به ارث برده ايم و مانده ايم

من در ميانه ي دو جنگ متولد شده ام و مهاجرت . زماني كه مجاهدين جنگشان را عليه روس ها شروع كردند و كودتا پشت كودتا اتفاق افتاد، پدر كلان مادري و پدركلان پدري ام تصميم گرفتند بروند ايران. سال پنجاه و سه. پدر و مادرم آن وقت ها نوجوان بوده اند چهارده ساله پانزده ساله شايد. من در جنگ متولد شدم. يادم ميايد كه مادرم كالاهاي اضافي را جمع ميكرد خوب و بد ميكرد و درست و درمان تر هايش را ميفرستاد براي جنگ زده ها. نميدانم چطور ميفرستاد احتمالن  از طريق كميته اي جايي. گاهي ميوه ي خشك، گاهي كالا گاهي به جنگ زده هاي ايران گاهي افغانستان. حتي يادم است يك مقنعه ي بزرگ چانه دار خريده بود و اسم نوشته بود به عنوان  پرستار داوطلب اگر بيمارستان هاي مشهد نياز به  كمك داشتند.

ما جنگ بازي ميكرديم. من و بچه هاي قوم و خويش و همسايه ها. من شوهرم را ميفرستادم جبهه با خوشحالي طوري كه تلويزيون نشان ميداد آب ميپاشيدم پشت سرش. گاهي عليرضا مرد همسايه بود كه شهيد ميشد.

من يادم نمي آيد كه جنگ كي تمام شد فقط يادم مي آيد كه جنگ بود و هميشه در بازي هاي ما، در قصه هايمان، در انشاهاي مكتبمان حضور داشت بدون ذره اي تغيير. هميشه بود و ما ميجنگيديم. باباي قربان كه شهيد شده بود جنازه اش بعد از سالها پيدا شد. غضنفر كه همه فكر ميكردند اسير شده اسمش در ليست هاي بلند بالاي اسرا نبود و گفتند مفقود الاثر شده.

رفتيم هرات، سال هفتاد و چهار. گفتند جنگ تمام شده در افغانستان و بايد برگشت. اتوبوس هاي بزرگ سازمان ملل ما را بردند تا مرز و بعد خاك بود و دشت تا دور دست.مادر ميگفت اگر جنگ نباشد وطن زود آباد ميشود همه ي اين سنگلاخ هاي شوره، سبز و پر گل ميشوند.  خزان همان سال بچه هاي يكي از همان فاميل هاي مهاجر كه از ايران آمده بودند با بقاياي پوكه هاي راكت و ماين ضد نفر از بين رفتند. بچه ها ريز ريز شده بودند و مادرشان مثل ديوانه ها خودش را به خاك ميكوفت. جنگ تمام نشده بود.

حالا در كابل بعد از آن همه سال، دوباره برگشتن به ايران و بازآمدن به افغانستان. هر روز جنگ روي ديگري از خودش را نشان ميدهد. فوج انتحاري ها  و راهزني ها و سر بريدن و جوي خون راه افتادن.

بعد، حادثه ي دهمزنگ، تا نهايت تصور مرگبار، تا آنجايي كه فكر كني جانسوز.  هشتاد نفر يك باره كشته شدند. همين ديروز دو تا جسد را از كانال آب كنار ميدان پيدا كردند. هنوز هفت پا و دو سر بي وارث مانده است در سردخانه. احتمالن دانشجو يا كارگر بوده اند  كه فاميلي نداشته اند در كابل و خانواده شان ساكن ولايت هستند. احتمال زيادي وجود دارد كه بدني در چند محل دفن شده باشد. هر جاي با بدني ديگر.

دوستم روزهاست كه ميگريد هر روز چند ساعت وقتي به عكس ها نگاه ميكند به آن همه صورت خندان و جوان. به استاتوس هاي فيس بوكي رفته ها كه دوستانشان لايك ميكنند با ضجه هايي كه زده مي شود. با اخبار، با خانواده هايي كه با كمر خميده عزيزشان را تحويل ميگيرند از شفاخانه،با بچه هاي كوچكي كه باور نميكنند پدرشان ديگر برنميگردد. هر كدامشان بس است كه آدم فرو بريزد و هيچ وقت دوباره آباد نشود. اصلن ممكن است تو ديده باشي آن همه جان را كه در ثانيه اي تكه تكه پرتاب شده اند هر طرف و باز همان آدم باشي؟ چطور ممكن است تو بچه اي را ببيني كه بعد از چند روز باور نمي كند آني كه  دفنش كردند پدرش بود و سرسختانه منتظر است و آن آدم سابق باشي؟ چطور ممكن است آدم از درون آتش نشود خاكستر نشود چطور ميشود فرو نريزد؟

ما هنوز هستيم!

ننوشتن آدم را تنبل ميكند. وقتي نمينويسي كم كم تعهد به نوشتنت كم ميشود و روزها ميگذرند بدون اينكه كلمه اي بنويسي. مثل من كه مدت هاست ننوشته ام بيشتر از دو ماه. اولش نميتوانستم، ذهنم بي نهايت درگير بود مشكلاتي بود كه نميتوانستم ببنويسمشان و چيزهايي بود كه ميتوانستم اما نميشد، فرصتش پيش نمي آمد، حوصله اش نبود، گاهي هم سكوت ميكردم حتي روي كاغذ.
اين سكوت واكنش من است نسبت به سطحي از مسايل و مشكلات بعضي ها گريه ميكنند، حرف ميزنند، درد دل ميكنند من سكوت ميكنم. آن كارها خسته ام ميكنند مثل دست و پا زدن بيهوده. نميتوانم. براي سطح بالاتر نظري ندارم. شايد جيغ و داد بكشم، پرخاش كنم، گريه كنم نميدانم… اما براي سطحي از گرفتاري ها فقط سكوت ميكنم .
حالا خوبم. عيد فطر براي سه روز باميان رفتيم. خانه ي پدري هميشه حالم را خوب ميكند. سه روز بي اخبار، سه روز به دغدغه، سه روز پر از شادي. شايد خيلي خنده دار باشد اما گاهي ميشود كه در كابل خبرهاي بد تو را آنقدر فشار ميدهند كه احساس ميكني استخوان هايت دارند ميروند توي هم. خاله كه هر روز كنارم مينشيند و شروع ميكند به گريه و از برادر شهيدش ميگويد گاهي آنقدر شانه هايم را سنگين ميكند كه به زور ميبرمشان خانه.
اين روزها اوضاع امنيتي بد تر شده است خيلي بدتر و معلوم نيست چه خواهد شد. انفجار ها بزرگ تر و خونين تر و و بي محاباتر شده اند. آن شب كه دو تا انفجار مهيب پشت سر هم در دو نقطه ي شهر شد و برق تمام شهر براي دو ساعت قطع بود فكر كردم شايد دولت سقوط ميكند، ترسيده بودم و در دلم ميگفتم همين نيمچه دولت پينه پتره ي فاسد و مترسك بهتر از هيچ است. آن سال يادم است هرات هم در شب سقوط كرد و به دست طالبان افتاد از فردايش موتر هاي تويوتاي سفيد بود و بيرق هاي سفيد برافراشته بر آنها و مردهاي جوان موي و ريش بلند با چشم هاي سرمه كشيده. احتمالن اگر كابل سقوط كند باز هم موترهاي گران قيمت خواهد بود و اين بار بيرق هاي سياه و مردان جوان ريش و موي بلند و سرمه كشيده كه صدبرابر وحشي ترند و آدم خوار تر.
فقط اميدوارم كه در آرام شدن افغانستان نفعي براي كشورهاي همسايه و دولت هاي بزرگ جهان باشد تا كشور زنده بماند نه براي اين حكومت بي در و پيكر، براي مردمي كه ميخواهند زندگي كنند. براي مردمي كه عروسي ميكنند، ختنه سوران بچه شان را ميگيرند، نذر ميكنند براي اولين دندان بند دلشان،درس ميخوانند ، دانشگاه ميروند… براي مردمي كه نمرده اند هنوز.

پ.ن ميخواستم براي نوشتن دوباره شروع شكوهمندي داشته باشم اما نشد. منتظر يك واقعه ي شكوهمند بودم تا اينكه ديدم چه چيزي شكوهمند تر اينكه من بنويسم و زندگي را لااقل در قلمم جاري كنم و هر چقدر تلخ باشد يا تكراري يا ملال آور اما مهم اينست كه نوشتن چيزي را در من زنده نگه ميدارد!

آدميزاد گاهي نميخواهد سرخط خبرها را دنبال كند.

اخبار را بالكل كنار گذاشته ام. سر تاقچه مانده ام كه نگاهم هم نيفتد بهش. چند وقت است. گاهي كه تلويزيون را روشن ميكنم و اخبار دارد پخش ميشود و حوصله ندارم شبكه را عوض كنم گوش ميكنم چند دقيقه اي و بعد به خودم زحمت ميدهم و تبديل ميكنم شبكه را. بقيه هم در خانه خيلي دنبالش نيستند. ما سر دسترخوان از سياست حرف نميزنيم گاهي از هيچ چيزي حرف نميزنيم ولي از اخبار روز دنيا هم حرف نميزنيم و دلمان ميخواهد چرت و پرت بگوييم حتي دلمان ميخواهد درباره ي آدم هاي دور و برمان حرف بزنيم يا آدم هاي كوچه. يك بار يادم است يكي از دوستان دوستم در دور همي خودماني شروع كرده بود به از سياست حرف زدن و بعد از دو سه دقيقه چند تا مثل من بي حوصله از اين حرف ها بلند شده بودند از دور و برش و رفته بودند در آشپزخانه چاي ميخوردند و مسخره بازي در مياوردند و اداي دخترك را درمي آوردند كه داشت با آب و تاب درباره ي سياست هاي ارگ رياست جمهوري حرف ميزد البته حق هم داشت تازه نفس بود و تازه رسيده بود از ايران. خوشش ميايد درباره ي سياست مملكتش كه از اول زندگيش در بطنش نبوده اينطوري حرف بزند يك جوري كه خودش هم الان در متنش است، حق ميدهم به او. شايد چند ماه بعد نظرش عوض شود شايد تا آخر عوض نشود و هميشه همه جا بنشيند و سرخط اخبار را باز كند… كاري ندارم. ميگفتم من و مايي كه اهل يك خانه ايم طبق يك قانون نانوشته اي نه دنبال اخباريم نه دنبال بحث هاي سياسي.
پدر شوهر و مادر شوهرم اين روزها خانه ي ما هستند. از ايران آمده اند براي مدتي اينجا باشند و بعد برگردند خانه شان. روزهاي اولي كه آمده بودند ديش آنتن ما تنظيم نبود و بي بي سي نداشتيم. ياد م رفت بگويم ما علاوه بر اينكه اخبار نمي بينيم سريالهاي رنگارنگ و پي ام سي و اينها هم نمي بينيم براي همين ماهواره در خانه مان بيشتر شيي تزييني است. اما پدر شوهر بي بي سي دنبال كن قهاري است و تمام آن چند روز اول را كه بي بي سي نبود به همه مان سفارش ميكرد كه دنبال درست كردنش باشيم و بعد از تنطيم شدن، روزي سه وعده اخبار را حتمن مي بيند و وقت نان خوردن درباره ي داعش و حمله ي امريكا به عراق، وزير علوم ايران و ماجراي استيضاحش و واكنش روحاني حرف ميزند و از ما ميخواهد كه نطرمان را بگوييم. انتخابات افغانستان را دنبال ميكند و هر روز وقتي ميرسم خانه وقت چاي خوردن درباره ي ميزان پيشرفت شمارش مجدد آرا ميپرسد و تحليلم را ميخواهد و من هم گاهي وسط هورت كشيدن هايم ميگويم خبر جديدي نيست. هنوز معلوم نيست كي رييس جمهور ميشود و كي رييس امور اجرايي كه عبارت دقيق پستش را نميدانم. ميگويم دنبال نميكنم اخبار را و اگر پدر شوهر بپرسد چرا؟ ممكن است كمي بي رحمانه بگويم اگر دنبال كنم چه خواهد شد؟ يا خوب كه چي ؟ و اين خوب نيست براي همين از همان اول ميگويم آن قدر وقت نداريم كه بي بي سي و طلوع نيوز و اخبار ايران را از اينترنت دنبال كنيم و خودم را خلاص ميكنم.
آن وقت ها مينشستم و گاهي گوش ميدادم به اين تحليل ها و ميزگردها به آدم هايي كه نكتايي زده و تر و تميز نشسته اند و حرف ميزنند،خيلي وقت است ديگر نگاهشان كه ميكنم پشت صحنه را بيشتر از روي صحنه ميبينم و به ادبيات حرف زدنشان فكر ميكنم. ادبيات… يادم آمد كه چقدر اين روزها دلم ميخواهد بروم سر كلاس و ادبيات بخوانم. دلم براي دانشجو بودن تنگ شده است.

آن روز باراني

انتخابات گذشت. با بيش از هفت ميليون راي دهنده و دل هاي اميدوار و پر از آرزو براي بهبود اوضاع كشور. باران از صبح ميباريد، يك ريز و مردم در صف هاي طويل چند صد نفري ايستاده بودند تا راي دهند. برادرم ميگفت خوب است كه باران ميبارد و در اين باران ترتيب دادن حمله هاي تروريستي خيلي سخت ميشود. مردم با چتر، پلاستيك بر سر و يا بي هيچ آمده بودند راي دهند و زن و مرد بودند كه ميجوشيدند. من نرفتم راي بدهم روي همان دلايلي كه داشتم. كه نتوانستم آدم لايق را پيدا كنم. ترس هم بود. ترس از انتحاري و انفجار و شورش و اين ها. پس نرفتم و تلويزون را روشن كردم و قضايا را دنبال كردم.
باران كه در كابل ببارد يعني تا زانو فرو ميروي در گل.خيلي جاها مخصوصن همين غرب كابل كه ما ساكنيم اگر چكمه نداشته باشي نميتواني بدون تر شدن و چتل شدن از خيالان هاي آب گرفته و كو چه هاي تنگ بگذري. اما مردم آمده بودند و خيلي از حوزه ها برگه هاي راي كم آمده بود و مردم منتظر بودند تا برگه برسد براي راي دادن. انگار نه انگار كه طالبان آن همه تهديد كرده اند و گفته اند هر كه راي داد خونش پاي خودش است. انگار نه انگار كه طالبان خيلي از مناطق بلندگو مانده اند سر موترهايشان و مردم را ترسانده اند و گفته اند انگشتي كه در انتخابات رنگ شود قطع ميشود…
ديدن شادي مردم و جنب و جوش و رفتن براي يك مقصد آنقدر در اين خاك كم بوده كه آدم نميتواند احساس شعفش را پنهان كند.احساس ملت بودن. ما بودن و با همه يكي بودن را.اينقدر اين حس در ما كم است كه وقتي پيدايش ميكنيم هر چند كوتاه و گذرا عاشقش ميشويم و از عمق جان خوش ميشويم.

زن بي سوادي كه در دفتر نظافت چي است ميگويد راي مثل دَين است. آن دنيا پرسيدن دارد. خودش دو ساعت منتظر بوده تا نوبتش برسد و راي بدهد.
.
.
.
در اخبار خواندم كه مرزبان هاي ايراني به خانه برميگردند. خيلي خوشحال شدم. گرچه يكيشان نيست حالا. يكي هرگز برنميگردد… اما چشم همه ي منتظرانشان روشن.