكنند كه بروند يك جاي ديگر خارج از افغانستان براي تحصيل، كار، زندگي. خيلي ها وقتي ميروند ماموريت كاري يا سمينار يا دوره آموزشي ديگر برنميگردند همان جا درخواست اقامت ميكنند و مينشينند به انتظار كه قبول شوند و بعد خانواده شان را ببرند و بكشند از افغانستان.
خيلي ها اول ميگويند ميرويم شهروند يك كشور درست و درمان ميشويم بعد برميگرديم و با اين پشتوانه كار ميكنيم همين جا، كه اگر روزي بايد ميگريختي جايي باشد براي فرار. اما وقتي بنشيني تا شهروند شوي و تازه جاي پايي درست كني براي خودت سخت است برگشتن.
من هم دوست دارم بروم و حتي اگر شده با همين دلخوشي واهي كه ميدانم الكي است خودم را راضي كنم و اصرار كنم كه رفتن، كندن نيست.