من، بابا لنگ دراز و دعاي كميل!

در رستوران ديدمش. مهماني دعوت بوديم به مناسبت عروسي يكي از دوستانم. اول نميدانستم كه آنجاست. بعد از سلام و احوالپرسي رفتم كنار عروس و خودم را با بخاري گازي كوچك كنار پايش گرم كردم. با چند تا از رفقا سلام و احوالپرسي گرم و پر سر و صدايي كردم. دستهايم يخ كرده بود و نشستم با عروس به حرف زدن تا دستهايم گرم بيايند و بعد داماد آمد و تبريك گفتم و ادامه ي حرفمان از عروسي اش و آرايشگاهش و خوشكليش و لباسش. داشتم تعريف ميكردم از عروس كه دوست ديگرم آمد و گفت فلاني آمده اگر ميخواهي برو يك سلام و عليكي بكن گفتم راست ميگي؟ فلاني؟ باشه ميرم. مطمين نبودم آني كه دوستم ميگويد هماني است كه من فهميده ام يا يكي ديگر است. چون يك عالمه آدم است كه همه خيال ميكنند من ميشناسم اما از بس من هيچ جا نميروم و آنقدر با ديگران ارتباط و برو وبيا ندارم نميشناسمشان. مهماني كوچك بود و پر از آشنا رفتم با يكي ديگر كه هم آشنا بود هم فاميل سلام و عليك كردم و چند دقيقه كنارش نشستم كه او هم گفت فلاني آمده ديديش آن گوشه نشسته. آخرين ميز. و ميخواست خيلي نامحسوس نشانم بدهد گفتم آره آره ديدمش. ميرم پيشش اوكي.
نمخواستم فلاني را ببينم و خيلي عجيب همه مدام يادآوري ميكردند كه فلاني آمده و برو سلام و عليك كن، شايد چون دوست مادرم بود همه فكر ميكردند احتمالن من به نمايندگي از مادرم بايد با او حرف بزنم و حال و احوال جويا شوم. مامانم قبلن خيلي باهاش دوست بود اما تازگي ها ميانه شان شكراب شده بود و مامان چند بار گفت كه فلاني، فلان و بهمان است و واي به حال آن شوهر بيچاره اش و من گفتم رابطه ي زن و شوهري آنها به ما ربطي ندارد و شايد هم خيلي خوب و خوش و خرمند و دليلي ندارد كه ما دلمان به حال شوهرش بسوزد يا زنش و مادرم كمي ناراحت شده بود از اين حرف.
دوستهاي ديگرم آمدند كه با هم صميمي تر هستيم و رفتيم نشستيم يك گوشه. آخرين ميز از اين طرف رستوران يعني دورترين نقطه به فلاني كه درست در گوشه ي مخالف ما آن گوشه ي ديگر رستوران نشسته بود. احساس كردم نميخواهد ديده شود، خودش را پشت بقيه طوري نگه داشته بود كه نبينمش و احساس كردم كه خودم هم نميتوانم ببينمش آمادگيش را نداشتم جداي از اينكه رابطه اش با مادرم خوب نبود فكر كردم خودم هم نميخواهم و بهتر است كه همين جا بنشينم و وقتم را با دوستاني كه خيلي وقت است نديده ام شان بگذرانم.
مادرم زن اجتماعي و اهل رفت و آمد دوستي و فاميلي و پيدا كردن آشنا و آدم هايي است كه ممكن است حداقل شباهت ممكن را داشته باشند به خودش. براي همين مسلمن با آدم هاي زيادي خوب نيست و با آدم هاي خيلي زيادي خوب است چون تعداد آدم هايي كه ميشناسد خيلي زياد است. بر خلاف من كه آدم هاي كمي را ميشناسم و ارتباط دارم و تعداد آنهايي كه باهاشان مشكل دارم و يا آنهايي كه خيلي با هم رفيقيم خيلي خيلي كمتر از مادرم است. اما به هر حال خيلي وقت است كه من از ارتباطات وسيع مادرم متاثر ميشوم در گذشته بيشتر حالا كمتر. وقتي سنم كم بود و نوجوان بودم شخصيتم يك جورهايي انگار چسبيده به مادرم بود به خاطر او با آدم هايي كه او باهاشان خوب نبود سلام و عليك نميكردم با خاطر او با عده اي رفت و آدم و بگو بخند داشتم و خوب بسياري اوقات خوشايند نبود چون من به آدم هايي كه مادرم عاشقشان بود علاقه اي نداشتم. نه آدم هاي سال هاي آرمان گرايي اش كه همگي آرمان گرا و دو آتشه بودند نه آدم هاي هنرمندي كه خياط و آرايشگر و گلدوز بودند و نه آنهايي كه بازاري و اهل تجارت بودند. دوست هاي مادرم معمولن زن هاي خانه داري بودند كه ناگهان وارد اين برنامه ها شده بودند. و البته برنامه هاي مشتركي هم داشتند مثل دعاي توسل هر سه شنبه و دعاي كميل روزهاي جمعه كه جمعه هايش متاسفانه مصادف با كارتون محبوبم بابا لنگ دراز بود و من آن ساعت با هزار جور ترفند ميخواستم خانه بنشينم و كارتون را ببينم اما مادرم به بهانه ي اجتماعي شدن و آرمان هاي شهدا مرا ميبرد دعاي كميل و بعد از دعا يك عالمه حرف بود كه در تمامشان بايد حضور ميداشتم. كم كم كه بزرگ تر شدم نميرفتم. اصرار هاي او هم كمتر ميشد اما الان هم ميگويد كه وقتي شما ها كارتان جور شد كارهاي اجتماعي و فرهنگي زيادي است كه دوست دارم شركت كنيد. مطمين نيستم كه تقاضاي مادرم براي بردن من قبول شود براي همين ميگويم خوب بگذار ببينيم چه ميشه. اما واقعن فكر نميكنم بتوانم اين كار را بكنم در صورت رفتن. يا هر روز با خانم هايي كه بچه هايشان همسن منست درباره ي بودجه و برنامه يا راهپيمايي مسالمت آميز به دلايل مختلف حرف بزنم و ايده هاي خيلي ابتدايي و ساده شان را كه معمولن در حد يك جرقه ي گذراي ذهني است ، تبديل به يك پروژه ي درست و حسابي كنم.

آن شب مهماني با دوست مادرم سلام و عليك نكردم، يك لحظه فكر كردم بايد اين كار را بكنم چون من نميخواهم تحت تاثير تحولات رابطه اي مادرم باشم با آشناها و دوستانش و بعد گفتم حتي همان سلام و عليك خلاف ميلم گرچه در ظاهر نشان ميداد من تحت تاثير نيستم اما چون خلاف ميل خودم بود باز هم زوركي و ناخوشايند بود.

احساس حبابي كه هر لحظه امكان تركيدنش هست!

خردسال كه بودم شايد حدود پنج، شش سالگي، گاهي بعضي شب ها را ميماندم خانه ي بابابزرگ كلانم. آنها حويلي دلبازي داشتند كه چند تا درخت داشت و بوته هاي گل سرخ و يك تاب كه در واقع ريسمان تنيده ي كلفتي بود كه از يك ميخ كج خيلي بزرگ از سقف آويزان شده بود. پايين تاب جايي كه بايد مينشستيم جل چند لايه اي بود كه وقت نشستن تعادلمان بهتر حفظ شود و اذيت نشويم. من گاهي خانه ي بابابزرگ ميماندم به خاطر بازي با بچه هاي دايي و تلويزيون رنگي و قصه هاي بابابزرگ. بابابزرگ شب قصه ميگفت و ما گوش ميداديم و گاهي بابابزرگ قصه ي تكراري تعريف ميكرد و من آن وقت ها به دندان هاي خراب و سياه بابابزرگ نگاه ميكردم كه هيچ ازشان نمانده بود و شبيه سنگريزه هايي كوچك و فرسوده توي دهانش ديده ميشدند. يادم ميايد چند بار دايي گفته بود حاجي بريم برايت دندان مصنوعي بنشانم كه راحت نان خورده بتاني. بابابزرگ هميشه ميگفت مه چند روز ديگه ميروم كريم آباد(قبرستان مهاجرين افغاني كنار اين روستا بود) دندان ميخواهم چه كار! دو روز ديگه كه بارمان زدند پيسه باشد پيشت . هر بار همين را ميگفت. اولين بار كه شنيدم پرسيدم بابابزرگ كريم آباد ميري چه كار؟ گفت مردم كريم آباد چه كار ميروند؟ من با خودم فكر كردم مردم ميروند كريم آباد كه بنشينند كنار قبرها و يكي خرما پخش كند و بچه ها هم بازي كنند. بعد نميدانم از كجا فهميدم منظورش اينست كه ميميرم و مرا ميبرند قبرستان اما بار زدن را همان موقع هم ميفهميدم از بس شنيده بودم يعني هر لحظه ممكن است مجبورمان كنند كوچمان را بار كنيم و برگرديم افغانستان.
بابابزرگ پانزده سال بعد از دنيا رفت اما با تصور اينكه ديگر رفتني است و لازم نيست پولي براي دندانش خرج شود بي دندان زندگي كرد . شايد اگر همان موقع كه دندانهايش مثل سنگريزه هاي سياه توي دهانش بودند و نميتوانست درست نان بخورد راضي ميشد كه دندان بنشاند لذت بيشتري از غذا ميبرد شايد تندرست تر و قوي تر ميماند. چند سال قبل از رفتنش هم حويلي را به اصرار فروخت كه پولش نقد باشد و اگر بار زدند چيزي در دست بچه هايش باشد . بچه هايش در خانه هاي كرايه اي موقتي تر از قبل زندگي كردند.
قبلن هم اين موضوع را نوشته ام حس وحشتناك موقتي بودن همه چيز، خيلي قوي تر از اينكه با خودت فكر كني خوب معلوم است همه چيز موقتي است همه ي ما بالاخره دنيا را ترك ميكنيم. موقت چيزي شبيه زندگي در منطقه ي جنگي.
هر بار كه بيشتر ميشكافم اين تعليق و زندگي را در حبابي كه روي آب است و ممكن است هر لحظه بتركد يا لااقل احساس زندگي در چنين شرايطي، به اين نتيجه ميرسم كه نسل اندر نسل به ارث برده ايم اين موقتي زندگي كردن را.
پدرم از پدرش و او هم از پدرش و همين طور تا سال هاي دور تا سال هاي نسل كشي. تاريخ در ما زندگي ميكند و هر چقدر جلو ميرويم هنوز رگه هايي از گذشته را با خود حمل ميكنيم. گذشته هايي كه لازم نيست يادمان بيايد اما همين حس شديد موقتي بودن همه چيز را و امكان نابودي در لحظه اي، امكان وقوع كوچ اجباري را مثل خون براي فرزندانمان ميراث ميگذاريم.