ما هنوز هستيم!

ننوشتن آدم را تنبل ميكند. وقتي نمينويسي كم كم تعهد به نوشتنت كم ميشود و روزها ميگذرند بدون اينكه كلمه اي بنويسي. مثل من كه مدت هاست ننوشته ام بيشتر از دو ماه. اولش نميتوانستم، ذهنم بي نهايت درگير بود مشكلاتي بود كه نميتوانستم ببنويسمشان و چيزهايي بود كه ميتوانستم اما نميشد، فرصتش پيش نمي آمد، حوصله اش نبود، گاهي هم سكوت ميكردم حتي روي كاغذ.
اين سكوت واكنش من است نسبت به سطحي از مسايل و مشكلات بعضي ها گريه ميكنند، حرف ميزنند، درد دل ميكنند من سكوت ميكنم. آن كارها خسته ام ميكنند مثل دست و پا زدن بيهوده. نميتوانم. براي سطح بالاتر نظري ندارم. شايد جيغ و داد بكشم، پرخاش كنم، گريه كنم نميدانم… اما براي سطحي از گرفتاري ها فقط سكوت ميكنم .
حالا خوبم. عيد فطر براي سه روز باميان رفتيم. خانه ي پدري هميشه حالم را خوب ميكند. سه روز بي اخبار، سه روز به دغدغه، سه روز پر از شادي. شايد خيلي خنده دار باشد اما گاهي ميشود كه در كابل خبرهاي بد تو را آنقدر فشار ميدهند كه احساس ميكني استخوان هايت دارند ميروند توي هم. خاله كه هر روز كنارم مينشيند و شروع ميكند به گريه و از برادر شهيدش ميگويد گاهي آنقدر شانه هايم را سنگين ميكند كه به زور ميبرمشان خانه.
اين روزها اوضاع امنيتي بد تر شده است خيلي بدتر و معلوم نيست چه خواهد شد. انفجار ها بزرگ تر و خونين تر و و بي محاباتر شده اند. آن شب كه دو تا انفجار مهيب پشت سر هم در دو نقطه ي شهر شد و برق تمام شهر براي دو ساعت قطع بود فكر كردم شايد دولت سقوط ميكند، ترسيده بودم و در دلم ميگفتم همين نيمچه دولت پينه پتره ي فاسد و مترسك بهتر از هيچ است. آن سال يادم است هرات هم در شب سقوط كرد و به دست طالبان افتاد از فردايش موتر هاي تويوتاي سفيد بود و بيرق هاي سفيد برافراشته بر آنها و مردهاي جوان موي و ريش بلند با چشم هاي سرمه كشيده. احتمالن اگر كابل سقوط كند باز هم موترهاي گران قيمت خواهد بود و اين بار بيرق هاي سياه و مردان جوان ريش و موي بلند و سرمه كشيده كه صدبرابر وحشي ترند و آدم خوار تر.
فقط اميدوارم كه در آرام شدن افغانستان نفعي براي كشورهاي همسايه و دولت هاي بزرگ جهان باشد تا كشور زنده بماند نه براي اين حكومت بي در و پيكر، براي مردمي كه ميخواهند زندگي كنند. براي مردمي كه عروسي ميكنند، ختنه سوران بچه شان را ميگيرند، نذر ميكنند براي اولين دندان بند دلشان،درس ميخوانند ، دانشگاه ميروند… براي مردمي كه نمرده اند هنوز.

پ.ن ميخواستم براي نوشتن دوباره شروع شكوهمندي داشته باشم اما نشد. منتظر يك واقعه ي شكوهمند بودم تا اينكه ديدم چه چيزي شكوهمند تر اينكه من بنويسم و زندگي را لااقل در قلمم جاري كنم و هر چقدر تلخ باشد يا تكراري يا ملال آور اما مهم اينست كه نوشتن چيزي را در من زنده نگه ميدارد!

اينجا هزاران كلمه براي مرگ وضع كرده اند يك كلمه براي زندگي!

نه عسكر بود كه در جنگ كشته شود، نه شكار انتحاري شده بود ، نه برابر شده بود به كاروان نظامي ها و نه سفر رفته بود تا در جاده ها اسير و كشته ي طالب و دزد و داعش شود، داشت برميگشت خانه حدود ساعت نه كه كشته بودندش فير كرده بودند به قلبش و گريخته بودند و معلوم نشده بود كي بوده اند، درست سر كوچه شان شايد پنجاه متري خانه شان همان حدودها. خواهرش ميگفت صداي فير آمد گفتيم لابد بازعسكرها فير هوايي كرده اند -زياد ميكنند- اما يكي آمد كه بياييد بيرون، دويديم و ديديمش…
برادر خاله ي نظافت چي بود همين كه هر روز با موتر ما ميايد دفتر، يك ماه پيش داشتند ميرفتند جايي خواستگاري برايش و بيست روز پيش هم شيريني خوري اش بود و قرار بود بعد از ماه رمضان سور و سات عروسي را بگيرند و عروس را بياورند. هيچ وقت عكسش را نديدم اما تصوير جوان بيست و سه چهار ساله ي بلند قدي توي ذهنم است. براي دوست هايم تعريف كردم حتي آنهايي كه دور بودند برايشان در وايبر نوشتم كه چقدر شوكه شده ام تا سبك شوم.
ميدانم كه با تمام اينها زندگي جريان دارد و روزي ده ها جوان عسكر پرپر ميشوند روزي چند نفر برابر ميشوند به انتحاري هاي سطح شهر در حال خريد، در حال گرفتن معاششان از بانك در حال خريدن آيس كريم براي بچه هايشان،و روزي چند نفر را ظالبان و داعش و دزد ها در راه سركيسه ميكنند و سرميبرند، آدم همه ي اينها را ميداند و نميداند.

مريم عذرا بي نهايت باكره است!

حرف هايش خوراك راننده اند. مخصوصن وقتي دارد از زمين و زمان انتقاد ميكند، ازحكومت، ملاهاي خرافاتي، تلويزيون اما پر آب و تاب ترين و جذاب تربن قسمت حرفهايش درباره ي حقوق بشر و حقوق زن و نظر اسلام دراين باره است. هنوز ازدواج نكرده بيست و شش هفت ساله است. چهره اش بيشتر نشان ميدهد و آن طور كه قصه ميكند وقت جنگ ها و مهاجرت ها را خوب به ياد مي آورد.ميگويد با شروع جنگ هاي مجاهدين رفته اند پاكستان و آن موقع دختر نه ده ساله اي بوده اگر آنطوري حساب كنيم ميشود همسن من، اما خودش ميگويد تازه رفته توي بيست و شش سال . از آن با حجاب هايي است كه در آرايش كم نميگذارند رنگ لب و شال ست، رنگ ناخن و كيف ست. اوايل زياد با من گب ميزد من حوصله اش را نداشتم فقط سرم را تكان ميدادم اهوممممم آها بله … شايد.. گاهي اظهار نظري ميكردم گاهي كه نظرياتش از چوكات خارج ميشد. حالا مخاطبش راننده است. راننده هم با ورودش شادي ميدود زير پوستش قصه ميكنند تا وقت پياده شدن.
يك جوري مريم عذرا وار گب ميزند از موضع يك دختر بي نهايت عاقل و بي نهايت پاكدامن و البته بي نهايت باكره و خودم هم نميدانم بي نهايت باكرگي يعني چقدر! اما مطمينم خودش عاشق اينست كه باكره بودنش بينهايت باشد مثلن تا حالا ناخن مرد نامحرم نخورده باشد به ريشه ي شالش. من هم كه زن! از اين معمولي ها از اين بي معلومات ها و ساكت ها كه برايش مهم نيست علماي سعودي تجليل از روزهاي خاص حتي مذهبي را حرام اعلام كرده اند، براي همين مريم عذرا ترجيج ميدهد با راننده حرف بزند.
امروز ميگفت حقوق بشر و تبليغات حقوق زن، جامعه ي مارا به فساد كشانده است آن وقت ها زن ها در خانه ي شوهرشان لت ميشدند اما مادر و پدرشان خبر نميشدند- صبر ميكردند- حالا با يك سيلي ميروند خانه ي پدرشان. ميزد توي سر خانه ي امن كه فسادخانه است به قول خودشان لابد فاحشه خانه اما شرمش آمد بگويد گفت فسادخانه. راننده هم ديد تنور داغ است حرف اول صبحش را چسباند: زن هايي كه ميروند خانه ي امن گوساله به بغل برميگردند خانه ي شوهرشان. راننده عنان اختيار را گرفته بود به دست، داشت با لهجه ي ايراني اداي زنهايي را در مياورد كه ميروند از شوهرشان شكايت ميكنند. ميگفت در كوچه ي ما يكي با تيشه زده توي سر زنش، اما زن حاضر نشده از خانه برود بيرون كه كسي خبر نشود. دوا خواسته توي خانه سرش را بسته. بعد با افتخار گفت از ما شكر تا كوته سنگي را هم ياد نداره بي موتر پايش را ده سرك نميمانه باز با حسرت ميگفت شوهرها دست زنشان را ميشكستند زن ها آخ نميگفتند مبادا كسي بفهمد. كناريم كه چادري سر ميكند گفت آن وقت ها اصليت بود آدم ها بي ريشه و اصل نبودند. يكي ديگر گفت بي تربيتي نبود ادب بود زن ها حرمت نام پدرشان را نگه ميداشتند زن ها خون ميخوردند و دم نميزدند اما حالا! چند نفر با هم آه كشيدند. خيلي حسرت بار بود كه زن هاي جوان جيغ ميزنند وقتي دستشان ميشكند داد ميكشند و خودشان را در مياورند از زير چوب و لگد. چيزي نميگفتم لزومي نميديدم براي آدم هايي دليل بياورم كه عاشق دست و سر شكستن و خون باد كردن روي ديوارند. فقط وقتي داشت با لهجه ي ايراني اداي زن هايي را درمياورد كه جواب شوهرشان را ميدهند گفتم خوب خدا را شكر كه حالا هر كس ميخواهد وحشيگري كند و با تبر بزند توي سر زنش يادش مي افتد كه زنش ميتواند شكايت كند. هنوز خيلي مانده مردم به آن سطح شعور برسند كه زن هم آدم است و اگر بخواهد بزند تاوان دارد. مريم عذرا نگاه كرد و چيزي نگفت راننده از آينه يشت سر را ديد و گفت البته مه طرفدار خون راه انداختن نيستم اما ميشه گاهي جنگ، خانه است ديگه مرد خسته است مانده است يك سيلي يا يك گب سخت. موبايلم را درآوردم و خودم را مشغول نشان دادم.
مريم عذرا در يك موسسه خارجي كار ميكند يكي از موسساتي كه از طرف آمريكا تمويل ميشود هنوز ازدواج نكرده و ته تغاري و گفته ي خودش دردانه ي ننه و بابايش است. در دلم گفتم لابد ميخواهد تا آخر همين طوري مريم عذرا بماند و شوهر نكند. اگر ميخواست شوهر كند شايد يك ذره دلش براي خودش ميسوخت كه قرار است فردا اگر شوهرش كتكش زد دم برنياورد.

بعد از دو هفته رخصتي هنوز هواي باميان در سرم است!

اول صبح ايميل فرستادم به بنده خدايي جواب داد اشتباه شده به خيالم من طرف نامه تان نيستم. ديدم راست ميگويد همنام بوده اند و من بي دقت تا زده ام » آ» اوت لوك اوتومات آرزو را نشانم داده و من هم فرستاده ام. معذرت خواهي كردم و فرستادم به نفر مربوط. هنوز گيج بودم از اشتباهم كه اگر آن آدم حواب نميداد كه اشتباه كرده ام نامه ام نمي رفت و رييس و دم دستگاه ميرفتند براي جلسه و ميديدند كه طرف اصلن خبر ندارد حلسه اي است ! دم دروازه نگهبان هاي امنيتي راهشان نميدادند و زنگ ميزدند راه به راه به من و عصباني برميگشتند و الخ! هنوز درگير تبعات دردناك اشتباهم بودم كه يكي آمد سر ميزم و پرسيد قرار ملاقات ساعت دو كجاست؟ گفتم فلان جا نوشته ام در برنامه، گفت: ميشه دقيق تر بپرسي كدام ساختمان و كدام اتاق؟ گفتم باشه ميپرسم و زنگ زدم به آنجا كسي كه جلسه را تنظيم ميكرد تلفنش خاموش بود. ده دقيقه بعد همكار مايل به مافوقم زنگ زد پرسيد چي شد؟ گفتم گوشي اش خاموش است. عصباني شد اما خودش را كنترل كرد و با يك خشم كنترل شده گفت بايد خودت اين چيزها را بفهمي و قبل از اينكه من بگويم تمام جزييات را بپرسي گفتم باشه باشه حتمن.
تلفن رخ كرد و در كمال ناباوري اصلن اداره شان آنجايي نبود كه فكر ميكردم و نوشته بودم در برنامه، دفرشان شعبه ي ديگري از دفتر مركزي شان بود در سرك جلال آباد، بعني خيلي دورتر از جايي كه خيال ميكردم. ظرفم را دست نخورده ماندم و حلق خشك و لب خشك دويدم طرف بخش امنيتي تا خبرشان كنم محل جلسه جاي ديگري است، نبودند. فقط يكيشان بود كه روي مبل خوابيده بود و ميگفتند از اينهاست كه توي خواب راه ميرود ترسيدم بيدارش كنم چون اينهايي كه در خواب راه ميروند معمولن اگر ناگهاني بيدار شوند هم يك طورهاي غير عادي رفتار ميكنند براي چند لحظه.
زنگ زدم به يكيشان كه داشت غذا ميخورد گفت باشه الان راننده را خبر ميكنم كه بايد زودتر راه بيفتند. راننده سراسيمه آمد و باز جاي دقيق حلسه را پرسيد و گفت همه جيز روبراه است و گاردهاي امنيتي خارجي را هم گفته ام و همه ميدانند. همه ميدانستند الا رييس و همكار خارجي متمايل به مافوق. و از نفس افتاده خبرشان كردم و رفتند و به خير گذشت.
گيجي گاهي كه مي آيد بد دست و پا گير ميشود و اين بار بد آمد و بعدش دو تا قرار ملاقات ديگر بود كه هركدامشان را پنجاه بار چك كردم و زنگ زدم به هر طرف و با آن همه مرد متمايل به مافوق هنوز هم ميپرسيد آيا دقيق پرسيده ام ساعت و مكان را و به ديگران هم گفته بود كه سوده گيج بازي در ميآورد و آنهاي ديگر هم ميامدند و ميپرسيدند آيا قرار ملاقات چهار روز بعدمان مكان و زمان و همه ي چيزهاي ديگري كه امكان دارد اشتباه شود روبراه و مشخص است يا نه و من باز پنجاه بار بايد چك ميكردم و اعتمادم را به مغزم از دست داده بودم.

بعدن نوشت:
روزهاي بديست اينجا، سي و يك مسافر هزاره گم شده اند و رفته اند لادرك! و آن دختر بيست و هفت ساله قبل از نوروز زير مشت و لگد مردم جاهل كشته شدو بعدش سوزانده شد. روزهاي بديست آنقدر بد كه نميخواهم بيشتر از اين درباره شان بنويسم.

براي گفتن و نوشتن!

از من پرسيد چرا وبلاگ مينويسي؟ گفتم خوب چون فكر ميكنم اينطوري بهتر ميتوانم چيزي را كه در دلم است به بقيه بگويم. براي اينكه حرف هايم را زده باشم. گفت من از نوشته هايت اينطوري برداشت كرده ام كه تو بيشتر براي زن ها مينويسي و نوشته هايت بيشتر رنگ و بوي فمنيستي دارند گفتم من چيزي را كه فكر ميكنم بايد بنويسم يا احساس ميكنم يا حرفي را كه اگر نزنم در گلويم گير خواهد كرد مينويسم قصدم شايد اين نباشد كه حتمن براي زنها بنويسم. شعاري هم نمي نويسم خيلي وقت ها حتي قضاوت هم نميكنم بيشتر شرح ميدهم و ميگذارم هر كسي ميخواند خودش بعدش را جور كند در ذهنش و يا قضاوت كند. حرفهايمان كه تمام شد فكر كردم من فقط مينويسم حتي نميتوانم خوب حرف بزنم و نزده بودم ! با كسي كه از من سوال ميكرد. نتوانسته بودم دليل بياورم شرح بدهم و هدفم را بگويم. چون در واقع من هدفم خود نوشتن است نه بيشتر از اين يا چيزي آرماني. من فعال اجتماعي نيستم يا مدني يا فعال حقوق زن يا كودكان يا هر چيز ديگر. خيلي وقت ها براي مناسبت ها نوشته اي ندارم. حتي براي هشت مارچ هم مطلبي نداشتم چون اين روزها خيلي به اين فكر ميكنم كه پرگويي آدم را به تكرار مي اندازد وخيلي ها همان روز از زنان مينويسند و بعدش همه چيز تمام ميشود و اينطوري موضوع خيلي لوث ميشود. اين روزها خيلي ميپيچم به اصالت حرف ها به ايمان كامل داشتن بهشان و بعد نوشتن. اگر درباره ي خودم بنويسم كه چطور احساس ميكنم و رابطه ام با آدم ها چطور است يا اينكه آدم ها را چطور ميبينم يا داستان هايشان را نوشته كنم خيلي كمك بيشتري به شنيده شدن زنان ميكنم تا اينكه بنويسم امروز هشت مارچ بود و الخ. از زنانه نويسي و خودسانسوري هم گفتم اينكه كوشش ميكنم كمترش كنم و اينكه حتي آدم هاي بزرگي مثل سيمين دانشور هم حتي گاهي در گير چيزي به نام حياي زنانه بوده اند كه گاهي وقتي داستانش را ميخواني فكر ميكني ميتوانست بيشتر زنانه بنويسد بيشتر شرح دهد حالاتي را اما نگفته. شايد هم من چون خامم و زياد نخوانده ام اينطوري فكر ميكنم و آن پرسشگر كه آدم با فضل ومعلوماتي بود -از حرف زدنش معلوم بود- اينجا فكر ميكنم كمي حساس شد به خاطر سيمين. بعدش خودم هم فكر كردم پر گفته ام تو را چه به سيمين به آن بزرگي كه گاهي دچار چيزي به نام حياي زنانه بود كه خوب خودت هم خيلي خالي نيستي از آن و الان هم نميتواني منظورت رابرساني كه آن حياي زنانه نه چيزي است كه ممكن در ذهن بگردد و منظورت اصطلاحي است كه جامعه داده است براي خودسانسوري زنانه. خودسانسوري حالا هر چي از جيغ نكشيدن در راهروهاي بيمارستان وقت درد زايمان تا ننوشتن چيزهايي كه در ذهنت ميگردد و نميتواني بنويسي چون ميترسي انگي بسته شود به شخصيتت و مجبوري حرفت را نيمه و نصفه بنويسي و ناقصش كني كه مناسب حال بقيه باشد و بعد خودت بماني در حسرت اينكه نگفتي و راه را به دست خودت به بيراهه بردي.

معلمي عشق ميخواهد و اين يك شعار نيست!

من معلم خوبي نخواهم شد گرچه چند تا دوره ي سه ماهه ي تربيت معلم را با نمره ي عالي در ايران گذرانده ام. و يك عالمه تمرين عملي در كلاس، وقت هايي كه بايد ميرفتيم روبروي بقيه و معلم بازي ميكرديم و يك مفهوم را با رعايت اصولي كه يادگرفته بوديم و مراحلي كه بايد پشت سر هم طي ميكرديم تا بچه ي هفت ساله مثلن حرف ب را ياد بگيرد هميشه جزو بهترين ها بودم هميشه لبخند داشتم و اگر اتفاق غير منتطره اي وسط تدريسم رخ ميداد خيلي خوب و با حوصله ميتوانستم مديريتش كنم. يك بار يادم است استاد وسط حرفهايم داد كشيد بچه ها گربه آمده توي كلاس و دخترهاي كلان كه انگار شاگردهاي من بودند و يك جوري باورشان شده بود بچه ي هفت ساله اند شروع كردند به جيغ زدن و دويدن و اخلال كلاس. من به عنوان يك معلم خيلي خونسرد و با لبخند هميشگي ام رفتم جلو و مثلن از پشت گردن بچه گربه گرفتم و گفتم ببينيد بچه ها چقدر اين گربه ترسيده و يك جوري ربطش دادم به درس و مسايل بهداشتي كه بچه ها وقتي به گربه دست ميزنند بايد رعايت كنند. آن موقع ها معلم كوچولوي خوبي بودم چون تمام موضوع نمايش بود و من هرگز بيشتر از همان نمايش ها پيش نرفتم و هرگز معلم يك كلاس واقعي نبودم و در واقع تمام آن ايده هاي خلاقانه اي كه ميدادم براي يادگيري بهتر دانش آموزان پايه ي محكم و تجربي نداشت و صرفن به گرفتن نمره ي بهتر براي پايان كورس ختم ميشد.
يادم است براي برادرهايم هم معلم خوبي نبودم. آنها از من كوچكتر بودند و گاهي از من براي ديكته، رياضي يا نوشتن انشا كمك ميخواستند و من روش تدريسم مبتني بر جديت و سخت گيري بود. خشن بودم و آن موقع به هيچ يك از روش هاي تدريس كه ازشان نمره ي خوب گرفته بودم فكر نميكردم. آن روش ها را مانده بودم براي وقتي كه يك معلم واقعي شدم و رفتم سر يك كلاس كه ميز و نيمكت و تخته داشته باشد و وسايل كمك آموزشي و بچه هاي آرام و تر و تميز و مرتبي كه پشت نيمكت ها نشسته باشند و آماده ي يادگيري باشند. يك بار يكي از برادرهايم كتاب رياضي اش را آورد و سوال پرسيد برايش توضيح دادم اما نفهيمد و براي دفعه ي دوم صدايم را بالاتر بردم و مداد را محكم تر كشيدم روي كاغذ و گفتم فهميدي؟ گفت يك كم فهميدم اما… مجبورش كردم كه تكرار كند بچه ي حرف گوش نكن و خنگي است تا دوباره برايش توضيح بدهم و او هم مجبور شد تكرار كند . او آن وقت يازده سالش بود و من شانزده. خيلي بزرگ نبودم دختر نوجوان چاق و كمي افسرده اي بودم كه حوصله ام نميشد خيلي با برادرهايم سر و كله بزنم اما هنوز هم هر وقت يادم ميايد از خودم بدم ميايد.

هر وقت هم خواسته ام به بچه ام چيزي ياد بدهم مجبور شده ام چند بار آموزش را رها كنم چون زود عصباني ميشوم و خشن ميشوم و حوصله ام تنگ ميشود. پريشب داشتم برايش كلمه اي ياد ميدادم. مرتب حواسش پرت ميشد هر دو دقيقه بايد حواسش را جلب ميكردم و باز هم تمام آن اموخته ها درباره ي بچه هاي نوآموز و مبتدي و آستانه ي تمركزشان يادم رفته بود و ميخواستم سرسختانه بعد از دو بار تكرار كاملن ياد بگيرد و عين يك آدم بزرگسال تكرارش كند و خيلي درست بنويسدش.
برايش سرخط دادم و گفتم تا فردا كه از سركار برميگردم بايد نوشته باشي و شب كه برگشتم ديدم نوشته و ياد گرفته و دفترش را با خوشحالي نشانم داد. پدرش تعريف كرد كه با هم يك بازي اختراع كرده اند كه مشق هم دارد و خيلي خوش گذشته است وقتي نوشته اند. و با خودم گفتم چرا من به فكرم نرسيد كه يادگرفتن بچه ها بايد همراه با بازي باشد چرا من يادم نميماند آن همه روش آن همه مثال كه آقاي موسوي براي آموزش بچه هاي نوآموز ميداد و من فقط براي امتحان حفظشان ميكردم؟
من معلم خوبي نخواهم شد با آن همه روش با آن كاغذهاي مهر و امضا دار دوره ي تربيت معلم و آن همه وسايل كمك آموزشي كه ساخته بودم. معلمي آدم خودش را ميخواهد جنم خودش را.
عشق ميخواهد يك جور خاص نه اينكه فقط عاشق بچه ات باشي يا خانواده ات يا اينكه دلسوز باشي. معلمي چيزي بيشتر از اينها ميخواهد يك جور عشق بزرگ هم به آدم ها و هم به ياددادن.

من، بابا لنگ دراز و دعاي كميل!

در رستوران ديدمش. مهماني دعوت بوديم به مناسبت عروسي يكي از دوستانم. اول نميدانستم كه آنجاست. بعد از سلام و احوالپرسي رفتم كنار عروس و خودم را با بخاري گازي كوچك كنار پايش گرم كردم. با چند تا از رفقا سلام و احوالپرسي گرم و پر سر و صدايي كردم. دستهايم يخ كرده بود و نشستم با عروس به حرف زدن تا دستهايم گرم بيايند و بعد داماد آمد و تبريك گفتم و ادامه ي حرفمان از عروسي اش و آرايشگاهش و خوشكليش و لباسش. داشتم تعريف ميكردم از عروس كه دوست ديگرم آمد و گفت فلاني آمده اگر ميخواهي برو يك سلام و عليكي بكن گفتم راست ميگي؟ فلاني؟ باشه ميرم. مطمين نبودم آني كه دوستم ميگويد هماني است كه من فهميده ام يا يكي ديگر است. چون يك عالمه آدم است كه همه خيال ميكنند من ميشناسم اما از بس من هيچ جا نميروم و آنقدر با ديگران ارتباط و برو وبيا ندارم نميشناسمشان. مهماني كوچك بود و پر از آشنا رفتم با يكي ديگر كه هم آشنا بود هم فاميل سلام و عليك كردم و چند دقيقه كنارش نشستم كه او هم گفت فلاني آمده ديديش آن گوشه نشسته. آخرين ميز. و ميخواست خيلي نامحسوس نشانم بدهد گفتم آره آره ديدمش. ميرم پيشش اوكي.
نمخواستم فلاني را ببينم و خيلي عجيب همه مدام يادآوري ميكردند كه فلاني آمده و برو سلام و عليك كن، شايد چون دوست مادرم بود همه فكر ميكردند احتمالن من به نمايندگي از مادرم بايد با او حرف بزنم و حال و احوال جويا شوم. مامانم قبلن خيلي باهاش دوست بود اما تازگي ها ميانه شان شكراب شده بود و مامان چند بار گفت كه فلاني، فلان و بهمان است و واي به حال آن شوهر بيچاره اش و من گفتم رابطه ي زن و شوهري آنها به ما ربطي ندارد و شايد هم خيلي خوب و خوش و خرمند و دليلي ندارد كه ما دلمان به حال شوهرش بسوزد يا زنش و مادرم كمي ناراحت شده بود از اين حرف.
دوستهاي ديگرم آمدند كه با هم صميمي تر هستيم و رفتيم نشستيم يك گوشه. آخرين ميز از اين طرف رستوران يعني دورترين نقطه به فلاني كه درست در گوشه ي مخالف ما آن گوشه ي ديگر رستوران نشسته بود. احساس كردم نميخواهد ديده شود، خودش را پشت بقيه طوري نگه داشته بود كه نبينمش و احساس كردم كه خودم هم نميتوانم ببينمش آمادگيش را نداشتم جداي از اينكه رابطه اش با مادرم خوب نبود فكر كردم خودم هم نميخواهم و بهتر است كه همين جا بنشينم و وقتم را با دوستاني كه خيلي وقت است نديده ام شان بگذرانم.
مادرم زن اجتماعي و اهل رفت و آمد دوستي و فاميلي و پيدا كردن آشنا و آدم هايي است كه ممكن است حداقل شباهت ممكن را داشته باشند به خودش. براي همين مسلمن با آدم هاي زيادي خوب نيست و با آدم هاي خيلي زيادي خوب است چون تعداد آدم هايي كه ميشناسد خيلي زياد است. بر خلاف من كه آدم هاي كمي را ميشناسم و ارتباط دارم و تعداد آنهايي كه باهاشان مشكل دارم و يا آنهايي كه خيلي با هم رفيقيم خيلي خيلي كمتر از مادرم است. اما به هر حال خيلي وقت است كه من از ارتباطات وسيع مادرم متاثر ميشوم در گذشته بيشتر حالا كمتر. وقتي سنم كم بود و نوجوان بودم شخصيتم يك جورهايي انگار چسبيده به مادرم بود به خاطر او با آدم هايي كه او باهاشان خوب نبود سلام و عليك نميكردم با خاطر او با عده اي رفت و آدم و بگو بخند داشتم و خوب بسياري اوقات خوشايند نبود چون من به آدم هايي كه مادرم عاشقشان بود علاقه اي نداشتم. نه آدم هاي سال هاي آرمان گرايي اش كه همگي آرمان گرا و دو آتشه بودند نه آدم هاي هنرمندي كه خياط و آرايشگر و گلدوز بودند و نه آنهايي كه بازاري و اهل تجارت بودند. دوست هاي مادرم معمولن زن هاي خانه داري بودند كه ناگهان وارد اين برنامه ها شده بودند. و البته برنامه هاي مشتركي هم داشتند مثل دعاي توسل هر سه شنبه و دعاي كميل روزهاي جمعه كه جمعه هايش متاسفانه مصادف با كارتون محبوبم بابا لنگ دراز بود و من آن ساعت با هزار جور ترفند ميخواستم خانه بنشينم و كارتون را ببينم اما مادرم به بهانه ي اجتماعي شدن و آرمان هاي شهدا مرا ميبرد دعاي كميل و بعد از دعا يك عالمه حرف بود كه در تمامشان بايد حضور ميداشتم. كم كم كه بزرگ تر شدم نميرفتم. اصرار هاي او هم كمتر ميشد اما الان هم ميگويد كه وقتي شما ها كارتان جور شد كارهاي اجتماعي و فرهنگي زيادي است كه دوست دارم شركت كنيد. مطمين نيستم كه تقاضاي مادرم براي بردن من قبول شود براي همين ميگويم خوب بگذار ببينيم چه ميشه. اما واقعن فكر نميكنم بتوانم اين كار را بكنم در صورت رفتن. يا هر روز با خانم هايي كه بچه هايشان همسن منست درباره ي بودجه و برنامه يا راهپيمايي مسالمت آميز به دلايل مختلف حرف بزنم و ايده هاي خيلي ابتدايي و ساده شان را كه معمولن در حد يك جرقه ي گذراي ذهني است ، تبديل به يك پروژه ي درست و حسابي كنم.

آن شب مهماني با دوست مادرم سلام و عليك نكردم، يك لحظه فكر كردم بايد اين كار را بكنم چون من نميخواهم تحت تاثير تحولات رابطه اي مادرم باشم با آشناها و دوستانش و بعد گفتم حتي همان سلام و عليك خلاف ميلم گرچه در ظاهر نشان ميداد من تحت تاثير نيستم اما چون خلاف ميل خودم بود باز هم زوركي و ناخوشايند بود.

احساس حبابي كه هر لحظه امكان تركيدنش هست!

خردسال كه بودم شايد حدود پنج، شش سالگي، گاهي بعضي شب ها را ميماندم خانه ي بابابزرگ كلانم. آنها حويلي دلبازي داشتند كه چند تا درخت داشت و بوته هاي گل سرخ و يك تاب كه در واقع ريسمان تنيده ي كلفتي بود كه از يك ميخ كج خيلي بزرگ از سقف آويزان شده بود. پايين تاب جايي كه بايد مينشستيم جل چند لايه اي بود كه وقت نشستن تعادلمان بهتر حفظ شود و اذيت نشويم. من گاهي خانه ي بابابزرگ ميماندم به خاطر بازي با بچه هاي دايي و تلويزيون رنگي و قصه هاي بابابزرگ. بابابزرگ شب قصه ميگفت و ما گوش ميداديم و گاهي بابابزرگ قصه ي تكراري تعريف ميكرد و من آن وقت ها به دندان هاي خراب و سياه بابابزرگ نگاه ميكردم كه هيچ ازشان نمانده بود و شبيه سنگريزه هايي كوچك و فرسوده توي دهانش ديده ميشدند. يادم ميايد چند بار دايي گفته بود حاجي بريم برايت دندان مصنوعي بنشانم كه راحت نان خورده بتاني. بابابزرگ هميشه ميگفت مه چند روز ديگه ميروم كريم آباد(قبرستان مهاجرين افغاني كنار اين روستا بود) دندان ميخواهم چه كار! دو روز ديگه كه بارمان زدند پيسه باشد پيشت . هر بار همين را ميگفت. اولين بار كه شنيدم پرسيدم بابابزرگ كريم آباد ميري چه كار؟ گفت مردم كريم آباد چه كار ميروند؟ من با خودم فكر كردم مردم ميروند كريم آباد كه بنشينند كنار قبرها و يكي خرما پخش كند و بچه ها هم بازي كنند. بعد نميدانم از كجا فهميدم منظورش اينست كه ميميرم و مرا ميبرند قبرستان اما بار زدن را همان موقع هم ميفهميدم از بس شنيده بودم يعني هر لحظه ممكن است مجبورمان كنند كوچمان را بار كنيم و برگرديم افغانستان.
بابابزرگ پانزده سال بعد از دنيا رفت اما با تصور اينكه ديگر رفتني است و لازم نيست پولي براي دندانش خرج شود بي دندان زندگي كرد . شايد اگر همان موقع كه دندانهايش مثل سنگريزه هاي سياه توي دهانش بودند و نميتوانست درست نان بخورد راضي ميشد كه دندان بنشاند لذت بيشتري از غذا ميبرد شايد تندرست تر و قوي تر ميماند. چند سال قبل از رفتنش هم حويلي را به اصرار فروخت كه پولش نقد باشد و اگر بار زدند چيزي در دست بچه هايش باشد . بچه هايش در خانه هاي كرايه اي موقتي تر از قبل زندگي كردند.
قبلن هم اين موضوع را نوشته ام حس وحشتناك موقتي بودن همه چيز، خيلي قوي تر از اينكه با خودت فكر كني خوب معلوم است همه چيز موقتي است همه ي ما بالاخره دنيا را ترك ميكنيم. موقت چيزي شبيه زندگي در منطقه ي جنگي.
هر بار كه بيشتر ميشكافم اين تعليق و زندگي را در حبابي كه روي آب است و ممكن است هر لحظه بتركد يا لااقل احساس زندگي در چنين شرايطي، به اين نتيجه ميرسم كه نسل اندر نسل به ارث برده ايم اين موقتي زندگي كردن را.
پدرم از پدرش و او هم از پدرش و همين طور تا سال هاي دور تا سال هاي نسل كشي. تاريخ در ما زندگي ميكند و هر چقدر جلو ميرويم هنوز رگه هايي از گذشته را با خود حمل ميكنيم. گذشته هايي كه لازم نيست يادمان بيايد اما همين حس شديد موقتي بودن همه چيز را و امكان نابودي در لحظه اي، امكان وقوع كوچ اجباري را مثل خون براي فرزندانمان ميراث ميگذاريم.

سيزده سالگي معصوم

سيزده سالگي براي من بار احساسي متفاوتي دارد. بيشتر سيزده سالگي پسرها ، يك جوري فكر ميكنم سن مابين بزرگي و كودكي است يك جور اوج بحران. يك شعر هم صد سال پيش گفته بودم درباره ي سيزده سالگي، سيزده سالگي معصوم، وقتي دانشجو بودم در ايران و خانواده ام باميان بودند وبه اصطلاح اينجا، «نو آمده» بودند. دوستي برايم گاهي عكس ميفرستاد از خانواده ام. ايميل ميزد و من در كافي نت خوابگاه كارت ميخرديم و با عشق دانلودشان ميكردم و شايد ساعت ها نگاهشان ميكردم. يك بار عكس يكي از برادرهايم را فرستاده بود برادر سيزده ساله ام را كه پشت بايسيكلش پنج تا بشكه ي بيست ليتري و ده ليتري را بسته بود تا برود و آب بياورد. از شدت سرما پوستش آنقدر سياه شده بود كه سفيدي چشمهايش مشخص بود در عكس. خيلي شيك به يك طرف نگاه كرده بود و ژست گرفته بود و دوست عكس كنده بود و براي من روان كرده بود. وقتي ديدمش براي سيزده سالگي معصومي كه هر روز پنج شش بار اينطوري از جوي آب مياورد و سرو گردنش از سرما آفتاب تيز كوهستان و احتمالن به اندازه ي كافي حمام نرفتن سياه شده بود شعر گفتم. نشستم و به عكس نگاه كردم مدت ها شايد چند روز، هر روز مدتي را نگاه ميكردم به عكس و فكر ميكردم به كودكي كه هنوز بزرگ نشده است اما دارد قد ميكشد و قلبش مثل يك گنجشك هفت ساله است هنوز.
حسين هم الان سيزده سالش است و هر وقت ميبينمش با دفعه ي قبل فرق كرده و سر كوچكش آن بالا روي شانه هاي لاغري كه دارند فراخ ميشوند بالاتر ميرود. حسين هم كودكي است كه دلش پيش بازيهاي كوچه است اما قدش دارد به بابايش نزديك ميشود. شاگرد نانوايي شده است و از مكتب ميرود آنجا. نانش را با نانواها ميخورد. نان و قيماق بازاري و چاي. گاهي نان گرم و چاي شيرين. و شب نان خانه را هم ازنانوايي ميبرد خانه.
يك شنبه اي كه گذشت وقتي دو روز ميشد رفته بود نانوايي. پدر و مادرش از هم جدا شدند. حسين بي خبر نبود دو سال بود كه هر روز حرفش بود هر شام هر صبح هر چاشت اما آنقدر گفته شده بود كه ديگر بيخود شده بود. حسين باباي هروييني اش را دوست نداشت اما هر چند باري كه بابايش تصميم گرفته بود برود براي ترك همراه مادرش ميرفت براي ثبت نام و كارهاي بستري شدن. هر وقت هم كه بابايش پول ميخواست حسين بود كه همراهش ميرفت دنبال قرض. چند بارهم پشت دروازه ي ما آمد يك بار بابايش ميخواست لپ تاپ دخترها را بفروشد كه قايمش كرده بودند خانه ي ما، اما او فهميده بود و حسين را فرستاده بود دم دروازه كه كامپيوتر را بياورد. مشتري پيدا كرده بود ميگفت پنج هزار ميخرد پنچ هزار تاي ديگر هم قرض ميكند و موتور ميخرد و ميرود سركار. كارش معلوم نبود. بعد هم كامپيوتر را فروخت و هيچ نخريد و پول را خرج كرد.
شب كه خانه آمد ديد بابايش نيست. دو تكه فرش روي خانه هم نيست و بابايش راضي به طلاق شده به شرطي كه فرش ها را بفروشند و پولش را بگيرد و برود يك شهر ديگر و اينجا نباشد. نشستند سر جُل كلاني كه مادرش براي زير انداز جور كرده بود، نانشان را خوردند و حرفي نزدند با هم و مثل هميشه سرشان را گذاشتند تا بخوابند . آن شب حسين بيدار بود تا خروس خوان. فكر ميكرد بابايش رفته زيرپل و وقتي بخوابد معتادهاي زيرپل تمام پولش را ميزنند و بابايش ميشود يكي مثل آنها. فكر كرد اگر فردا بابايش نشسته باشد كنارنانوايي تا مردم نصفه ناني بدهند دستش چه كار كند. اگر دلش را داشت ميرفت زيرپل اما نداشت از آن زير بد بو و وحشتناك ميترسيد.
ننه اش صبح چاي را دم كرد و نان را گذاشت سر بخاري چوبي تا گرم شود . از شب كچالو مانده بود گذاشتند سر بخاري. حسين كتاب هايش را برداشت دو قاشق كچالو و لعابش را لاي نيم نان انداخت و پيچيد . چايش را سركشيد و راه افتاد. ننه پشت سرش صدا زد اگر بابايت را ديدي و پول خواست نده. حسين نانش را چك زد و گفت اگر پيسه هايش را دزديده باشن چي؟
ننه گفت نميدزدن بابايت پيسه را از خودش بيشتر دوست دارد. حسين دويده دور شد. نميخواست باز ننه اش شروع كند.
تمام روز را منتظر بود كه بابايش را ببيند، با خودش ميگفت اگر پول خواست نميدهم اما نان ميدهم كه گشنه نماند. بابايش نانوايي را بلد نبود اما نانوايي نزديك خانه بود و فكر ميكرد اگر روزي بيايد دور و بر خانه حتمن او را خواهد ديد. يك پاكت قيماق بازاري خريد و يك گوشه ماند پشت دخل. براي وقتي كه ببيندش و نان و قيماق را بدهد دستش.

سرمه دان شكسته ي چهارده سالگي!

تمام آرشيوي را كه داشتم ديليت كردم. همه ي چيزهايي كه دانلودشان كرده بودم، آهنگ ها، كليپ ها ، كتاب ها، مقاله ها، عكس ها و تمام نوشته هايم را كه فقط همين جا داشتمشان در كامپيوتر محل كارم. همان روز كه يك دانه خافظه ي اكسترنال با خودم آورده بودم و ميخواستم تمام اطلاعات شخصي ام را بريزم تويش و كامپيوتر دفتر را از تمام آن چيزهايي كه مال خودم است و خصوصي است خالي كنم. همان روز مجبور شدم تمامشان را نابود كنم. چون حافظه ويروس داشت و همين كه به كامپيوتر وصل كردمش پيغام داد كه ويروس جديد شناسايي شد و دو دقيقه هم طول نكشيد كه آي تي افتان و خيزان از منزل پايين خودش را رساند. كاغذي كه ذستش بود را نشانم داد كه گزارش ويروس مكشوفه در كامپيوتر من از آن سر دنيا از مقر اصلي سازمان بود . بدون اينكه نفس تازه كند گفت از يك هارد درايو اكسترنال ويروس وارد سيستم كرده ايد و خوشبختانه سيستم امنيتي طوري است كه ويروس كشف شده فورن در جايي اسير ميشود و نميتواند همه جا پخش شود و جان كلامش اين بود كه خدايت را شكر كن كه آنتي ويروس نميگذارد اين ويروس همه جا پخش شود وگرنه كارت زار بود. و من چيزي براي توضيح دادن نداشتم چون از مدت ها پيش مكتوب رسمي دريافت كرده بوديم كه هيچ اطلاعات شخصي و عير اداري نبايد در كامپيوترهايتان باشد ولي من داشتم و همه شان مال دوران قبل از سخت گيري هاي اينترنتي دفتر بودند. ميخواندمشان، گوششان ميكردم و نوشته هاي خود م را اصلاح ميكردم هر از گاهي. در جواب تمام جوش و خروش هاي آي تي و عصبانيت و توضيح هاي بي پايانش در مورد اينكه اگر ويروس وارد سيستم شود تمام دنيا كن فيكون ميشود فقط هي ميگفتم بله درست است شما درست ميگوييد ديگر اين كار را نخواهم كرد، نه تكرار نميشود. درست است .. درست است… توضيح دادم كه ميخواستم اطلاعات شخضي ام را منتقل كنم به هارد و ببرمشان خانه كه آي تي دستور داد فورن تمامشان را ديليت كن و هيچ چيزي نبايد باقي بماند. گفتم چشم حتمن همين الان.
رفتم سراغشان، هيچ فكري توي سرم نبود و فقط به اين فكر ميكردم كه الان گزارش ميدهد و از دفتر مركزي كه بيشتر از ده ساعت با طياره راه است يكي كامپيوتر مرا چك ميكند كه چه ميكنم. همه شان را ديليت كردم يكي يكي. خوشحال بودم كه قبل تر ها يك سري از آهنگ هايم را منتقل كرده بودم به موبايلم. كتاب ها و مقاله ها را هم تند و تند ديليت كردم و عكس هايي كه داشتمشان تا تصوير اسكرين را عوض كنم و با عكس كمي حالم عوض شود.
بعد كه قلع و قمع تمام شد و چيزي نمانده بود فكر كردم چه احساسي دارم الان. در واقع احساس خاصي نداشتم نه بد نه خوب البته كمي رو به بدي اما نه آنقدر بد كه بسياري ها دارند اين وقت ها. خيلي چيزها را كه جمع كرده بودم از دست دادم اما خوب برايم خيلي مهم نبود. يادم آمد كه مدت هاست دو تا دفترچه ي كلان خاطراتم را هم از دست داده ام و يك سر رسيد كه تمامش شعرهاي دوران شاعري ام بود. مال نوجواني بيشتر، كه آدم خيلي شاعر ميشود وخيال ميكند بالاخره راه زندگيش را پيدا كرده و قرار است شاعر شود حتمن. يادم آمد آنها خيلي مهم تر بودند و من دورشان انداخته بودم و شايد هم بعضي هايشان را گم كرده ام و خودم را دلداري ميدهم كه نه خودم بوده ام كه دورشان انداخته ام و اعتراف ميكنم الان كه مينويسم دلم براي شعرهاي ساده لوحانه ي پانزده سالگيم گرفت.
نميدانم از كي خاصيت كلاغي ام را ازدست دادم و اينطوري شدم، انگار گذشته و خاطرات غير از آنچه در مغزم هستند تجلي بيروني شان را در چيزها، نوشته ها، عكس ها و صداها از دست داده اند. شايد گرمم هنوز و وقتي آنقدر تنها شدم كه چيزها، عكس ها و نوشته هاي قديمي همنشينم باشند نبودشان را احساس كنم. نميدانم هنوز.