به سي سالگي آدم هاي پانزده ساله فكر نكرده بودم.

جايزه ي پيدا كردن دوست هاي قديمي گمشده ي بي هيچ آدرس را بايد بدهند به فيس بوك. با تمام حرف ها و حديث ها و نا امني اطلاعاتي و در داريه بودن زندگي آدم در آن. امروز دوست قديمي دوران دبيرستانم را در فيس بوك يافتم يعني او مرا پيدا كرد و پيام داد سوده من فلاني ام همكلاسي دبيرستان هيچ عكسي نداشت ولي با چند تا نشانه ي واضح خيلي زود شناختمش و با هم حرف زديم از خودمان گفتيم و او ميپرسيد و من جواب ميدادم درست مثل آ ن وقت ها كه نوجوان بوديم و او دوست داشت رهبر باشد و برنامه بريزد و براي انجام كارها و فعاليت هايي كه آن موقع در مدرسه و خانه انجام ميداديم پيش قدم باشد. من هم پرسيدم و او جواب داد كه دو تا بچه دارد هشت ساله و هشت ماهه و الان تهران است و گفت» نميداني با چه مكافاتي ديپلم را گرفتم» به خاطر بيكاري پدرش از مشهد رفته بودند تهران و كارت هاي شناسايي افغاني طوري است كه وقتي ساكن يك شهر باشي نميتواني ساكن هيچ شهر ديگري شوي و كارتت فقط براي يك شهر است. گفتم خيلي خوبه! ديپلم تو اندازه ي ماستري مي ارزد شايد هم بيشتر تازه دو تا بچه داري كه بزرگه هشت سالش است و مرد شده و اين واقعن براي من مايه ي رشك است.
گاهي كف دستمان را ميديد سر كلاس كه از روي يك كتاب ياد گرفته بود، يك كتاب طالع بيني هم داشت كه هر از گاهي ازش ميخواستم بياورد و متولد ماه سرطان سال سگ را برايم بخواند.
از همه ي اينها گذشته مهم ترين چيزي كه ما را به هم نزديك ميكرد ادبيات بود كه عاشقش بوديم . ما كلاس كوچك محقري داشتيم در يك مدرسه ي خودگردان افغاني كه مدت ها ميز و نيمكت نداشت و هر صبح زير انداز تكه و پاره را جارو ميزديم و جل هاي كوچكي را كه با خودمان از خانه آورده بوديم پهن ميكرديم زير پايمان. ما چند تا دختر پانزده تا هجده ساله بوديم كه مدرك اقامت درست و حسابي نداشتيم و مجبور شده بوديم هر كداممان چه دايم چه موقت آنجا درس بخوانيم. من با دو تا از اين دخترها خيلي دوست بودم يكي همين دوستم و يكي دخترك مو فرفري سفيد برفي بود كه تلويزيون نداشتند و اين هميشه برايم سوال بود وقتي برنامه تلويزون تماشا نميكند پس چه ميكند؟ اما هيچ وقت ازش نپرسيدم و كم كم فهميدم وقتي خانه است كتاب ميخواند و يادداشت و شعر مينويسد و روزهاي جمعه ميرود جلسه ي نقد شعر و داستان. من هيچ وقت نرفته بودم جلسه ي نقد شعر و چند بار هم كه خواستم با دوستم بروم نشد.
پيدا كردن دوست هاي قديمي، هم كلاسي هايي كه با هم خيلي صميمي بوديم، دخترها و پسرهايي كه همبازي و هم صحبت بوديم برايم نعمت بزرگي است براي من كه آدم نگهداشتن رشته هاي ارتباط نيستم. آدم حفظ كردن شماره ها، نگهداشتن آدرس ها، جمع كردن يادگاري ها . آدمي كه حتي اين اواخر هيچ دفترچه يادداشت و خاطره اي ندارد و همه دفترهاي آن موقعش را انداخته دور. همه شان در ذهنم هستند و بسيار زود گم شدني لابلاي شلوغي گنجه ي نا منظم مغزم.
حالي هم كه مينويسم دچار شك شده ام كه دوستم در همين مكتب بود با موفرفري و بقيه يا مدرسه ي دولتي. يادم ميايد با هم شعر ميخوانديم و مجله هاي مختلفي را مرور ميكرديم كه ياد بگيريم چطور مجله ي درست و درماني در بياوريم. خانه شان را يادم ميايد خيلي واضح اما خيلي جاها خاطراتم مخدوش شده اند و اين هم مال همين بي نظمي و شلوغي و در هم و برهمي همه چيز در زندگي من است.

حرف زديم و بهش گفتم كاش بيايي كابل كه همديگر را ببينيم اما خوب اين قسمت از حرف هايم فقط حرف بود و خودم هم وقتي به مسخره بودنش فكر كردم از خودم بدم آمد چون الان چند تا دوست خوب دارم در كابل كه نميبينمشان. حتي همين موفرفري همين جاست نزديك به يك سال است كه آمده كابل و من هنوز نديده امش. نه اينكه امكان ديدنش نباشد.فقط بايد زنگ بزنم به تلفنش و با هم حرف بزنيم و قرار بگذاريم كه جايي همديگر را ببنيم و يا دعوتش كنم بيايد خانه مان اما من اينطور آدمي ام همين كار را نميكنم و دلم ميخواهد وقتي ياد موفرفري مي افتم قيافه ي پانزده سالگيش بيايد توي ذهنم كه ميخنديد و عكس هاي هنرپيشه هاي هندي را كه يواشكي و دور از چشم مادرش جمع كرده بود نشانم ميداد. شايد هم رفتم ديدم، موفرفري سي ساله را.

یک دیدگاه برای ”به سي سالگي آدم هاي پانزده ساله فكر نكرده بودم.

  1. شیرین می‌گوید:

    سوده جان چقدر خوب که دوست قدیمی را پیدا کردی. منهم مثل خودت خیلی از خاطراتم گرد و غبار گرفته بودند که کم کم دارند برطرف می شوند 🙂 وسوسه ام کردی چیزکی در این مورد بنویسم!

  2. مروارید می‌گوید:

    بعضی وقتها هم آدم کلاً ناا مید می شود وقتی مدتی با دوستان دوره نوجوانی اش دو باره معاشرت می کند . 15 سال زمان کمی نیست . آدم خیلی عوض می شود

برای مروارید پاسخی بگذارید لغو پاسخ