پيرمردي كه ما شبيه اوييم

درست در دومين بخش ليستنينگ تافل ياد بابابزرگم افتادم و اينكه ماه هاست به او زنگ نزده ام و از اينكه بابايم گفته بود دوبار زنگ زده و كسي جواب نداده و اينكه شوهر شب قبل خوابش را ديده بود و بابابزرگ در خواب ناراحت و آشفته بود و گلايه ميكرد كه ديگر حتي خبرم را هم نميگيريد. دلم براي بابابزرگم تنگ شد و بيشتر از آن، از خودم بدم آمد كه حتي يك زنگ هم نزده بودم آن همه مدت و دريغ كرده بودم دو كلمه حرف را از آن پيرمرد. وقتي به خودم آمدم ديدم آن بخش تمام شده است و رفته است پي كارش.

شب به بابابزرگ زنگ زدم بي بي جواب داد سلام و عليك كردم و بي بي خوشحال تلفن را به بابابزرگ دادو بابابزرگ با همان لحن هميشگي اش با صدايي كه به خودم تلقين ميكردم هيچ تغييري نكرده همان لحن و همان صدايي  كه وقتي شانزده سالم بود صدايم ميكرد با من حرف زد. بابا بزرگ گفت كابل سرد است؟ گفتم نه بابابزرگ زياد سرد نيست مثل اراك است فرق زيادي با آنجا ندارد. گفت نه من ميدانم كابل خيلي سرد است خيلي سرد! گفت» مه ده كابل عسكري كديم مه يخي كابله تير كديم كابل بد يخ است بد». چيزي نگفتم از آن وقت هايي بود كه بابابزرگ داشت به نوه اش از روزهاي عسكري اش قصه ميكرد و ميخواست كه نوه اش فقط گوش كند و حرفي نزند، گوش كردم و گفتم آره بابابزرگ خيلي سرد است. مثل آن وقتهايي كه بابابزرگ درباره ي مراتب و درجات تحصيلي افغانستان گب ميزد و ما فقط گوش ميكرديم و هيچ وقت نميگفتيم بابابزرگ آنطور كه تو ميگويي نيست. همان كه از شش سالگي يادم ميايد كه ما گوش ميداديم و خيره ميشديم  به شصت پاي بزرگ كه ناخن نداشت و مثل شصت پاي بابا يك توده بي قاعده جوشيده بود روي انگشت و كار ناخن را ميكرد. وقتي سيزده ساله بودم ناخن من هم كنده شد و يك كپه بي نظم بر  انگشتم روييد . من و همه ي برادرهايم به جز يكي آن ژن كپه ناخني را به ارث برده ايم.

بابابزرگ مرد كم حرف و تنهايي است از آن پيرمردهاي سرسخت كم حرف كه حالا تحت تاثير شرايط زندگي در ايران و تنهايي به  شدت مذهبي شده و صداي آهنگ را كه  ميشنود بلند ميشود و ميرود. آن وقت ها كه زياد مقيد نبود عاشق بيت خواني بود اينكه دخترها و پسرها كنار هم جمع شوند و بيت بخوانند يكي چيزي بخواند و يكي ديگر جوابش را بدهد در قالب بيتي با لحن و صوت. حالا تنها شده و دور و برش را آدم هايي گرفته كه بيت خواني برايشان مهم نيست و فكر ميكنم به خاطر اين هم هست كه رها كرده بيت خواندن را. اما هنوز شعر در دلش ميجوشد و براي هر واقعه اي مثنوي هاي ساده و عاميانه اي ميسرايد في البداهه كه بايد همان لحظه كسي باشد وضبطش كند وگرنه ميرود و گم ميشود در باد.

كاش ميشد پيرمرد و بي بي مي آمدند و در خاك خودشان نفس ميكشيدند در دشت هاي خودشان ، كوه هاي خودشان و با آدم هايي دمخور ميشدند كه وقت هاي كودكي دمخور بوده اند با آدمهايي كه سنه ي سي و هشت را خوب يادشان است و روزهاي سخت عسكري را.

بابا بزرگ حسرت هايش را نميگويد اما وقتي دلش ميگيرد و بيت هاي پرسوز ميخواند حسرت از هر آه اول بيت ميجوشد:

آ…. خداوندا دلم راشاد گردان     كنار خاك مادر بازگردان

دلم براي بابابزرگ تنگ شده كه ما همه سخت شبيه اوييم پيرمردي كه بسيار شبيه ماست و دور افتاده در اراك. در كارخانه اي نگهبان پيري است كه  شايد كسي فكر نكند كيست و تنها پيرمرد ساده ي افغاني اي است كه لهجه اش بعد از اين همه سال تغيير نكرده و هنوز هيچ جا را بلد نيست. پيرمردي شبيه همه ي پيرمردهاي ساده ي كارگري كه همه جا هستند و دل آدم برايشان ميسوزد و نميدانيم چه مردها و زن هايي شبيه اويند.

یک دیدگاه برای ”پيرمردي كه ما شبيه اوييم

  1. ابراهیم می‌گوید:

    دل آدم میگیره

  2. زهرا می‌گوید:

    بغضم گرفت. منم خیلی وقته به بابابزرگم زنگ نزدم. دلم براش تنگ شده 😦

  3. khoondamagh می‌گوید:

    چیزی نمیشه گفت…گاهی

  4. میلاد می‌گوید:

    چقدر ویران گر بود. چند سطر پائینی…. غوغا میکند.

  5. محمدرضا نیک آذر 09188604370 می‌گوید:

    سلام من دو سالی هست وبلاگتون را می خوانم. اراک زندگی می کنم اگه بخواهید می تونم به پدر بزرگتون سر بزنم و عکسی یا پیغامی را براتون بگیرم یا ببرم.

  6. MohammadMehdi Oloumi می‌گوید:

    خدا هر دو شون رو براتون حفظ کنه

  7. امید می‌گوید:

    من بعضی از متن‌های این بلاگ رو چند باره میخونم و خواستم دوباره بعد از حدود یک سال تعریف کنم که خیلی قلم گرمی دارین. یادآوری کردم که یادتون نره نوشته‌هاتون هوادارهای خیلی پر و پا قرصی داره. واقعا دست مریزاد.
    توی اینترنت بی در و پیکر، این بلاگ دنج‌ترین جا برای من به حساب میاد.

برای soode پاسخی بگذارید لغو پاسخ