معلمي عشق ميخواهد و اين يك شعار نيست!

من معلم خوبي نخواهم شد گرچه چند تا دوره ي سه ماهه ي تربيت معلم را با نمره ي عالي در ايران گذرانده ام. و يك عالمه تمرين عملي در كلاس، وقت هايي كه بايد ميرفتيم روبروي بقيه و معلم بازي ميكرديم و يك مفهوم را با رعايت اصولي كه يادگرفته بوديم و مراحلي كه بايد پشت سر هم طي ميكرديم تا بچه ي هفت ساله مثلن حرف ب را ياد بگيرد هميشه جزو بهترين ها بودم هميشه لبخند داشتم و اگر اتفاق غير منتطره اي وسط تدريسم رخ ميداد خيلي خوب و با حوصله ميتوانستم مديريتش كنم. يك بار يادم است استاد وسط حرفهايم داد كشيد بچه ها گربه آمده توي كلاس و دخترهاي كلان كه انگار شاگردهاي من بودند و يك جوري باورشان شده بود بچه ي هفت ساله اند شروع كردند به جيغ زدن و دويدن و اخلال كلاس. من به عنوان يك معلم خيلي خونسرد و با لبخند هميشگي ام رفتم جلو و مثلن از پشت گردن بچه گربه گرفتم و گفتم ببينيد بچه ها چقدر اين گربه ترسيده و يك جوري ربطش دادم به درس و مسايل بهداشتي كه بچه ها وقتي به گربه دست ميزنند بايد رعايت كنند. آن موقع ها معلم كوچولوي خوبي بودم چون تمام موضوع نمايش بود و من هرگز بيشتر از همان نمايش ها پيش نرفتم و هرگز معلم يك كلاس واقعي نبودم و در واقع تمام آن ايده هاي خلاقانه اي كه ميدادم براي يادگيري بهتر دانش آموزان پايه ي محكم و تجربي نداشت و صرفن به گرفتن نمره ي بهتر براي پايان كورس ختم ميشد.
يادم است براي برادرهايم هم معلم خوبي نبودم. آنها از من كوچكتر بودند و گاهي از من براي ديكته، رياضي يا نوشتن انشا كمك ميخواستند و من روش تدريسم مبتني بر جديت و سخت گيري بود. خشن بودم و آن موقع به هيچ يك از روش هاي تدريس كه ازشان نمره ي خوب گرفته بودم فكر نميكردم. آن روش ها را مانده بودم براي وقتي كه يك معلم واقعي شدم و رفتم سر يك كلاس كه ميز و نيمكت و تخته داشته باشد و وسايل كمك آموزشي و بچه هاي آرام و تر و تميز و مرتبي كه پشت نيمكت ها نشسته باشند و آماده ي يادگيري باشند. يك بار يكي از برادرهايم كتاب رياضي اش را آورد و سوال پرسيد برايش توضيح دادم اما نفهيمد و براي دفعه ي دوم صدايم را بالاتر بردم و مداد را محكم تر كشيدم روي كاغذ و گفتم فهميدي؟ گفت يك كم فهميدم اما… مجبورش كردم كه تكرار كند بچه ي حرف گوش نكن و خنگي است تا دوباره برايش توضيح بدهم و او هم مجبور شد تكرار كند . او آن وقت يازده سالش بود و من شانزده. خيلي بزرگ نبودم دختر نوجوان چاق و كمي افسرده اي بودم كه حوصله ام نميشد خيلي با برادرهايم سر و كله بزنم اما هنوز هم هر وقت يادم ميايد از خودم بدم ميايد.

هر وقت هم خواسته ام به بچه ام چيزي ياد بدهم مجبور شده ام چند بار آموزش را رها كنم چون زود عصباني ميشوم و خشن ميشوم و حوصله ام تنگ ميشود. پريشب داشتم برايش كلمه اي ياد ميدادم. مرتب حواسش پرت ميشد هر دو دقيقه بايد حواسش را جلب ميكردم و باز هم تمام آن اموخته ها درباره ي بچه هاي نوآموز و مبتدي و آستانه ي تمركزشان يادم رفته بود و ميخواستم سرسختانه بعد از دو بار تكرار كاملن ياد بگيرد و عين يك آدم بزرگسال تكرارش كند و خيلي درست بنويسدش.
برايش سرخط دادم و گفتم تا فردا كه از سركار برميگردم بايد نوشته باشي و شب كه برگشتم ديدم نوشته و ياد گرفته و دفترش را با خوشحالي نشانم داد. پدرش تعريف كرد كه با هم يك بازي اختراع كرده اند كه مشق هم دارد و خيلي خوش گذشته است وقتي نوشته اند. و با خودم گفتم چرا من به فكرم نرسيد كه يادگرفتن بچه ها بايد همراه با بازي باشد چرا من يادم نميماند آن همه روش آن همه مثال كه آقاي موسوي براي آموزش بچه هاي نوآموز ميداد و من فقط براي امتحان حفظشان ميكردم؟
من معلم خوبي نخواهم شد با آن همه روش با آن كاغذهاي مهر و امضا دار دوره ي تربيت معلم و آن همه وسايل كمك آموزشي كه ساخته بودم. معلمي آدم خودش را ميخواهد جنم خودش را.
عشق ميخواهد يك جور خاص نه اينكه فقط عاشق بچه ات باشي يا خانواده ات يا اينكه دلسوز باشي. معلمي چيزي بيشتر از اينها ميخواهد يك جور عشق بزرگ هم به آدم ها و هم به ياددادن.

احساس حبابي كه هر لحظه امكان تركيدنش هست!

خردسال كه بودم شايد حدود پنج، شش سالگي، گاهي بعضي شب ها را ميماندم خانه ي بابابزرگ كلانم. آنها حويلي دلبازي داشتند كه چند تا درخت داشت و بوته هاي گل سرخ و يك تاب كه در واقع ريسمان تنيده ي كلفتي بود كه از يك ميخ كج خيلي بزرگ از سقف آويزان شده بود. پايين تاب جايي كه بايد مينشستيم جل چند لايه اي بود كه وقت نشستن تعادلمان بهتر حفظ شود و اذيت نشويم. من گاهي خانه ي بابابزرگ ميماندم به خاطر بازي با بچه هاي دايي و تلويزيون رنگي و قصه هاي بابابزرگ. بابابزرگ شب قصه ميگفت و ما گوش ميداديم و گاهي بابابزرگ قصه ي تكراري تعريف ميكرد و من آن وقت ها به دندان هاي خراب و سياه بابابزرگ نگاه ميكردم كه هيچ ازشان نمانده بود و شبيه سنگريزه هايي كوچك و فرسوده توي دهانش ديده ميشدند. يادم ميايد چند بار دايي گفته بود حاجي بريم برايت دندان مصنوعي بنشانم كه راحت نان خورده بتاني. بابابزرگ هميشه ميگفت مه چند روز ديگه ميروم كريم آباد(قبرستان مهاجرين افغاني كنار اين روستا بود) دندان ميخواهم چه كار! دو روز ديگه كه بارمان زدند پيسه باشد پيشت . هر بار همين را ميگفت. اولين بار كه شنيدم پرسيدم بابابزرگ كريم آباد ميري چه كار؟ گفت مردم كريم آباد چه كار ميروند؟ من با خودم فكر كردم مردم ميروند كريم آباد كه بنشينند كنار قبرها و يكي خرما پخش كند و بچه ها هم بازي كنند. بعد نميدانم از كجا فهميدم منظورش اينست كه ميميرم و مرا ميبرند قبرستان اما بار زدن را همان موقع هم ميفهميدم از بس شنيده بودم يعني هر لحظه ممكن است مجبورمان كنند كوچمان را بار كنيم و برگرديم افغانستان.
بابابزرگ پانزده سال بعد از دنيا رفت اما با تصور اينكه ديگر رفتني است و لازم نيست پولي براي دندانش خرج شود بي دندان زندگي كرد . شايد اگر همان موقع كه دندانهايش مثل سنگريزه هاي سياه توي دهانش بودند و نميتوانست درست نان بخورد راضي ميشد كه دندان بنشاند لذت بيشتري از غذا ميبرد شايد تندرست تر و قوي تر ميماند. چند سال قبل از رفتنش هم حويلي را به اصرار فروخت كه پولش نقد باشد و اگر بار زدند چيزي در دست بچه هايش باشد . بچه هايش در خانه هاي كرايه اي موقتي تر از قبل زندگي كردند.
قبلن هم اين موضوع را نوشته ام حس وحشتناك موقتي بودن همه چيز، خيلي قوي تر از اينكه با خودت فكر كني خوب معلوم است همه چيز موقتي است همه ي ما بالاخره دنيا را ترك ميكنيم. موقت چيزي شبيه زندگي در منطقه ي جنگي.
هر بار كه بيشتر ميشكافم اين تعليق و زندگي را در حبابي كه روي آب است و ممكن است هر لحظه بتركد يا لااقل احساس زندگي در چنين شرايطي، به اين نتيجه ميرسم كه نسل اندر نسل به ارث برده ايم اين موقتي زندگي كردن را.
پدرم از پدرش و او هم از پدرش و همين طور تا سال هاي دور تا سال هاي نسل كشي. تاريخ در ما زندگي ميكند و هر چقدر جلو ميرويم هنوز رگه هايي از گذشته را با خود حمل ميكنيم. گذشته هايي كه لازم نيست يادمان بيايد اما همين حس شديد موقتي بودن همه چيز را و امكان نابودي در لحظه اي، امكان وقوع كوچ اجباري را مثل خون براي فرزندانمان ميراث ميگذاريم.

بستني فروشان دوره گردي كه اميد ميفروشند.

ميخواهم از خبر بد ننويسم براي مدتي هم كه شده. فقط اينجا. نميخواهم اينجا هم مثل مستطيل سرخي باشد كه هر روز در سايت هاي خبري، «خبر تازه» اي را نشر ميكنند و اين خبر هيچ گاه يك خبر تازه ي خوب نيست. هميشه خبر انتحاري و مرگ و خون است و تعداد كشتگان .
تا همين چند روز پيش وقتي يكي در اوج خبرهاي تازه ي سرخ رنگ در فضاي مجازي حرفي معمولي ميزد يا درفيس بوك مينوشت «در حال چاي نوشيدن به همراه موسيقي آرام بخش » فكر ميكردم كه اين چه موجود خودخواه و مسخره ايست كه اين همه آدم دارند تكه وپاره ميشوند اين ميتواند عكس چاي سبز هل دارش را با اين استاتوس از دنيا بي خبرانه نشر كند. حالا انگار ميفهمم گاهي آدم نميتواند و ظرفيتش تكميل ميشود و اگر بيشتر از آن بپيچد به خبرهاي تازه عزاداري عادتش خواهد شد .
و هر روز گوشش را ميسپارد به راديو كه يك دانه خبر تازه بشنود و روزش را شروع كند. باور كنيد دروغ نميگويم خودم ديده ام و گاهي در خودم احساسش كرده ام و گاهي اينقدر از اين حس بدم مي آيد و متنفر ميشوم كه ميخواهم بلند بلند فرياد بزنم. من يك لحظه يك صدم ثانيه احساس ميكنم معتاد شده ام به خبر هاي تازه ي سرخرنگ و گوشم دنبالشان است. توييتر، فيس بوك سايت هاي خبري و دهان هاي مردم.
اين روزهاي پر از خبر تازه هم اينجا هم سوريه و هم عراق و غزه دارد كمر همه ي ما را ميشكند و من ميخواهم گاهي اينجا زندگي را هم بنويسم تا زنده ام.
منظورم رد همدردي نيست يااينكه كمپين راه بيندازم و همه را تشويق كنم كه بياييد بيرون از زير چتر عزاداري ،همدردي ميدانم كه چقدر مسكن است حتي اگر خشك و خالي و در عالم مجاز باشد. حرف من سر اينست كه وقتي آنقدر هميشه عزادار باشي كه عادتت شود هميشه دنبالش ميگردي. مثل حرف يكي از دوستانم كه ميگفت مادرم معتاد شده است به غصه خوردن. گاهي حتي اگر گپي نباشد گوشه اي بق ميكند و خيره ميشود به يك نقطه و هي آه ميكشد بي دليل.
دوست دارم از بستني فروشان دوره گرد بنويسم كه شب ها و سحرها كوچه ها پر است از آن صداي موزيك مشهورشان و وقتي از كوچه ميگذرند بايد بروي سر بالكن و صدايش كني: ايس كريمي ايستاد شو چند دانه شيري اش را بكش تا مه دم دروازه ميرسوم.
بنويسم از صدايشان بدم نمي آيد بيخواب نميشوم و دوستشان دارم و احساس زندگي ميكنم با همين صدا همين موزيك ضبط شده ي بي كيفيت شان. ميخواهم بنويسم بستني فروشان دوره گرد پيامبران شادي اند. گرچه غم خوب خيمه زده است و بد شبيخون ميزند اما دوست دارم آن كوتاه لحظه هاي دلخوشي را ثبتشان كنم تا زندگي يادم نرود.

يادت به خير شادماني بي سبب

يك)

پسرم اين روزها مدام مي آيد روبرويم مينشيند و ميپرسد تو خوشحالي؟ ميگويم بله مامان من خوشحالم. ميپرسد كو خوشحاليت؟ آن وقت بايد به پهناي صورتم بخندم و چشمهايم را ريز كنم تا راضي شود كه من به اندازه ي كافي خوشحالم. از روزي كه مدام ميپرسد رفته ام و خودم را در آينه ديده ام چرا من خيلي خوشحال نيستم؟ صورتم بي حالت است و بيشتر حيرت زده است. در اين مدت كه پسرك احوال خوشحاليم را ميگيرد سعي كرده ام بيشتر لبخند بزنم و چهره ام را خوشحال نشان دهم.
آنقدر هم با عرضه نيستم كه خوشحالي براي خودم خلق كنم و دنبال دليل ميگردم براي خوشحالي. يك دليل درست و حسابي. به اندازه ي كافي نميخندم و هميشه نگران اين هستم كه ديگران چرا شاد نيستند. فلاني چرا غمگين است. برادرانم كدامشان ساكتند؟ كدامشان خوشحال نيستند تا من هم نگران باشم و خوشحال نباشم. انگار شادي در ذات من نيست و عرض است بر روحم. دليل ميخواهد شادي برايم و آن مسرت هميشگي را در قلبم ندارم. همان كه قبل از هر حسي بايد باشد و اگر چيزي نباشد شادي باشد. ام اگر چيزي نباشد در من هيچ نيست. نه شادي نه اندوه. نه هيچ حسي و خالي خالي است انگار و خلاء ميل عجيبي دارد كه با تاريكي پر شود تا نور.
بايد زندگي را دوست داشته باشم. بودن را قبل از نبودن. دوست داشتن را قبل از نداشتن. خنديدن را قبل از گريستن. آدم بايد هميشه خوشحال باشد . به قول پسرك كه در دامانم مينشيند: خوشحاليت را به من نشان بده بايد خوشحاليم را بي هيچ مضايقه اي به همه نشان دهم. حتي اگر خيلي كوچك باشد. حتي اگر اندوه خيلي بزرگ تر باشد و شادي اندازه ي يك دانه ارزن. كاش بشود و من خوشحال تر باشم.

دو)

نوروز آمد و همه چيز خوب و زيبا بود. غير از آن كشتار نه غير نظامي در سرينا هتل درست نيم ساعت بعد از تحويل سال. سر و وصدا هاي تحويل سال و بغل كشي و بوسه هاي نوروزيمان هنوز تمام نشده بود كه يكي گفت كجا را زد؟ سرينا را؟ چرا؟ كي بود؟ چند نفر كشته؟ و از همه دردناك تر كشته شدن يك خانواده بود با سه فرزند يكي نه ساله يكي شش و يكي دو ساله.

موضوع پيچيده اي به نام اقليت

اقليت بودن آدم را طور ديگري بار مي آورد. طوري متفاوت با اكثريت. اقليت بودن عصبيت خاصي به آدم ميدهد. آدم نه تنها در برابر تمام رنج هايي كه در طول زندگي خودش براي به شمار نرفتن و ديده نشدن  كشيده  است،  بلكه براي تمام تاريخ محروميت  قومش  و قرن هاي حرمان و رنجي كه برده است حساس و مسوول ميشود.

اين رنج و مسووليت زماني بيشتر ميشود كه بداني اگر درست شمرده شوي اگر كسي عادلانه بيايد و شمارت كند ميبيني آن قدر ها هم كه ميگويند كم نيستي و چون زورت كمتر است چون آدم نداري در دولت و چون پولت آنقدر نيست كه آدم بخري  كمت ميزنند. آنقدر كه از خودت بشرمي ، از اينكه چشمهايت بادامي اند، از گونه هاي بيرون زده ات خجالت بكشي و سرت را بيندازي پايين كه ديده نشوي. اقليت كه باشي كم ميشوي و اگر روزي دريابي كه نبايد كم باشي  و  هيچ فرقي نداري و  بايد مبارزه كني  حساسيتت به قومت اغراق گونه ميشود و  غرور و افتخارت هم  دو چندان ميشود .  براي هر بار كه نام قومت را ميشنوي   سرخ ميشوي دقيق ميشنوي و  گونه هايت برافروخته!  منتظري  با اولين توهين يا حرف نامربوط  حمله كني و  دهانشان را ببندي و بعد ببيني چقدر فرق داري با بقيه چون تو محروم بوده اي،   تو هميشه كمتر بوده اي و حالا ميخواهي جبران كني. ميخواهي هر طور شده درس بخواني و دانشگاه بروي ، هنرمند شوي، پولدار شوي، سياستمدار شوي و هر چيزي كه بزند در دهان آنهايي كه ميخواهند مظلوم بماني.

اين روزها مسابقه ي آوازخواني ستاره افغان در حال برگزاري است. هر هفته يكي از شركت كنندگان كه راي كمتري جمع كرده در طول هفته،  حذف ميشود. يك دختر هزاره در ميان شركت كنندگان است. زيبا و متين است. ورزشكار و نقاش است. فوق العاده با ادب و با شعور. اما صدا ندارد. خوب نميخواند و مردم ما سرشار از حس اقليت بودن فقط به دليل اينكه اين دختر از خود ماست راي ميدهند و گاهي بعضي هايشان در هفته بيشتر از پانصد افغاني راي ميدهند كه ميشود خرج يك هفته ي يك خانواده ي فقير.

آناهيتا تا حالا در ميان نه يا هشت بهترين قرار دارد. شايد اگر حذف شود و برود دنبال موسيقي و ياد بگيرد و   آهنگ بيرون بدهد كارهاي خوبي از آب دربيايد  حالا  آدم شناخته شده اي شده است و مردم،  آهنگ هايش را گوش خواهند كرد. اما مردم ما اصرار دارند كه تا قهرماني پيشش ببرند راي بدهند اگر چه لياقت قهرماني را  نداشته باشد و فقط به  خاطر اينكه ما سالها محروم بوده ايم و حالا بايد  همه جا باشيم و هيچ فرقي نميكند كه  چطوري و كجا.

اقليت بودن موضوع خيلي پيچيده ايست براي نوشتن  مخصوصن در افغانستان و هيچ كس نميداند وقتي قيافه ات با بقيه ي ساكنين كشور فرق دارد  و مذهبت فرق دارد چه كشيده اي در سالهاي نابه ساماني. وقتي آمده اند گفته اند تو بايد بميري و خونت حلال است   به خاطر چهره ات بگذريم از محروميت تحصيلات عالي، محروميت از حق زيستن در شهرها.  خيلي نگذشته است تا همين ده سال پيش همين بود. هنوز هم خيلي جاها همين است. براي همين تعجب نميكنم و هيچ نميگويم.

من ساكن شهر حصارهاي بلندم

قبل از هر تعريفي، كابل شهر ديوارهاست، شهر حصارهاي بلند و بي منفذي كه معمولن به سيم هاي خاردار ختم ميشوند. ساختمان ها و ادارات مهم دولتي، سفارتخانه ها و دفاتر سازمان هاي بين المللي با سازه هاي سيماني بلند محصور شده اند.
رستوران هاي شيك و گران قيمتي كه پاتوق خارجي هاست و آدمهاي پولدار، هم همين طورند بي روزن، بي نمايي براي خيابان از درونشان. انگار ساخته شده اند كه همه ي زيبايي هايشان را پنهان كنند در درونشان.
فروشگاه هاي بزرگ هم همين طوري اند. شيشه و نماي درون فروشگاه ديده نميشود وهمه از يك ورودي كوچك به داخل ميروند.
اين ديوارها همه چيز را به دروني و بيروني تقسيم كرده اند. امنيت و گرما وزيبايي براي درون است و سرما و ترس و زشتي براي بيرون. مردم ذهنشان به دروني و بيروني تقسيم شده است. عناصر دروني قابل اعتماد در مقابل عناصر بيروني غير قابل اعتماد.
و آدم هايي كه همه حصار دورشان دارند، دور دهانشان، دور حرفهايشان، دور نگاهشان، دور قلب هايشان. انگار دريچه ي هيچ قلبي باز نيست بي حصار.

و من پيامبر ساكتي هستم!

دليلش را دقيقن نميدانم. اما فاصله و سكوت، فاصله و سكوت مي آورد. اينطور نيست كه اگر شما مدت ها سكوت كنيد حرف ها انباشته شوند و ناگهان منفجر شويد و هي حرف بزنيد تا همه را ديوانه كنيد. وقتي آدم حرف نمي زند چشمه ي حرفهايش ميخشكد ، ميرود ته و تو هاي ناخود آگاه ذهن از جايي ديگر سر باز ميكند. از يك جايي كه شايد جاي خوبي نباشد. شايد شكاف برداشتن آنجا و سر زدن شكل تغيير يافته ي آن همه حرف نگفته و آن همه درد دل نكرده تا ابد زخمي شود و هرگز خوب نشود.

آدم هايي كه حرف نميزنند دچار فاصله ميشوند. دچار گم شدگي هايي كه فهمشان روح آدم را درد ميدهد.