براي شنيده نشدن

كاكا با سيني اش آمده تا پياله هاي اتاق رييس را جمع كند. ميگويم رييس رفت كاكا! ميگويد: كي؟ رييس كه هست نيست؟ باز ميگويم كاكا رييس رفت بيرون. يك لحظه سرش را مي اندازد پايين : خو، درش شايد باز باشه. ميگويم خوب امتحان كن. دستگيره را تكان ميدهد و مطمين ميشود نيست، راهش را ميكشد و ميرود.
يكي ميايد ميپرسد چند تا فايل كه روي ميز بغلي گذاشته بودم نديدي؟ ميگويم نه نديدم باز ميپرسد همان پوش سرخ. همان كه چند تا گزارش عكس دار داخلش بود. ميگويم نياوردي اينجا وگرنه ميديدم. با خودش فكر ميكند بعد ميگويد: يك بار ديگر دور و برت را بگرد، رويش تاپه ي دفتر بود خيلي كلان، روي فايلش… همين طورادامه ميدهد كه بهش نگاه ميكنم: نه نديدم اگر ديدمش خبرت ميكنم. بلند ميشود ميرود پي كارش.
يكي از سالن جلسه با عجله سرش را مياورد بيرون: ميشه همين ورق ها را كاپي بگيري؟ با عجله كاغد ها را به من ميدهد و سرش را ميبرد داخل اتاق.
دارم كاپي مي كنم اوراق را كه جلسه خلاص ميشود. با عجله ورق ها را از من ميگيرد: تشكر تشكر. ميگويم هنوز كامل نشده، اين چند تا ورق هنوز مانده. ميگويد باشه باشه. ورق ها را مرتب ميكنم . اصل برگه ها را ميدهد دست هماني كه از بيرون آمده بود و باهاش جلسه داشتند. مرد از پله ها ميرود پايين. همكار ميايد جلو: ميشه بقيه ي كاپي ها را بگيرم. ميگويم: همش همين بود گفتم اين كامل نيست. چند ورق مانده اما شما گفتين اشكالي نداره. ميگه من گفتم؟ ميگويم بله. تعجب ميكند سر بي مويش را ميخاراند. دستش را خيلي كلاسيك و تكراري به كمرش ميگيرد و ميگويد: من گفتم اشكالي نداره؟ ورق ها را دادم برد. حالا چه كار كنم؟
رد ميشوم از كنارش و راهم را ميكشم و ميروم.

من تنها زني بودم كه پاچه هاي شلوارش گلدوزي نداشت.

رفته بوديم مزار براي سه روز. عروسي يكي از فاميل هاي شوهر بود. مادر شوهرم خيلي اصرار داشت برويم چون داماد خيلي به مادرشوهرم كمك كرده است و به قول گفتني به دردش خورده. اول قصد رفتن نداشتم. از اين شهر نديده خوشم نمي آمد و رغبتي به ديدنش نداشتم. بعد گفتم بروم لااقل ببينمش. عروسي هم كه هست تا حالا هر چه عروسي و مهماني و اينها داشته اند مزاري ها نرفته ام.
عروسي روز جمعه بود خانه ي عروسشان كه در قريه بود.
بيشتر وقت را من و بچه در كوچه هاي سر سبز قريه ميگشتيم. هوا وحشتناك خوب بود. ابري و دل انگيز . ميگفتند اين چند روزه باران آمده هوا لطيف شده شانس شما. وگرنه گرماي مزار مثال زدني است.
زن هاي جوان يا بچه ي شيرخوار داشتند يا حامله بودند يا هر دو. هيچ كس درباره ي انتخابات حرف نميزد. هيچ كس لحظه به لحظه توييت هاي طلوع نيوز را دنبال نميكرد. درباره ي گلدوزي پاچه هاي شلوارشان حرف ميزدند و عروس مامد كربلايي كه سر سه تا بچه جلوگيري ميكند و حرف آن پيرزن مادرشوهرش را نميشنود. من مثل يك دختر بچه به حرفايشان گوش ميكردم نظري نميدادم. فقط يك بار به يكي از آن زنها كه خيلي لاغر و زيبا بود گفتم خداي من چقدر تو خوش هيكلي چقدر لاغري خوبي داري!! با تعجب نگاهم كرد و گفت يعني خيلي خوبه؟ احتمالن شب براي خودش اسفند دود كرده بوده.
زندگي چيزي شبيه كودكي هايمان در جريان بود. خانه ي عروس و بوي عطري كه مرا ياد آن عروسي ها مي انداخت. آن عروسي هاي قديمي گلشهر با بوي عطر و لباس هاي اتو شده و پولك هاي ريخته روي فرش.