تاكسي نوشت چارم، قصه هاي بر باد رفته

داخل موتر گرم بود، مرد راننده راديو آزادي را گرفته بود و مجري برنامه گمشده ها با آن لهجه ي عجيب و غريبش  حرف ميزد . شماره برنامه را ميداد. صداي راديو پايين بود و زن هاي كناريم آرام آرام گب ميزدند. بيرون باران شره كرده بود و موترها يكي از ديگري پيش ميشدند. نميدانم چرا هر وقت باران ميگيرد موترها آنقدر سراسيمه ميشوند به طرف مقصد . دستكولم را روي پايم ماندم و يك بندش هم به شانه ام، ميدانستم كه خوابم ميبرد.

زن كناري خيلي آرام داشت با همراهش ماجراي زني را تعريف ميكرد. صدايش لابه لاي شرشر باران و برنامه ي راديو داخل موتر كمرنگ ميشد، صداي قصه كردنش آرام و يكنواخت بود و گوش كردنش انگار خواب مي آورد به چشم آدم. ميشنيدم كه درباره ي زني گب ميزد كه جوان بوده مثل يخ و مرده بود انگار،‌گفت خيلي جوان و لاغر بوده و خيلي متين و آرام. گفت احتمالن مريض هم  بوده و اينكه اين اواخر خيلي سفيد و لاغر شده بوده و وقت راه رفتن مجبور بوده گاهي بايستد و نفس تازه كند با آن سن كم.

خيلي داستان را دنبال نميكردم. مردي در راديو به لهجه ي بدخشي نام و نشانه هاي برادر گمشده اش را مي گفت ،صدايش ميلرزيد،  انگار تا حالا رسمي گب نزده بود،  مردم  زنگ ميزدند و تيز تيز نام و نشانه و شماره تلفن ميدادند. بيشتر گمشده ها يا ايران رفته بودند و از مرز ديگر احوالشان نرسيده بود يا اروپا يا  عسكر اردوي ملي بودند و چند ماه ميشد كه مرده و زنده شان معلوم نبود. بيشتر دلم بود كه چشم هايم را ببندم و بخوابم ، وقتي زن كناريم  گفت اما زن بيچاره را كشتند  و چند تا يتيم بدبخت بي مادر جايش ماند گوشهايم تيز شد. ميگفت زن  چاي صبح ميماند پيش شوي و اولادهايش و شكمشان را سير ميكرد و  خودش ميرفت پشت كار خانه تا ساعت ده  كه خودش چاي و نان ميخورد و مينشست سر قالين، كار ميكرد تا نزديك چاشت و باز نان اولادها را ميداد و كار ميكرد. زن قصه گر آهي كشيد و گفت بدبخت ما زن هاييم! سياسر سيا بخت! تمام قرض شويش را خلاص كرد اما آخرش كشته شد زن برادرشوهرش كشتش، شوهرش گفت قسمتش بوده هيچ نكرد.  سر اولادا صدايشان بالا شد كه تيلا داد جوانمرگ سياه بخت را. سرش خورد به آهن زير دروازه فقط يك لحظه ! دم نكشيد! زن ديگر كه گوش ميداد گفت :هي مظلوم! شايد قسمتش همين بوده. بيچاره خودش ره خانه ي شوي نيم كاله كد به خاطر هيچ! اگر زور و بنيه ميداشت شايد با يك تيلا نميمرد.

قصه گر آه كشيد كه امروز دفن خاك شد و اولادهاي خردش هنوز نفهميده اند! ميگفت وقتي مرده بوده اولادهايش دور و برش خوابيده بوده اند به اين خيال كه مادرمان اينجا خوابش برده. زن هاي ديگر خانه هم فكر كرده اند كه زن از مكارگي خودش را دم در انداخته و شور نميدهد. ميگفت نيم ساعتي كه مانده آمده اند ديده اند خلاص شده زن بيچاره.

دلم بد فشرده شد از تصور اينكه اولادهاي دو سه ساله ي زن دور وبر مرده ي مادرشان  مادر مادر ميگفته اند و خوابيده اند كنار مادرشان به خيال اينكه  خواب است. تصوير زن و اولادهاي نادان جلو چشمم ميامدند صدايشان و صورت هاي كوچكشان. هر چه چشم ميگرداندم دور نميشدند.

باران آرام شده بود، اولاد و پدر و مادر و شوهر گم كرده ها شماره تلفن ميدادند و گاهي وعده ي  مژدگاني و از مردم ميخواستند هر كس خبري دارد از گم شده شان زنگ بزند. زن ها هنوز قصه داشتند آرام آرام. گوش نميدادم، صدايشان انگار در باد ميپيچيد و از كوه و دشت ميگذشت و به گوشم ميامد زن ها ميان حرف هايشان آه ميكشيدند و آه ميكشيدند.

گوش هايم را تعطيل كردم كاش موبايلم بود آهنگ ميشنيدم، قصه هاي تلخ بد آدم را تلخ ميكنند. سرم را تكيه دادم به شيشه و چشم هايم را بستم.

به ارث برده ايم و مانده ايم

من در ميانه ي دو جنگ متولد شده ام و مهاجرت . زماني كه مجاهدين جنگشان را عليه روس ها شروع كردند و كودتا پشت كودتا اتفاق افتاد، پدر كلان مادري و پدركلان پدري ام تصميم گرفتند بروند ايران. سال پنجاه و سه. پدر و مادرم آن وقت ها نوجوان بوده اند چهارده ساله پانزده ساله شايد. من در جنگ متولد شدم. يادم ميايد كه مادرم كالاهاي اضافي را جمع ميكرد خوب و بد ميكرد و درست و درمان تر هايش را ميفرستاد براي جنگ زده ها. نميدانم چطور ميفرستاد احتمالن  از طريق كميته اي جايي. گاهي ميوه ي خشك، گاهي كالا گاهي به جنگ زده هاي ايران گاهي افغانستان. حتي يادم است يك مقنعه ي بزرگ چانه دار خريده بود و اسم نوشته بود به عنوان  پرستار داوطلب اگر بيمارستان هاي مشهد نياز به  كمك داشتند.

ما جنگ بازي ميكرديم. من و بچه هاي قوم و خويش و همسايه ها. من شوهرم را ميفرستادم جبهه با خوشحالي طوري كه تلويزيون نشان ميداد آب ميپاشيدم پشت سرش. گاهي عليرضا مرد همسايه بود كه شهيد ميشد.

من يادم نمي آيد كه جنگ كي تمام شد فقط يادم مي آيد كه جنگ بود و هميشه در بازي هاي ما، در قصه هايمان، در انشاهاي مكتبمان حضور داشت بدون ذره اي تغيير. هميشه بود و ما ميجنگيديم. باباي قربان كه شهيد شده بود جنازه اش بعد از سالها پيدا شد. غضنفر كه همه فكر ميكردند اسير شده اسمش در ليست هاي بلند بالاي اسرا نبود و گفتند مفقود الاثر شده.

رفتيم هرات، سال هفتاد و چهار. گفتند جنگ تمام شده در افغانستان و بايد برگشت. اتوبوس هاي بزرگ سازمان ملل ما را بردند تا مرز و بعد خاك بود و دشت تا دور دست.مادر ميگفت اگر جنگ نباشد وطن زود آباد ميشود همه ي اين سنگلاخ هاي شوره، سبز و پر گل ميشوند.  خزان همان سال بچه هاي يكي از همان فاميل هاي مهاجر كه از ايران آمده بودند با بقاياي پوكه هاي راكت و ماين ضد نفر از بين رفتند. بچه ها ريز ريز شده بودند و مادرشان مثل ديوانه ها خودش را به خاك ميكوفت. جنگ تمام نشده بود.

حالا در كابل بعد از آن همه سال، دوباره برگشتن به ايران و بازآمدن به افغانستان. هر روز جنگ روي ديگري از خودش را نشان ميدهد. فوج انتحاري ها  و راهزني ها و سر بريدن و جوي خون راه افتادن.

بعد، حادثه ي دهمزنگ، تا نهايت تصور مرگبار، تا آنجايي كه فكر كني جانسوز.  هشتاد نفر يك باره كشته شدند. همين ديروز دو تا جسد را از كانال آب كنار ميدان پيدا كردند. هنوز هفت پا و دو سر بي وارث مانده است در سردخانه. احتمالن دانشجو يا كارگر بوده اند  كه فاميلي نداشته اند در كابل و خانواده شان ساكن ولايت هستند. احتمال زيادي وجود دارد كه بدني در چند محل دفن شده باشد. هر جاي با بدني ديگر.

دوستم روزهاست كه ميگريد هر روز چند ساعت وقتي به عكس ها نگاه ميكند به آن همه صورت خندان و جوان. به استاتوس هاي فيس بوكي رفته ها كه دوستانشان لايك ميكنند با ضجه هايي كه زده مي شود. با اخبار، با خانواده هايي كه با كمر خميده عزيزشان را تحويل ميگيرند از شفاخانه،با بچه هاي كوچكي كه باور نميكنند پدرشان ديگر برنميگردد. هر كدامشان بس است كه آدم فرو بريزد و هيچ وقت دوباره آباد نشود. اصلن ممكن است تو ديده باشي آن همه جان را كه در ثانيه اي تكه تكه پرتاب شده اند هر طرف و باز همان آدم باشي؟ چطور ممكن است تو بچه اي را ببيني كه بعد از چند روز باور نمي كند آني كه  دفنش كردند پدرش بود و سرسختانه منتظر است و آن آدم سابق باشي؟ چطور ممكن است آدم از درون آتش نشود خاكستر نشود چطور ميشود فرو نريزد؟

ما هنوز هستيم!

ننوشتن آدم را تنبل ميكند. وقتي نمينويسي كم كم تعهد به نوشتنت كم ميشود و روزها ميگذرند بدون اينكه كلمه اي بنويسي. مثل من كه مدت هاست ننوشته ام بيشتر از دو ماه. اولش نميتوانستم، ذهنم بي نهايت درگير بود مشكلاتي بود كه نميتوانستم ببنويسمشان و چيزهايي بود كه ميتوانستم اما نميشد، فرصتش پيش نمي آمد، حوصله اش نبود، گاهي هم سكوت ميكردم حتي روي كاغذ.
اين سكوت واكنش من است نسبت به سطحي از مسايل و مشكلات بعضي ها گريه ميكنند، حرف ميزنند، درد دل ميكنند من سكوت ميكنم. آن كارها خسته ام ميكنند مثل دست و پا زدن بيهوده. نميتوانم. براي سطح بالاتر نظري ندارم. شايد جيغ و داد بكشم، پرخاش كنم، گريه كنم نميدانم… اما براي سطحي از گرفتاري ها فقط سكوت ميكنم .
حالا خوبم. عيد فطر براي سه روز باميان رفتيم. خانه ي پدري هميشه حالم را خوب ميكند. سه روز بي اخبار، سه روز به دغدغه، سه روز پر از شادي. شايد خيلي خنده دار باشد اما گاهي ميشود كه در كابل خبرهاي بد تو را آنقدر فشار ميدهند كه احساس ميكني استخوان هايت دارند ميروند توي هم. خاله كه هر روز كنارم مينشيند و شروع ميكند به گريه و از برادر شهيدش ميگويد گاهي آنقدر شانه هايم را سنگين ميكند كه به زور ميبرمشان خانه.
اين روزها اوضاع امنيتي بد تر شده است خيلي بدتر و معلوم نيست چه خواهد شد. انفجار ها بزرگ تر و خونين تر و و بي محاباتر شده اند. آن شب كه دو تا انفجار مهيب پشت سر هم در دو نقطه ي شهر شد و برق تمام شهر براي دو ساعت قطع بود فكر كردم شايد دولت سقوط ميكند، ترسيده بودم و در دلم ميگفتم همين نيمچه دولت پينه پتره ي فاسد و مترسك بهتر از هيچ است. آن سال يادم است هرات هم در شب سقوط كرد و به دست طالبان افتاد از فردايش موتر هاي تويوتاي سفيد بود و بيرق هاي سفيد برافراشته بر آنها و مردهاي جوان موي و ريش بلند با چشم هاي سرمه كشيده. احتمالن اگر كابل سقوط كند باز هم موترهاي گران قيمت خواهد بود و اين بار بيرق هاي سياه و مردان جوان ريش و موي بلند و سرمه كشيده كه صدبرابر وحشي ترند و آدم خوار تر.
فقط اميدوارم كه در آرام شدن افغانستان نفعي براي كشورهاي همسايه و دولت هاي بزرگ جهان باشد تا كشور زنده بماند نه براي اين حكومت بي در و پيكر، براي مردمي كه ميخواهند زندگي كنند. براي مردمي كه عروسي ميكنند، ختنه سوران بچه شان را ميگيرند، نذر ميكنند براي اولين دندان بند دلشان،درس ميخوانند ، دانشگاه ميروند… براي مردمي كه نمرده اند هنوز.

پ.ن ميخواستم براي نوشتن دوباره شروع شكوهمندي داشته باشم اما نشد. منتظر يك واقعه ي شكوهمند بودم تا اينكه ديدم چه چيزي شكوهمند تر اينكه من بنويسم و زندگي را لااقل در قلمم جاري كنم و هر چقدر تلخ باشد يا تكراري يا ملال آور اما مهم اينست كه نوشتن چيزي را در من زنده نگه ميدارد!

اينجا هزاران كلمه براي مرگ وضع كرده اند يك كلمه براي زندگي!

نه عسكر بود كه در جنگ كشته شود، نه شكار انتحاري شده بود ، نه برابر شده بود به كاروان نظامي ها و نه سفر رفته بود تا در جاده ها اسير و كشته ي طالب و دزد و داعش شود، داشت برميگشت خانه حدود ساعت نه كه كشته بودندش فير كرده بودند به قلبش و گريخته بودند و معلوم نشده بود كي بوده اند، درست سر كوچه شان شايد پنجاه متري خانه شان همان حدودها. خواهرش ميگفت صداي فير آمد گفتيم لابد بازعسكرها فير هوايي كرده اند -زياد ميكنند- اما يكي آمد كه بياييد بيرون، دويديم و ديديمش…
برادر خاله ي نظافت چي بود همين كه هر روز با موتر ما ميايد دفتر، يك ماه پيش داشتند ميرفتند جايي خواستگاري برايش و بيست روز پيش هم شيريني خوري اش بود و قرار بود بعد از ماه رمضان سور و سات عروسي را بگيرند و عروس را بياورند. هيچ وقت عكسش را نديدم اما تصوير جوان بيست و سه چهار ساله ي بلند قدي توي ذهنم است. براي دوست هايم تعريف كردم حتي آنهايي كه دور بودند برايشان در وايبر نوشتم كه چقدر شوكه شده ام تا سبك شوم.
ميدانم كه با تمام اينها زندگي جريان دارد و روزي ده ها جوان عسكر پرپر ميشوند روزي چند نفر برابر ميشوند به انتحاري هاي سطح شهر در حال خريد، در حال گرفتن معاششان از بانك در حال خريدن آيس كريم براي بچه هايشان،و روزي چند نفر را ظالبان و داعش و دزد ها در راه سركيسه ميكنند و سرميبرند، آدم همه ي اينها را ميداند و نميداند.

احساس حبابي كه هر لحظه امكان تركيدنش هست!

خردسال كه بودم شايد حدود پنج، شش سالگي، گاهي بعضي شب ها را ميماندم خانه ي بابابزرگ كلانم. آنها حويلي دلبازي داشتند كه چند تا درخت داشت و بوته هاي گل سرخ و يك تاب كه در واقع ريسمان تنيده ي كلفتي بود كه از يك ميخ كج خيلي بزرگ از سقف آويزان شده بود. پايين تاب جايي كه بايد مينشستيم جل چند لايه اي بود كه وقت نشستن تعادلمان بهتر حفظ شود و اذيت نشويم. من گاهي خانه ي بابابزرگ ميماندم به خاطر بازي با بچه هاي دايي و تلويزيون رنگي و قصه هاي بابابزرگ. بابابزرگ شب قصه ميگفت و ما گوش ميداديم و گاهي بابابزرگ قصه ي تكراري تعريف ميكرد و من آن وقت ها به دندان هاي خراب و سياه بابابزرگ نگاه ميكردم كه هيچ ازشان نمانده بود و شبيه سنگريزه هايي كوچك و فرسوده توي دهانش ديده ميشدند. يادم ميايد چند بار دايي گفته بود حاجي بريم برايت دندان مصنوعي بنشانم كه راحت نان خورده بتاني. بابابزرگ هميشه ميگفت مه چند روز ديگه ميروم كريم آباد(قبرستان مهاجرين افغاني كنار اين روستا بود) دندان ميخواهم چه كار! دو روز ديگه كه بارمان زدند پيسه باشد پيشت . هر بار همين را ميگفت. اولين بار كه شنيدم پرسيدم بابابزرگ كريم آباد ميري چه كار؟ گفت مردم كريم آباد چه كار ميروند؟ من با خودم فكر كردم مردم ميروند كريم آباد كه بنشينند كنار قبرها و يكي خرما پخش كند و بچه ها هم بازي كنند. بعد نميدانم از كجا فهميدم منظورش اينست كه ميميرم و مرا ميبرند قبرستان اما بار زدن را همان موقع هم ميفهميدم از بس شنيده بودم يعني هر لحظه ممكن است مجبورمان كنند كوچمان را بار كنيم و برگرديم افغانستان.
بابابزرگ پانزده سال بعد از دنيا رفت اما با تصور اينكه ديگر رفتني است و لازم نيست پولي براي دندانش خرج شود بي دندان زندگي كرد . شايد اگر همان موقع كه دندانهايش مثل سنگريزه هاي سياه توي دهانش بودند و نميتوانست درست نان بخورد راضي ميشد كه دندان بنشاند لذت بيشتري از غذا ميبرد شايد تندرست تر و قوي تر ميماند. چند سال قبل از رفتنش هم حويلي را به اصرار فروخت كه پولش نقد باشد و اگر بار زدند چيزي در دست بچه هايش باشد . بچه هايش در خانه هاي كرايه اي موقتي تر از قبل زندگي كردند.
قبلن هم اين موضوع را نوشته ام حس وحشتناك موقتي بودن همه چيز، خيلي قوي تر از اينكه با خودت فكر كني خوب معلوم است همه چيز موقتي است همه ي ما بالاخره دنيا را ترك ميكنيم. موقت چيزي شبيه زندگي در منطقه ي جنگي.
هر بار كه بيشتر ميشكافم اين تعليق و زندگي را در حبابي كه روي آب است و ممكن است هر لحظه بتركد يا لااقل احساس زندگي در چنين شرايطي، به اين نتيجه ميرسم كه نسل اندر نسل به ارث برده ايم اين موقتي زندگي كردن را.
پدرم از پدرش و او هم از پدرش و همين طور تا سال هاي دور تا سال هاي نسل كشي. تاريخ در ما زندگي ميكند و هر چقدر جلو ميرويم هنوز رگه هايي از گذشته را با خود حمل ميكنيم. گذشته هايي كه لازم نيست يادمان بيايد اما همين حس شديد موقتي بودن همه چيز را و امكان نابودي در لحظه اي، امكان وقوع كوچ اجباري را مثل خون براي فرزندانمان ميراث ميگذاريم.

زندگي در شهري كه هر روز يك گوشه اش منفجر ميشود چگونه است؟

عنوان دوم: يك تكه از صبح اين طرف شهر كه هنوز منفجر نشده است.
عنوان سوم: وقتي براي چهارده روز بيشتر از چهارده تا انتحار و انفجار رخ ميدهد.
داشتم كتري را پر ميكردم كه صداي انفجار آمد معلوم بود محل انفجار خيلي دور نيست. شيشه ها هم خفيف لرزيدند. چاي دم كردم و يك پياله سركشيدم ، لباس پوشيدم و آماده ي رفتن شدم. در خيابان همه چيز عادي بود مردم ايستاده بودند منتظر موتر. قهوه خانه ي كوچك و نمور، تازه باز شده بود و صاحبش كه پيرمرد كوچك اندام و خميده ايست داشت چاي جوش هاي كوچك و دود گرفته ي لعابي اش را در يك سطل آب غوطه ميداد و در ميآورد. سماوار كلان چوبيش كمي كوتاه تر از قدش بود و ميان آب كشيدن پياله هاي كلان و چايجوش هاي خردش دو سه تكه چوب ميده شده را مينداخت ميان آتشدان سماوار. بوي چوب و نان تازه كارگرها را يكي يكي ميبرد داخل قهوه خانه ي تاريك و تنگ.
منتظر موتر بودم و دخترها و زن هاي هميشگي با چند تا آدم نو آمدند ايستادند. با آن زن هميشگي سلام و عليكي كردم از بس همديگر را صبح ها اينجا ميبينيم بد است كه سلام و احوالپرسي كوتاهي نكنيم. زن سوار ميني بوس كارمندان دولتي شد و رفت.
دخترها خندان و خوشحال بودند منتظر موتر و يك ريز حرف ميزدند و كيف هاي روي دوششان را جابه جا ميكردند. روسري يك ذره وسط سرشان را گرفته بود و من همش فكر ميكردم پيشاني و گوش و گردن اينها را باد ميبرد الان. بعضي هايشان هنوز جوراب را هم لازم نميدانستند در اين سرما و تنها از ماه قوس بالاپوش بافتني نازكي داشتند بدون دكمه و زيپ، من تا دندان مسلح بودم و وصله ي ناجور كنار دخترهايي كه خيلي خوش و راحت بودند و هيچ سرما بر جانشان كارگر نبود.
سوار شديم و رفتيم و راديوي موتر داشت غيژ و ويژ كنان خبر انتحاري امروز صبح را اعلام ميكرد.

و اين تاوان تكرار فاجعه است!

دخترك داشته ميرفته دانشگاه احتمالن كه موتر انتحاري منفجر شده و پرت شده توي جوي آب و همان جا تمام كرده. بيست و سه ساله بوده و سال سوم دانشگاه. بعد از مرگش عكس هايش پر شد در فضاي مجازي يكي نوشته بود شهيد قدسيه داشته ميرفته جلسه ي قرآن. يكي نوشته بود حافظ كل قرآن بوده و هر صبح قبل از درس جلسه ي تلاوت قرآن ميرفته. يكي نوشته بود جسدش روي سرك افتاده بوده و يك نفر نبوده يك تكه پارچه رويش پهن كند. يك نفر نوشته بود بالاخره خانواده اش با تاكسي جسد دخترشان را بردند. وقتي به حرف هاي مردم در كوچه و خيابان و موتر هم گوش كني مرثيه هايي را ميشنوي كه هر كدام سعي دارند دخترك را مظلوم تر ، معصوم تر و مرگش را دلخراش تر توصيف كنند. بعضي ها احساس ميكنند بيست و سه سال زياد است و ميگويند دخترك هجده سالش بوده. بعضي فكر ميكنند خوب بهتر است به جاي كتابهاي درسي قرآن زير بغلش باشد.
مرگ يك انسان آن هم اينطور ناگهاني و اينطور وحشيانه به خودي خود دردناك است. قدسيه و آنهاي ديگري كه در اثر انفجار مردند. هر كدامشان براي خودشان آدمي بوده اند و سري داشته اند و هزاران سودا و آرزو. دوست داشته اند زندگيشان را.
در قضيه ي تجاوز گروهي در پغمان هم مردم ميگفتند آن يكي كه دختر بوده و هجده سالش بوده در شفاخانه مرده است. خودم در تاكسي نشسته بودم كه راديو مصاحبه ي رييس شفاخانه ي استقلال را پخش كرد و گفت : كسي نمرده است و خانم ها بستري هستند. اما همان جا راننده ميگفت نه دروغ ميگويند يكي شان مرده. حالا نميخواهند راستش را بگويند.
و تمام راه را براي آن دختر مرده مرثيه سرايي كرد. اين كه دخترك وقت مردن دستش را بالا آورده كه آبرويم… كسي خبر نشود … و بعد مرده است.
ما مردم افسانه سرايي هستيم، مردم مرثيه سرايي. ما هميشه براي فاجعه اي بايد مرثيه سرايي كنيم و آه بكشيم و بگوييم حبف حيف و هر چه حيف و حسرت بيشتر باشد فاجعه بيشتر در ياد ميماند. حيف جواني اش، حيف تحصيلاتش، حيف آن قرآني كه حفظ بود، حيف آن همه خوشكلي اش، حيف آن قد و بالايش، حيف، حيف،حيف.
و ديگر اينكه فاجعه عادت مان شده حالا. اگر يك آدم خيلي معمولي ساده كه جوان هم نباشد، بي سواد هم باشد، مقبول هم نباشد در انفجاري كشته شود دل كسي زياد به حالش نخواهد سوخت. دل كسي براي آدميت نميسوزد براي آدم بودنش براي بودنش كه حالا نبودن شده. دل همه به عَرَض و حيف هاي او ميسوزد.
به عده اي زن تجاوز شد. همه شان جوان و مقبول و خوش اندام و باكره نبودند اما انسان بودند و حرمتشان زير پا شد كه تا آخر عمر كابوسش را با خود خواهند داشت و با آن در جامعه اي مثل افغانستان بايد زندگي كنند. اما بايد براي چيزي بيشتر مرثيه سرايي كرد و افسانه ي دخترك هجده ي ساله ي مقبولي كه بر اثر تجاوز مرد بر سر زبان ها افتاد تا بيشتر دل ها بسوزد و بيشتر آه از نهاد ها برآيد و بيشتر خون به جگر مردم شود و اتفاق، درست و حسابي فاجعه شود. آن وقت است كه تمام دهان ها و فضاي مجازي پر ميشود از آخرين حرف دخترك و اينكه تا آخرين لحظه به همه سفارش ميكرده به كسي نگوييد كه آبرويم نرود.
آدم بودن خيلي مهم است خيلي مهم تر از خيلي چيزها كه به آدم ها وصل ميشوند و خيلي از ما خيلي وقت است به اين اهميت نميدهيم. برايمان جيزهايي در آدم ها مهم اند و اين تاوان تكرار فاجعه است. تكرار فاجعه آدم را سنگدل ميكند.

سي ثانيه قبل از انتحار

ديشب فيلمي را كه دوربين هاي مداربسته ي قومانداني امنيت از ورود فرد انتحاركننده به دفتر رييس قومانداني امنيه ي شهر كابل گرفته بودند از تلويزيون ديدم. مردي حدود سي و چند ساله مرتب و با كت و شلوار سورمه اي در حالي كه دوسيه اي را زير بغل دارد از پله ها بالا مي آيد. تلويزيون هي دارد با يك دايره ي سرخ رنگ جاهايي را كه مشخص است مرد با خودش چيز مشكوكي زير لباسش حمل ميكند نشان ميدهد مجري روي تصوير حرف ميزند و ميگويد به گفته ي مسوولين امنيتي مرد بدون بازرسي بدني از دروازه هاي امنيتي گذشته است و سوار موتر بوده و احتمالن آدم قابل اعتمادي كه موترش تلاشي نميشود او را با خود به داخل آورده.
مرد انتحاري همين طور روبروي دوربين هاي امنيتي از پله ها بالا مي آيد و تلويزون مرتب ناحيه ي كمر مرد را با دايره ي سرخ نشان ميدهد. مرد از مقابل چند پليس موظف رد ميشود. چند زن از روبرويش ميايند. دوربين ها مرد را نشان ميدهند كه به همراهي و راهنمايي يك پليس روبروي دروازه ي اتاق رييس اداره رسيده است. مرد در ميزند و منتظر ميشود تا رييس بگويد بيا داخل. مرد ميرود داخل اتاق. دوربين سالن را نشان ميدهد كه خالي است. مُراجع قبلي از دفتر رييس خارج ميشود و پشت لباسش را تكان ميدهد . مُراجع نزديك پله ها ميرسد كه در با شدت بازميشود و خاك باد ميشود جلوي دوربين. همه در حال گريزند. پليس ها ميروند داخل اتاق رييس و…
تمام حرف ها و تحليل ها به كنار، چيزي كه براي من تكان دهنده بود آرامش عجيب مرد انتحار كننده بود. مرد عادي و آرام از سالن و ميان مردم عبور كرد و جلوي دروازه ي رييس با نهايت آرامش در زد و منتظر ماند كه رييس اجازه بدهد .چهره اش هيچ چيزي را نشان نميداد، آرام بود درست مثل يك مراجع معمولي. هيچ نشاني از ترس دروجودش نبود. اضظراب يا حتي ياس، نه چشم ميدواند به اطراف، نه بي قرار بود نه در خود فرورفته. انگار نميدانست كه ميرود تا خودش را منفجر كند.
فكر ميكنم چقدر ايمان بايد داشته باشي به چيزي كه آخرين سي ثانيه ي زندگيت هم با قبلش هيچ فرقي نكند و نميخواهم بگويم چطور ايماني، منظورم فقط ايمان است يعني چيزي كه تو در آن نبايد شك را راه بدهي و يقين خالص است به كاري كه ميكني و تورا خيلي راحت واميدارد به اينكه بتواني پشت دروازه ي رييس بايستي و دستي به ريشت بكشي و بروي داخل و ضامن را بكشي.

خيلي ها هستند در اين خاك كه با همين ايدئولوژي بزرگ ميشوند و بچه هايشان را بزرگ ميكنند ، پير ميشوند و درونشان يك انتحار كننده ي بالقوه نفس ميكشد براي روز مبادا.

تاكسي نوشت يك، زردآلوهايي كه آتش زدند به كينه هاي زير خاكستر

ساعت چهار بعد از ظهر در مسير برگشت به خانه، من و خاله شيرين كه رخت شوي نگهبان هاي امنيتي است در تاكسي نشسته ايم.
براي خالي نبودن عريضه ميپرسم خاله معصومه و خاله سهيلا چطورند؟ هيچ ديده نميشوند؟
ميگويد: جنگي اند با هم. ديروز هم دفتر خواسته بودشان. از قرار كه يكي از اينها را از كار ميكشند.
ميگويم چرا؟
– اصلن ميفامي گب از كجا خيست؟ اصل گب سر يك كاسه زردآلو است. باغبان يك كاسه زردآلو به سهيلا داد. من داشتم نماز ميخواندم سهيلا هم سه دانه اش را ماند سر جاي نمازم بقيه اش را انداخت داخل كيفش و برد كه سر افطار بخورد.در حالي كه انگشتر صلوات شمارش را از توي كيف پاره پاره اش در مي آورد و با يك نفس عميق شروع ميكند به ذكر گفتن ، تعريف ميكند كه خاله معصومه گفته معلوم است كه باغبان به سهيلا زردآلو ميدهد و به ما نه . بالاخره سهيلا كمرش را جدا كونش را جدا سينه اش را جدا براي باغبان شور ميدهد. از حرفي كه زده خنده اش ميگيرد و دستش را ميبرد جلوي دهنش. ميگويم كار خوبي نميكند خاله معصومه براي نيم كيلو زردآلو پشت سهيلا گب جور ميكند هر دويشان زن هستند بد است . ميگويد ها راست ميگي بسيار بد است دو دانه سياسر غريب كار.
كمي سكوت ميشود و باز ميگويد اما سهيلا هم بد رقم فشن ميكنه چه ضرور است نه تو كدام چوكي داري نه پشت كمپيوتري، يك آدم رخت شور . آهسته ميگويد لچكش را هميشه روي سرش گره ميزند گردنش سفيد ميزند( دستش را يك طور خاصي ميبرد طرف گردنش و ميكشد پايين تا روي سينه اش )
ميگويم خاله معصومه هم برود باغبان را بگويد يك دو مشت زردآلو برايش بچيند شايد نه نگويد. همين را كه ميگويم چشمانش را كلان ميكند و دهنش را به گوشم نزديك ميكند نه… خاله معصومه هزار درخواست كنه كسي برايش نمياره سهيلا ديگه ماجرا داره…
بعد آرام دهنش را دور ميكند از گوشم. نگاه ميكنم به صورتش و چين هاي ريز دور دهان و چشم هايش ، باز شروع ميكند به ذكر گفتن. ميگويد امروز و فردا است كه يك كدامشان را از كار بكشند. ميگن خارجي ها خيلي به تنگ امده اند از جنگ اينها. سهيلا گفته معصومه سرم تهمت زده و خودش اصلن نه روزه ميگيرد نه نماز ميخواند اما چادري سر ميكند ريايي. معصومه هم گفته سهيلا پودر كالاشويي و دستمال كاغذي و اين چيزها اضافه برميدارد و ميبرد خانه اش.
ميگويم: اگر از كار بيكار شوند چه ميكنند در اين بيداد بيكاري. چرا مدارا نميكنند اين دوتا. بالا را نگاه ميكند و ميگويد خدا را شكر كه من كارم ازا ينها جداست معلوم نبود حالاچه گب هايي به پايم جور شده بود. اينها ديگه نميتانند با هم كار كنند حالا گب از اين چيزها گذشته ديگر گب را برده اند به سني و شيعه و تاجيك و هزاره. خاله معصومه گفته شماها زمان جنگ ما را چورو چپاول كرديد. خاله سهيلا گفته شما ميخ زديد به سر مردم ما در جنگ. كار به دو زدن و تهمت زدن رسيده. چند تا نگهبان طرف خاله معصومه است و چند تا باغبان طرف خاله سهيلا.
باز شروع ميكند به ذكر. سرم را دور ميدهم طرف پنجره و خيره ميشوم به آدمهاي توي خيابان.

خفه كرديم دنيا را با اين انتخاباتمان!

اين روزها تمام فضاي اينترنتي و صحبت مردم و حرف هاي خاله زنكي و در كل اكثر قريب به يقين جمع شدن هاي بالاي دو نفر را حرف انتخابات و دو تا نامزد باقيمانده و شايعه ها و تبليغات هر رقمه پر كرده است. از اين طرف اين دو تا نامزد محترم صبر از كف داده اند و شروع كرده اند به كنايه و اتهام بستن به همديگر و كار به تمسخر و فحش و دشنام و عصباني شدن پشت تريبون و اداي ديگري رو درآوردن براي خنده ي حضار رسيده.
دو نفر سوار تاكسي ميشوند شروع ميكنند به بحث و جدل درباره نامزدها و كارهايشان و جد آبايشان و زن و بچه شان و دين و ايمانشان. همه اش را ميريزند وسط تاكسي و دانه دانه (تك) زده از پنجره ي تاكسي بيرون مي اندازند.
همين امروز دو تا آقاي محترم كه فكر ميكنم استاد دانشگاهي چيزي بودند سوار شدند. راديو روشن بود و حرف انتخابات. راننده گفت فلاني گفته فلان نامزد مسلمان نيست. يكي از مسافرها گفت اين خيلي بده كه وقتي ميخواهند يكي را تبليغ كنند به يكي ديگر افترا ميبندند و بايد كاركرد و پيشينه ي كاري فرد را بررسي كنند چه كار دارند به دين و ايمانش و از اين حرف ها كه خوب معقول و منطقي بوو به نظر من. راننده مرتب ميگفت من نگفتم فلاني گفت فلاني هم آدم كلاني است از همين ريش تا كمرها. مسافرها هم هي ميگفتند بله بله اما همان فلاني ريش تا كمر خيلي حرف اشتباهي زده و اينقدر خودش را ملا و آخوند ميداند بايد بداند تهمت به بي ديني بعني چه و جرم دارد و از اين حرفها. من ميدانستم كه راننده از خودش درآورده يا شايعه است و راننده هم عاشق اين حرف ها و دلش خواسته باور كند و بيشتر خاطرش را به خاطر طرفداري از كانديد محبوبش جمع كند، وقتي پياده شدند راننده با غيض ادايشان را درآورد و گفت حالا كه راي نمي آره نفرتان سوختي شده ايد بسوزيد بسوزيد.
حال و روز همه همين است. از بادرنگ فروش سر گاري بگير تا آن بالا وبالاها كه معاون هاي اين دو تا كانديد محترم هستند همه اهل تمسخر و فحش و سياست بازي هاي پر از شايعه و دروغگويي. اين طرفي ها لاغري آن طرفي ها را مسخره كرده اند و حرفي زده اندو فكر كرده اند اينجوري طرف ضايع ميشود و تضعيف، بعد ديده اند كه يك عده اي بلند شده اند و هي اين حرف زشت اينها را در بوق و كرنا كرده اند و دارد آبروي خودشان ميرود، فاش كرده اند كه فلاني در فلان مجلس به يكي فحش داده بوده و فحشش هم خيلي بدتر از حرفي است كه اينها زده اند و بنابراين اگر شما ميخواهيد انتقاد كنيد از حرف ما برويد اول آن طرف را هم ببينيند و بعد ببينيد كي بارش سنگين تر است.
بازار شامي راه افتاده خلاصه. بد تر از خود اينها حاميانشان هستند اين دو سه روزه اينقدر اين دو تا حرف نامناسب و مسخره را كه منسوب به نامزدهاست شنيده ام كه حالم دارد بد ميشود. عكس زن و بچه ي يكي از نامزد ها را انداخته اند در فيس بوك كه هاي ملت شهيد پرور و با غيرت افغانستان ببينيد اين دو تا سر لخت و پاي لخت در ممالك خارجه زن و بچه ي فلاني اند واي برشما! يك عده هم در كامنت ها موي سرو كله شان را كنده اند و خودزني كرده اند. يكي ديگر عكس آن يكي را انداخته و اسناد نميدانم از كجا گير آورده از كرايه ي اتاق در يكي از هتل هاي گران دبي و عكس نامزدرياست جمهوري و يك خانم جواني كه نوشته اند معشوقه اش است دست به گردن و زير عكس نوشته اند كه اي واي ديديد مجاهد محبوبتان چه كرده! اين هم سند!
خدا به خير كند كه خون راه نيفتد. من نه به آنش كار دارم نه به اين. يعني خيلي هايمان همين طوري هستيم. فقط خدا كند آرامي بماند و باز خون راه نيفتد در اين ملك.